پادشاه منپادشاه من، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره

در انتظار معجزه

صدای این زندگی

مامان ؟ - جانم قشنگم مامان ؟ - جانم یکی یه دونه ام مامان ؟ - جانم عزیزم مامان ؟ - جانم فدات شم مامان ؟ - جان دلم مامان ؟ - جانم عشقم ؟ مامان ؟ - ...  و این دیالوگ هر روز و هر ساعته ی مان با جناب پادشاه است که از کنار هم بودن 2 مامان (من و مامان مرضی ) بسیار به وجد آمده و اسباب تفریح ما و خودش را آماده میکند و شده است موسیقی متن این خانه و زندگی ----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------- مامان نوشت : پسرک پیر که شدم این هزاران بار صدا کردنا و جانم شنیدن هات یادت نره ! پیر که شدم دل نازک میشم ها .. و شاید هوس کنم به یاد این روزها...
30 تير 1392

به هوای او .. برای تو

به گمونم کودکان پیامبران عشق اند و رسالتشان ترویج امید و دوستی است . اگر نبودند و نمی آمدند و بزرگ نمیشدند و پدر و مادر نمیشدند و کودکی دیگر پا به این زمین خاکی نمی نهاد سرنوشت آدمیان چه بود ؟ بی پیامبر عشق ، زیستن چه معنایی می گرفت ؟ چه خوب شد که آمدی و شدی همه ی هستی مادر . چه زیبا رسالتت را به انجام می رسانی پیامبر کوچکم امیرپارسا . دو - سه روزی است قلبم به شادی عجیبی می تپد ... بهترین مونسم ، عزیزترین دوست و خواهرم , مادر شده ! و قرار است به زودی انشالله پیامبر کوچک دیگری در جمعمان قرار گیرد و دل های گرفته ی ما را نوری تازه بخشد .. و بی شک همه ی کودکان فرستاده های خدایند ولی احساس می کنم این یکی با اجازه ی خدا به دست عمه ی مهربانم گلچی...
27 تير 1392

الوعده وفا

پیرو دو پست قبلب میرسیم به جایزه ویژه مادر خانومی ! بابا ناصر من و شما و مامان مرضی و بابا کریم و به سفر یک روزه ی شمال برد و در شهر زیبا و سرسبز نمک آبرود مستقر شدیم . که واقعا" خیلــــــــــــــی خوش گذشت و یه عالمه انرژی گرفتیم . زمان رفت همه خوابیدیم و ناصر رانندگی کرد و نهار رو هم با اینکه ماه رمضان بود ولی بابا کریم از یه رستوران خوب 4 پرس ماهی شکم پر و یک پرس ترش کباب گرفت باسالاد و نوشابه که خیلی چسبید (ولی نمی دونم چرا انقدر همه چی گرون شده اینا رو مینویسم واست تا بدونی هزینه ها زمان ما چقدر بوده ! این غذاها شد 150 هزار تومان ) از شدت بازی خودکشی کردی دیگه ! آخر سر هم با گریه از آب اومدی بیرون. بابا ناصر یه 20 - 30 تایی ماهی کوچولو ...
26 تير 1392

رفع سوءتفاهم ها

خاله مژگان عــــــــــــــــــــــزیزم , با شمانبودم به خدا ! شما همیشه به من، مامان من ، برادر من ، همسر من ، پسر من و هرکسی به من مربوطه خیلی خیلی لطف داشتی . من هیچ وقت نمی تونم محبت های شما رو حبران کنم . ایها الناس من 4 تا خاله دارم و در پست قبلی مخاطبم خاله مژگان ودوتای دیگه شون نبوده !   پیدا کنید پرتقال فروش رو ! ---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------- وبلاگ  داشتن هم مصیبته ها ! بابا آشناها نخونید ! بذارید یه اینجا حرف دلمون و بزنیم ! اصلا همه اش تقصیر سجاد ! با خاله ی اون بودم  ...
26 تير 1392

دلگیرم

سلام پادشاهم ؛ این چند روز همدم مامان بودی حسابی ! چشام و که از شدت گریه از حالت انسانی خارج شده و به شکل وزغی بسیار زیبا در اومده بود و ناز میکردی و مبهوت اشکای من میشدی ! پاییز و زمستون ها که اینجوری میشدم خودم و گول می زدم که از کمبود نور خورشید افسردگی فصلی گرفتم ولی حالا .. فقط دلم برای تو و اون نگاه بی همتات میسوزه ! و دلایل ناراحتی های این چند روزه که واقعا فلجم کردند و انگار قصد ندارند جول و پلاس خود را جمع کنند و از دلم بیرون روند .. مامان مرضی بیمارستان بود و عمل داشت و من نمی تونستم کنارش باشم چون نگهبان یک فرشته کوچولو بودم و همش غصه می خوردم که چرا خواهر ندارم .. شدید توقع داشتم یکی از خاله ها پیش مامان بمونه ولی همه فقط ...
24 تير 1392

