از خودمــ راضی ام.
چند سال پیش که یه تازه عروس به حساب میومدم سر هر چیز الکی لب ورمیچیدم و بغض میکردم و اشک میریختم . میگفتن داریم میام خونتون دست و پام میلرزید و غر میزدم که چرا مهمون داریم ؟ بهم میگفتن حالا حالا نمیایم اونجا ، بهونه میگرفتم چرا کسی نمیاد ؟ میگفتن چرا تو فکری ؟ میگفتم فضولن !!! چیزی نمیگفتن ؛ ایراد میگرفتم که به من اهمیت نمیدن !!! خلاصه عالمی داشتم برا خودم و حسابی خاطره های تلخ برا خودم درست کردم ! و این فقط مربوط به فامیل جدید نبود بلکه خانواده و فامیل خودمم در بر میگرفت ! تا اینکه یه اتفاق مهم تو زندگی ام افتاد ! من مــــــــــــــادر شدم . قهر و آشتی های مامان و بابای خوشگل و ناز من و ناصر مثل سریال های کره ای مدام تکرار میشه ! دعو...