پادشاه منپادشاه من، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره

در انتظار معجزه

پست ثابت

به رسم قدیم همه ی قصه ها .. یکی بود و یکی نبود . روزی روزگاری تو یه شهر بزرگ ، تو یه خیابون پهن

، زیر سقف کوتاه  یه خونه کوچک؛ یه مامان و بابا که اولش مامان و بابا نبودند  و یه زن و مرد معمولی

بودند با هزارتا  دلمشغولی، زندگی صاف و ساده ای داشتند که یه عالمه مشکلات رنگارنگ توش موج

 می زد.

ماجرای قصه ما از اونجایی شروع شد که زن قصه از خدا خواست تا یه بچه بهش بده که تنهایی اش

پر شه و شبا جای عروسکش بغلش بگیره وبا حرف زدن با اون سنگینی غصه هاش و سبک کنه و اون

با لبخندش بهش جون دوباره بده ... خدا هم فکراش و کرد و دید که نمی تونه به بنده اش نه بگه .

آخه اون رو مهربونی اش خیلی حساب کرده .. پس میون هیاهو و جدال های اون زن و مرد یه

فرشته کوچولو رو مامور کرد تا بره تو زندگی اونا و بهشون امید بده ..

قصه ی ما همون جا اوج گرفت ... فرشته که دنیا اومد شد پادشاه اون زندگی .. تا به اون خونه و

آدماش نظم بده و محبت رو بین اهالی سرزمینش تقسیم کنه !

حالا روزگار زیر اون سقف کوتاه اون خونه کوچک خیلی راحت تر می گذره .. مردمش خیلی خوب

از پادشاهشون حساب می برن .. و پادشاه هر روز بیشتر از روز قبل امپراطوری حکومتش رو گسترش

می ده.

معجزه

عزیز دل مامان زیبای بی همتای من ، دیگه روز و ماه و سال نبودنت از دستم در رفته .. نه که نشینم به انتظار و شمردن ولی روز و شبمون گم شده .. طلوع و غروب همه فصل ها یکیه برامون .. و لحظه ها تکرار یه درد عمیقند ... نبودن تو ! چه میکنی با بی مادری ؟ غیبتت اینجا منو که پیر کرده .. میترسم از نیامدنت .. از برگشتنی که از من جز سوی کم چشمانم و سفیدی موها چیزی نمونده باشه .. موهام بی رنگ شدن و من منتظرم تا باز دوتایی بریم ارایشگاه .. لباس ها .. لاک ها ... تو اومده بودی که رنگ بپاشی تو زندگیم ..نیستی و من دارم خفه میشم تو این دنیای خاکستری و دوست نداشتنی ! اومده بودی و شده بودی گرمای دلم ..بهونه تپیدن قلبم ... شده بودی زندگیم ! همه امید و عشق و ن...
17 آبان 1397

محرم ۹۶

این دومین محرمی بود که بی تو گذشت ، که به جات سلام دادم به ابا عبدالله .. به جات اشک ریختم ... جای خالیت و دیدم میون علی اصغرها... خالی بودن آغوشم از حجم تنت و مهربونیت تعادلم و بهم میریخت .. بهم میریزه همه زندگیم و نبودنت ! نوزاد که بودی هیئت و عزاداری که نمیتونستم برم سرم گرم بود به نی نی وبلاگ و کیف میکردم از بنر عزاداری اول صفحه اش ... میگفتم میشه یه روز من و تو و بابایی پیرهن مشکی بپوشیم بریم اقامه عزا کنیم بریم و دست ادب بذاریم رو سینه و خودمون و بیمه کنیم با خدمت به اهل بیت ... نشد ! دلم برات تنگه اقا کوچولوی من ...  خسته شدم از التماس و اشک و زاری ... بیا دیگه مامانی . بیا و یه بار دیگه با نفست بهم جون بده و بیا طراو...
10 مهر 1396

تروخدا برای برگرداندن پسرم دعا کنید

  پسرکم یکسال و سه ماه و چهار روز شد که چشمم به در مونده و گوشم به زنگ تا خبری از تو بشه .. این روزها که شهر پر از گمشده است و پر از خبرهای متضاد تلخ و شیرین دلم بی قرار تر شده و تنم رنجور تر ... که نکنه امیدم ، نااامید شه ... نکنه چشم انتظاری بشه تنها همدمم. بی تو چه کنم گلکم ؟ به کسی نگفتم .. میترسم از اینکه خبری رو بگم و دلشون هزار راه بره و باز ... ولی امروز وکیلی که قرار بود واسطه ای بشه با دوست خانوادگی بابایی گفت تا فردا قراره جواب بدن. قرار شد فردا زنگ بزنم و نتیجه رو بپرسم. از اون لحظه آرامش ندارم .. بدتر شدم .. نون و خرما و پنیر لقمه گرفتم و چهار مسجد دادیم و خواستیم واست امن یجیب بخونن. واسه برگشتت ، اومدنت ! م...
4 مرداد 1396

