پادشاه منپادشاه من، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره

در انتظار معجزه

نزدیک نیمه شعبان

فردا شب عید بزرگی است . امروز یکدفعه خاله تصمیم گرفت برای مولودی که فردا دعوتیم چندتایی بسته ی نقل درست کنه ، تماس گرفت و پرسید حاضر به همکاری هستم یا نه ؟ که قبول کردم و خاله اومد دنبالمون و رفتیم خرید و بعد هم نشستیم به درست کردن بسته ها که واقعا هم زیبا شدند ولی شما نذاشتید تا آخر کار مامان اونجا بمونه بس که بهونه گرفتی و کلافه ام کردی ساعت 10:30 شب تنهایی اومدیم خونه . اینجاکه رسیدیم راحت راحت خوابیدی.حالا که انقدر معصوم و مظلوم میبینمت دلم از دست خودم خیلی میگیره،حال این روزهای مامان اصلا مساعد نیست ولی تو تمام امید و نفسمی و بهونه همه ی خوب و خوب تر شدن ها ! این پست رو بعد از پست قبلی گذاشتم فقط به خاطر یه چیز : که بعد از خ...
2 تير 1392

دوری

تو دل مامان که بودی، مطمئن که شدم هستی ..تا 2 ماه و خورده ای به هیچکس حرفی نزدم (به دلایلی که هرگز نخواهی فهمید ) نزدیک ماه سوم که شدیم .. داشتم می مردم از نگفتن اولین نفری که مطئمن بودم از بودنت خوشحال میشه رو صدا کردم و برگه ی آزمایش و نشونش دادم ... اشک تو چشماش جمع شد و محکم بغلم کرد از دست بعضی ها که خیلی حرص می خوردم و با بعضی کاراشون واقعا غصه دار می شدم یه نفر بود که مثل من ناعادلانه رفتار کردن اونا رو می فهمید و بغل گوشم می گفت : عاطف هیچی نگو عیب نداره .. و من از احساس فهمیده شدن ام آروم میشدم ... مهمون که دعوت می کردم ... کمک که می خواستم .. سوال که داشتم ... یه نفر بود که همیشه می گفت : باشه عزیزم میام . خیلی دلم براش ت...
28 خرداد 1392

داستان اساب بازی ها

کلی کار کن و خسته شو و پول در بیار ، بعد برو با کلی وسواس و گشتن بهترین مارک اسباب بازی رو از نظر کیفیت و هدف مندی انتخاب کن و تا قرون آخر جدیدترین هاشو بخر ، بعد بذار گوشه اتاق پسرک تا دکور شه و بهونه دور هم جمع شدن بچه های فامیل ! چون پادشاه خودش وسایل بازی اش و انتخاب می کنه !!!!! ...
28 خرداد 1392

پادشاه پر رنگ می شود.

میون این همه دغدغه کاری و فکری ... بعد دو هفته مهمون داری و کلی از پله های اداره بیمه بالا و پایین رفتن .. بعد این همه فشار روحی و خستگی جسمی .. بعد این همه دلتنگی و بعد این همه اینهمه ها ... دیدن کارای تو و یک سری خاصشون انگار به آدم یه عمر دوباره می ده . بعضی از کارات درست مثل تصویر بزرگ شده ی یه قسمتی از عکس می مونه که اطراف اش رو مه گرفته باشه و مات شده باشه ! مثل به چشم آوردن یه سوژه خاص! و کم اهمیت تر نشون دادن اطراف سوژه ! تمام خستگی ام در می ره با دیدن این کارهات و همه چی این خونه و زندگی و حتی این دل و این فکر و ذهن میشه همون فضای مات شده تصویر . در پس زمانی که ؛ بی دلیل و یکهویی میای طرفم و دستت و دور گردنم سفت می کنی و منو...
27 خرداد 1392

غار تنهایی

دلتنگ که می شم .. بهانه گیر و غر غرو و لوس که می شم صبر می کنم .. مدارا می کنم باهات ... می خوابونمت ! بعد ... میرم تو اتاقت و درو پیش می کنم .می شینم وسط اتاق وهمه ی اسباب بازی ها رو می ریزم وسط .. همه چی یادم می ره ! دلتنگی ها و بهونه هام لا به لای رنگ های شاد اسباب بازی ها گم می شن وبه شوق بازی از سر و کول دلم می ریزن پایین و می رن لا به لای وسایل . خط خطی می کنم .. باتری قطار و می ذارم تو عروسک و مال اون کفشدوزک و رو می ذارم تو تلفن ات ! شاد می شم از صداهای قشنگشون . عروسکت و تو بغل می گیرم و با ماشین کوچولو ها بیب بیب می کنم .. قلب ببعی ات و می چرخونم تا آهنگ بزنه ... زرافه کوچولو رو کوک می کنم تا بدو بدو بره ... جوجه زرد ناز نا...
24 خرداد 1392