تکلیف

چند روزی هست که می خواهم برایت درباره اش بنویسم ، به بهانه ی تو و برای دل خودم .. از رمضان . پارسال این موقع 2 ماهه بودی و امسال یک سال و 2 ماهه ! و من در هر دو سال در حسرت یک روزه ی بی عیب و نقص ! کاش مادر قوی تری داشتی .. این ماه رو بی هیچ غلوی خیلی دوست دارم .. غیر از تمام معنویتی که به آدم می دهد ، غیر از میزبانی که خیلی مهم است و حضور در مهمانی اش بسی مایه مباهات ، برایم یادآور خاطرات خیلی شیرینی است ... از سحر ها و گاها" افطارهایش خاطرات خیلی تکرار نشدنی دارم ... خاطراتی که حالا به دلیل همسر شدنم ، مادر شدنم و .. باید به یاد نیاورمشان ! و اگر به یادشان افتادم با لبخندی پر از حسرت ازشان بگذرم ... و به دروغ بگویم تلخ بود !!!ابگذریم .. ...
21 تير 1392

بی بهانه

تو فرهنگ ما بعضی چیزا خیلی حرمت دارن ! یه قانون نانوشته ای دربارشون میگه همیشه باید احترامشون و داشت ، مقدس ان ، مبارکن ، محترم و عزیزن ! میگن نباید تو انتظار گذاشته بشن ! نباید هیچ چیزی جای اونا رو بگیره ! همــــــــــــــیشه تو اولویت هستن ! مثل سفره ای که پهن شده ، جانمازی که بازه ، پیرمرد یا پیرزنی که توی اتوبوس یا مترو ایستاده ، مادری که فرزندش رو صدا میکنه ، مهمانی که در میزنه ... و نگاه تو ؛ وقتی من و مخاطب قرار میدی ... میشی اول و آخر همه ی کارام ، میشی جزو همون باید و نباید های یاد گرفته ام ، جزو همون چیزهای حرمت دار زندگی ام ... صدام که میکنی ، راه نمی رم . پرواز میکنم و خواسته ات که اجابت میشه یادم میافته تو همه ی کتاب هایی ...
20 تير 1392

درد

مثل هر روز سلام کردن شنیدن کلمه ی "درد " هر روز صبح از زبونت شده عادتمون ! خیلی وقته که تا چشمات وا میکنی قبل از هر مامان گفتنی دستت و میذاری رو گوش سمت راستت و با یه لحنی که دل آدم آب میکنه میگی : درد ! فدات بشم مامان که هیچ کاری از دستم واست بر نمیاد ... 8 ماهه که درگیر این دو تا گوش نازنین شماییم . چی کار کنم مامانی آخه ؟ پیش 10 تا دکتر بردیم و همشون فقط آنتی بیوتیک تجویز می کنن و شما عزیز دلمم اونا رو با همه ی تلخی اش می خوری و میدونی که راه فرار نداری ! فقط یه کم قیافه ات و درهم میکنی و بلافاصله بعد خوردنش واسه خودت دست میزنی . عزیز دلم پریشب که دوباره بردمت مطب متخصص گوش و گفت دیگه دارو فایده نداره وفقط بدنت و نسبت به اثرش مقاوم ...
19 تير 1392

امروز یه روز محشره !

پیرو قهر دیشب با جناب پدر و شام نخورده به خواب رفتن،امروز از شدت گرسنگی بسیار بسیار زود برخیزیدیم !  و چون شما را همچنان در خواب ناز دیدیم سریع به خاطر گرما ابتدا یک دوش خنک گرفته و سپس ار حرص پدر و تمام غذایی که با خود به سرکار برده بود ، صبحانه ی بسیار بسیار مفصلی برای هردویمان اعم از پنکیک کاکائویی ، تخم مرغ آب پز با کره ، خامه و مربا ، شیر گرم شده تدارک دیدیم و سپس به سراغتان آمده و خواندیم : قوقولی قوقول سحر شد ... سپیده باز خبر شد ..... سلام ملکم نکردی ... علیک سلام نکردی ... و همچنان ادامه دادیم تا لب های سحر کننده تان را گشوده و آوای آسمانی تان را سر داده و فرمودید : مـــا  مـــا ن ! تا من بگویم ؟ جــانم ؟ عشـقم ؟ عمـرم...
18 تير 1392