بی قرار ترینم

  از صبح دلشوره دارم. هرچی سر خودم و گرم میکنم به درس و جزوه نویسی و کار خونه و موبایل ، فایده نداره ! به زور چشمام و بستم تا خواب ، آرومم کنه . یهو انگار سوار ماشین بودم و سرم محکم خورد به لبه در و پنجره و برگشت و یهو پریدم ! انقدر صحنه واقعی بود که سردرد هم به دلشوره ام اضافه شد . . چه کار دیگه ای از دستم بر میاد جز دادن صدقه و خوندن آیه الکرسی و دود کردن اسفند ؟ چه کنم با این بی قراری مادرانه و دل تنگم واسه تو و نگرانی های دمادم ؟ عادت نمیکنم به دوریت عزیز دل مامان . برگرد ! حال دلم شبیه ترینِ به حالت نگاهت تو این عکس ! پر از دلواپسی .. سرشار از نگرانی ... انتظار بسه پادشاه مامان ... خدایا رحم کن به دلم .. ...
29 تير 1396

چشم انتظار

  عزیز دل مامان یکسال و دو ماه و نیم که بیخبرم از عشق ! بی خبرم از تو. بی خبرم از خوابیدنت ، بیدار شدنت ، خندیدنت ، بهانه گیریت ، بازی هات ، خوردن و آشامیدن و شیرین زبونی هات ، نظافت و تفریح و سلامتیت !!! ولی دلم قرص به خدا . که هواتو داره ! هوای بی قراری های دل من رو هم . امشب برنامه کودک شو به زندگی زنبورها اشاره کرد. بَری زنبوری رو یادت هست ؟ هر شب قبل خواب باید تماشاش میکردیم گاهی هم فیونا و شِرک رو بهش ترجیح میدادی ! دیدن مرد عنکبوتی و هالک و بتمن قبل خواب ممنوع بود . بدخوابت میکرد . پادشاه مامان باز هم نیمه شب ها بساط بستنی خوری راه میندازی یا بابایی با دلت راه نمیاد ؟ صبح ها جای چای یا شیر و تخم مرغ قبلش بهت پنیر...
11 تير 1396

دلتنگی

   صبور باش. مقاومت کن . خدا با توست ! پسر نازنینم ،صبور و قهرمان مامان ... سخته برام بگم ولی نمیدونم مامان و یادت هست هنوز ؟  از دلتنگیت مطمئنم که اگه دلتنگ نبودی ، دل من اینجور دمار از روزگارم در میورد .  خیلی راهها رفتم واسه پیدا کردنت .. خیلی التماس ها کردم واسه داشتنت ... خیلی این دو و اون در زدم واسه برگشتنت ... نشد ! ولی من هنوز نااامید نیستم . هنوزم میگم خدا هست و خدایی میکنه! میگم : خدای من با خدای یوسف و یونس و یعقوب و ابراهیم ... یکی است. هنوزم به معجزه ایمان دارم . هنوز میگم دعا اثر داره .. تقدیر بر میگردونه .. واسه همینا هنوز چشمانم به درِ و پاهام در جستجوی تو . من به وصال یقین دارم. باب...
1 تير 1396

پنج سالگی

دنیا ، دنیا دورمان کنند ... کهکشانی فاصله باشد .. تو نزدیکترینی ... من با توام ! پس بگذار ، انقدر بوی تعفن ذات بدشان زندگیشان را در بر بگیرد تا به مرز خفگی برسند ، همانجا که بر خلاف میلشان باید باور کنند نامرد یعنی همانی که هستن و نامردی یعنی همین کاری که کردند ! آنوقت من و تو مینشینیم و از روزهایی میگوییم که بی هم ، با هم روزهایمان را گذراندیم .  تولدت مبارک پادشاهم 💕😘🎂.   مامان نوشت : تنها هدیه ای که میتونم به دستای نازنینت برسونم دعای خیرم هست عزیزترینم و به پشتوانه ی این دعا و قطعیت نگاه خدا به دلم بهت قول میدم تو خوشبخت ترین میشی !    عاطف نوشت : دوستای از گل بهترم ، ممنونم از تک تک پیام های قشنگت...
3 ارديبهشت 1396