احساس بی تکرار من

تمام زندگی من امشب بعد کلی بدو بدو و قایم باشک وقتی خودت و انداختی تو بغل من و از خنده ریسه رفتی ٰ،با حرف بابایی تازه به خودم اومدم ... "عاطف،ماشاله بزرگ شده ها! دست و پاش از بغلت می زنه بیرون " 12-13 ماهه پیش رو این کوسن که طرح گل می خوابوندمت و کلا" قد همون بودی ،حالا اون شده بالش سرت !!! چقدر حضورت باعث آرامشم . خدا تورو تو بهترین زمان زندگیم بهم داد .. شاید ! شاید ها اگر زودتر یا دیرتر مهمان دلم می شدی انقدر ارزشمندترین نبودی ! خیلی جاها واقعا کم آوردم ..بریدم .... سیر شدم از زندگی و حتی دست کشیدم ... ولی بعد آمدنت معجزه ی زندگی ام به حقیقت پیوست ! تو شدی هوایی که برای نفس کشیدن در برم نبود ..شدی آبی که در پی اش مدام به سراب می خ...
22 خرداد 1392

قلبم داره می خنده

 یکی یه دونه .. گل گلخونه .... عسل مامان ... عزیز دردونه ... یه شاهدونه (من در آوردی ! )‌ عاشقشم من ... خودش می دونه !!! نفسم سلام آخه چرا من انقدر تو رو دوست دارم ؟ بعضی وقتا می خوام انقدر فشارت بدم که استخوان هات بشکنه ( حض کن محبت مادری و !!!) انقدر فشارت بدم که جمع شی ، له شی ، با من یکی شی ، بری تو وجودم ، بشی نی نی تو دلی تا آخرش همون جا بمونی .. هرچی لگد بزنی  ، دست بکوبی ، داد وهوار کنی ... دیگه نمی ذارم بیای بیرون ! می خوام بخورمت ! دلم بشه خونه ی تو .. اونجا که باشی خیالم راحته راحته ! نه از مریضی و این گوش دردای دائمی خبری میشه .. نه از بهونه گیری و اشکای خوشگلت ! فقط عشق به هم می دیم ، تو دلم هی عشقبازی م...
22 خرداد 1392

برای مخاطب خاص : دایی ابوالفضل

مامانی به حرفا توجه نکن ! بشنو و رد شو از جملاتی که آدم و لای منگنه میذاره برای به اصطلاح خوب بودن ! خوب ماندن ! خوب زیستن ! ولای زرورق بزرگ شدن و در اصل یعنی ؛همه چیز را باختن !!! دایی مدام میگه : مواظبش باش ! بخوابونش ! دست نزنه ! گریه نکنه ! نسوزه ! نیافته ! و .. و ... و .... انگاری من هیچ نگرانی ندارم ، هیچ تلاشی برای سالم ماندن و در آرامش بودنت نمی کنم .. شاید اون و اونایی که این حرف ها رو می زنن فکر می کنن دوستت ندارم .. گله که می کنم .. در جواب چیزهای جالبی می گوید : اگر مواظب بودی نمی سوخت .. نمی افتاد ... گریه نمی کرد ... برویم سر اصل مطلب : پسر قوی من امروز که دستت با کبریت سوخت خیلی خوشحال شدم مادر ! حتی کمی ...
22 خرداد 1392

صرفا" جهت آشنایی

پادشاه بزرگ سلام امروز درس انسان شناسی داریم ؛ اگر تو حوصله ی یادگیری داشته باشی البته .. انسان ها فارغ از نژاد و ملیت و دین و رنگ پوست و زبان شان به دسته های مهم تری هم تقسیم می شوند . گروهی مهربان و گروهی همیشه خشمگین ، گروهی همیشه دلواپس و گروهی بی خیال بی خیال ، گروهی زیرک و گروهی ساده ، گروهی با گذشت و گروهی کینه ای و الی آخر.. نمی خوام حاشیه برم .. می خوام بگم این نوشته الهام گرفته از یه گروه خاص یا بهتره بگم از شخص خاصیه ! پسرم من کسی رو میشناسم که به همه ی آدم های دور و برش چه دوست یا دشمن به یک اندازه ی ماورایی محبت می ده .. کسی که از برای همه همیشه دل نگران و دعا گو ، کسی که چه برونی یا بخوونی اش باز هم دوستت داره .. کسی که...
22 خرداد 1392