پادشاه منپادشاه من، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره

در انتظار معجزه

دوست

حال خاصی دارم ! مثل قلقلک کف پا وقت سنگ پا کشیدن ! هم خوشت میاد و هم اذیت میشی !خدا رو شکر که پسرک خونه نیست با این حال عجیب من  *. امروز روز نسبتا بدی رو تو مهد کودک گذروندیم. متاسفانه گویی حسادت پسرک داره تو وجودش بیدار میشه و باعث اذیت خودش و من میشه ! شایدم حسادت نیست و چیزای دیگه است ! نمیدونم ! عادت کرده به ریاست کردن . مرکز توجه بودن . تصمیم گیری کردن درباره نوع بازی و آموزش و زمان خواب و آهنگ و شعر و تغذیه ! بچه ها زیاد شدند و به راحتی دیگه اجازه نمیدم پله ها رو بالا پایین کنه و از این کلاس به اون کلاس بره . مجبورش میکنم ظهر ها بخوابه و شعرها رو طبق واحد کار تمرین میکنم و نه به دلخواهش ! حالا پسرم شده پادشاهی بداخلاق و نق ن...
11 آذر 1393

یادش بخیر

چند روز پیش داداشم به هوای بازی با پسرک اومد خونمون و حرف از قدیما شد ! همزمان جفتمون یاد تولد مشترکی افتادیم که درست 21 سال پیش برامون گرفته بودند که البته اصل تولد برای من بود . دقیقا خرداد سال 72 . و هر دو سراغ فیلم اش و گرفتیم که خبری ازش نبود و تقریبا فراموشش کرده بودیم. این شد که هر دو گشتیم و گشتیم و تا اینکه امروز وقتی واسه نهار رفتم خونه ی مامانم موقع برگشت خیلی عجله ای یه پلاستیک پر از سی دی و که توش برنامه های داداشی بود و بالای کمدش ، باز کردم تا ببینم فیلمی داره که ندیده باشم و بیارم تا به همراه پادشاه تماشا کنیم که یکدفعه ..... بعله ! با کمال خوش شانسی سی دی تولدی که چندین سال قبل از فرمت ویدیو خارج شده بود یافت گردید. ...
30 آبان 1393

پسری مثل چتر !

همیشه عاشق دختر بچه های ناز و عزیز بودم که دوران نوجوونی عجیبی دارند و جوانی ای سرشار از شکوفه های بهار نارنج و خانمی میشوند که همیشه بهانه ای هست تا بهشان افتخار کنی  ! و خدا به من پسر داد . نیاز به توضیح نداره که فارغ از تمام احساسات روز تعیین جنسیت جنین تنها سلامتی اش برام مهم بود و بس و بعدترش این حس ادامه پیدا کرد و دیگر خیلی کم پیش میامد که با خنده ای غمگین به جعبه ی گلسرهای فینگیلی و دامن و روسری های گلدار کوچولو و بقیه اجناس دوست داشتنی دخترونه ای که از خیلی وقت قبل از ازدواجم نگهشون داشته بودم نگاه کنم ! و حالا نمیدونم آیا این حس طبیعیه یا غیر طبیعی که من انقدر ذوق کنم از اینکه پسری چنین با ا...
15 آبان 1393

صبح تاسوعا

با چشمایی که میسوزن از بد خوابی دیشب نشستم کنار سینی بزرگ صبحانه ، ناصر با عجله چایی اش و میخوره و بلند میشه که بره اداره . روال معمول خداحافظی طی میشه و از دم در جواب ما رو میده که خداحافظ ! در که بسته میشه پسرک یهو استکانش و میذاره پایین و میاد میبوستم و میگه : عیب نداره ها ناصر به تو نگفت خبافظ ! دیر شده بود !!! فقط به من گفت ! ( واسه اینکه خیالش راحت باشه که منم خداحافظی کردم در بالکن و باز میکنم و الکی دست تکون میدم و میگم : ناصر خدانگهدار و برمیگردم میخندم و میگم دیدی جوابم و داد ؟ و میخنده . هنوز نشسته ام که کنار سینی ( مجمع ) دراز میکشه و میگه : ای باباااا ! مننونم نگفت ! عاطف دستت درد نکنه واسه ناصر صبانه آوردی !!!! شماره ناصر...
12 آبان 1393

آری ! به قلب معرکه باید سفر کنیم ...

ششم محرم 1436 هجری قمری است ! حال عجیبی دارم که بی سابقه است ! موندم میون دنیایی از حرف های شنیده شده و متون بی منبع خوانده شده ! تردید پای ایمانم را سست کرده ! و من متاسفم . امسال بی هیچ شباهتی به تمام سال های گذشته ی عمرم داره میگذره ! صبح هنگام تماشای برنامه های تلویزیونی یک گوشم به صدای مداح بود و یک گوشم به حرف های پسرک !  " من نی نی بودم با تو و دایی و مامان مرضی رفته بودیم اینجا ! خب ؟ من گریه کردما ! " میپرسم : آخی ! چرا ؟ " یادم نیست که !  لبشو جمع میکنه و با گردنی کج ادامه میده : جی جی میخواستم ؟  نی نی بودم دیگه " زنگ میزنم به مامانم و هوش پسرک و به رخ میکشم . ولی همچنان ذهنم درگی...
9 آبان 1393

کودک بمان و نه کوچک !

تو هنوز کودکی ! آنجایی که کار میکنم به تو همسن و سالانت میگویند نوپا ! میشود که بزرگتر نشود این نوپایی ات و همیشه قدم هایی که برمیداری تازه تر از قبل اش باشد تا کهنه و تکراری نشه این نو بودن به تازگی راه افتادنت ! قدم ها که همیشه نو باشند یعنی همیشه کاری جدید میتوان کرد ! و به کشف تازه ای رسید ! به تو مطمئنم ! به شیری که خوردی و با تمام  گناهکاری ام تمام سعی ام و کردم تا وقت جاری شدن اش در دهانت پاک و منزه باشم و استغفار کنان سیرت کنم . به نانی که خوردی و حمد و ثنایی که قبل و بعدش یادت دادم و کردی . مطمئنم به تمام صدقه هایی که دادیم و خیراتی که کردیم و به تمام کارهای خوبمان ، به تمام مهربانی های تو ! به خیلی چیزها مطمئنم پسرم ولی ......
2 آبان 1393

شب مباهله

پادشاهم سلام. خدارو شکر که بهتری و از آن سرماخوردگی پدر دربیار فقط سرفه های کوتاه گه گدارت مانده و بس ! ولی در عوض چنان با تجربه و کاربلد شده ای که توی کلاس دستمال دست بچه ها میدهی و مواظبت میکنی و وقت سرفه پشت کمرشون آروم میزنی و مدام توضیح میدی که ببین الان مریضی ! خب ؟ باید داروبخوری تا خوب شی . گریه هم نداره که ! فقط یه ذره تلخه ! ببین ! باشه ؟ بعد هم میگی بچه ها واسه ( ترانه - نازگل - ایلیا و ..) دست بزنید میخواد دارو بخوره و بقیه ماجرا ... ( البته ما تو مهد به بچه ها دارو نمیدیم و بچه های بیمار در صورتی میتون بیان که گواهی سلامت و عدم انتقال بیماری داشته باشند ) و این بیانات همه نتیجه خیالات و قصه پردازی های آقا کوچولومون ...
26 مهر 1393

بزرگ مرد کوچک

حرفای نانوشته داره زیاد میشه و تو هزار ماشالله داری به سرعت نور * بزرگ * میشی ! روزها میریم مهدکودک  دوتایی و کلی از کنار بچه های دیگه بودن حظ میکنیم و از زمان برگشت تا فردا صبح اش همدیگرو می بوییم و میبوسیم و مدام خدا رو شکر میکنم که مادر توام پسر فوق العاده ی من. چند روزی هست که سرما خوردی . اولش تب و بی حالی بود ، بعد شد آبریزش و عطسه و حالا سرفه های خشک و پدر در بیار ! به حدی که گریه میکنی و میگی : عاطف ! گلوم میسوزه ! الهی قربون این توضیح دقیق و درستت بشم عزیز دل من . برات شربت سرماخوردگی آوردم و میگم مامانی بخور خوب شی . با گریه میگی :  بهتر میشم ؟ بهت قول بهتر شدن میدم و با اکراه میخوری ! ...
13 مهر 1393