پادشاه منپادشاه من، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره

در انتظار معجزه

هایپر استار

وقتی من و مامانم میریم فروشگاه خوش به حال هردومون میشه و کلی انرژی میگیریم و برمیگردیم . این عکسای یکی از روزای خوبمونِ ؛ اول از خوشحالی خودم و اینجوری میبوسم ! بعدش یه سبد کوچک بر میدارم و با مامانم شروع میکنیم ... یه ذره که گذشت دست مامان و رها میکنم تا راحت تر به خریدم برسم ! و بعد از دقایقی چک میکنم ببینم چیزایی که لازم داشتم و بر داشتم یا نه ؟! بعد یادم میوفته مسواک ندارم و از مامان میخوام تا راهنمایی کنه ببینه مسواک منتخبم مناسبه  ؟! سپس خودم و به بابا میرسونم و دنت پیشنهادیم و نشونش میدم ! بعد از اون به سرعت سراغ غذای مورد علاقه ام میرم و با لذت نگاهشون میکنم . در آخر خوشحال از خریدهایی...
27 فروردين 1393

شیرین زبون من

یه فرشته  دارم تو خونه که مثل بلبل حرف میزنه و مثل عسل کام ات و شیرین میکنه . و انقدر با بودنش احساس خوشبختی بهت دست میده که روزی ده بار میزنی زیر گوش ات و از خودت میپرسی خوابی یا بیدار ؟! ــ چند وقتیه مزه ی آدامس و چشیده و هرکی میپرسه چی برات بخرم میگه : آدانس! و اینجوری شیر قاقائوی محبوبش کنار رفت ! منم کلی از این موضوع حرص میخورم و هر دفعه میگم قورت نده ! تِخ کن !! و هربار قورت میده و ما کلی حرص میخوریم . دیشب تو ماشین وقتی آخرین دونه آدامس و دستش دیدم با خواهش و تمنا خواستم که بده به من و اون با کلی ناز و کرشمه نصفش کرد و داد و بلافاصله با تحکم و تهدید و انگشتی که تو هوا خط و نشون میکشید گفت : قورتش ندی ها ! تِخ کن ! خب ؟&nbs...
18 فروردين 1393

تعطیلات خود را چگونه سپری کردید ؟

به نام خداوند بخشنده و مهربان سلام؛ خدا رو شکر که بالاخره عید هم اومد و به سلامتی رفت . تو این تعطیلات نسبتا طولانی ما همچنان سعی خود را مینمودیم تا شارژ تمام نکنیم و با هر ترفند و حقه ای بود خودمان را کشاندیم به امروز که میشود 15 فروردین ماه و آخرین روز این تعطیلی های پشت سر هم . و جانم برایتان بگوید که همان طور که در جریان میباشید ما سال جدید را در کنار خانواده ها نو کردیم و فردا صبح اش به دیدن مادربزرگ ها و پدربزرگ ها و خاله و عمو و ... رفتیم و انقدر جیبمان پر پول شد که تسلیم خواسته ی ناصر شدیم و با کلی ادا و نه و خیر همراه داداش عزیزم و مامانم راهی تبریز شدیم و از اول خیلی رک اعلام کردند که به خاطر رانندگی بد ناصر در این سفر مارا ...
15 فروردين 1393

خانه مامان مرضیه ( عشق اول و آخر پسرک )

تو راه اونجا : ( از خوشحالی نمیدونه چی کار کنه !) تا میرسیم میره سراغ ظرف ها ی کثیف و اونا رو میشوره ؛ بعد مثل مامان ضعیف و نهیف اش خسته میشه وبا لبی خندان استراحت میکنه ؛ فردا صبح اش که از خواب پا میشیم برای اعضای خانواده آب پرتقال میگیره ؛ و  ظهر برای نهار سبزی ها رو میشوره ؛ و در این میان شیر موز درست میکنه ، گردگیری میکنه ، زمین و دستمال میکشه ، جارو میکنه و کنار این ها ده بار استکان چایی رو میریزه رو فرش و ظرف میشکونه و آجیل ها رو پخش میکنه و...  و تا میایم خونه پشت سر هم تکرار میکنه: اتاق مامان مرضی ! یعنی همون چیزی که من همیشه دلم میخواد !!! به توانمندی های پادشاهم توجه کردید ! پسر نی...
15 فروردين 1393

غمگینیم برای عشقی که از دست میدهد !

بین دو راهی بدی مونده بودم ! هر دو سوی ماجرا غمگینم میکرد ! ولی بالاخره باید یه راهی و پیش میگرفتم و تا آخرش میرفتم ! بیشتر از این تعلل جایز نبود ! پس اونی که با منطق بیشتر سازگاری داشت اتنخاب شد ! و حالا من با احساسی که جریحه دار شده مینویسم که پسرکم روزها غمگین جی جی اوف شده است و شب ها با لبی لرزان و چشمانی امیدوار میپرسه خوب شد ؟ بُخولم ؟! و فقط توی مادر میتونی بفهمی چه درد بزرگیه این سوال و جواب ها ...  ماه ها بود که درگیر این قضیه بودیم و هر دفعه از زیر مسئولیتش شانه خالی میکردیم . و اصلا به رویمان نمیاوردیم که تمام آب و غذا و بازی و عشق پسرک شده است جی جی !!! و حتی حرف های  چند دکتر و مشکلات من و وابستگی بیش ازحد پادشاه ...
9 فروردين 1393

سلام 93

خدا رو شکر به سلامتی و مبارکی سال نو شد . و ما با جشن و سرور و یک دورهمی دوست داشتنی به استقبال روزهای جدید رفتیم . بهار خانم خوش آمدید . ------------------------------------------------------------------ قبل از تحویل سال نو ؛ بعد از تحویل سال نو ؛ فردا صبح تحویل سال نو ؛ وقت رفتن به مهمانی به خاطر تحویل سال نو ؛ روزهایی سرشار از سلامتی و خوشبختی براتون آرزو میکنم. نوروزتون پیروز . ...
2 فروردين 1393

خداحافظ 92

بالاخره داره میره چند ساعتی بیشتر نمونده ، امسال یکی از سال های خیلی سخت زندگیم بود ! پر از کشکمش و قهر و اشتی من و ناصر و مامان باباهامون . پر از استرس و فکر و خیال های تمام نشدنی ! پر از گریه !!! امسال هم بیکار بودم و هم شاغل ! هم به مقدار زیاد خانــــــــــــه دار ! سالی بود پر از حواشی ! با چند تا عقد و عروسی قشنگ تو فامیل و خدا رو شکر امسال غم از دست دادن هیچ کس و نخوردیم و همه کنار هم موندن . امسال جوان های دور و برم داستان هـــــــــــا داشتند . امسال اصلا سال عجیبی بود !! همه یا عاشق بودند و یا با ماجراها و دردسر های زیاد فارغ ! دعواها بود سر ازدواج و بچه و ...  چه خاطره هایی ! مامان اینا خونه رو عوض کردند ، من جاری دا...
2 فروردين 1393

بالاخره زمستونم رفت ...

دزد بدجنس کیف یکی از خاله هامو و زده ! اونم مهربونترینشون و !!! کاش آقا دزده یه ذره مردم شناسی بلد بود اون وقت به جای انتقال دادن این همه حس بد و ازار دهنده به خاله ی نازنینم و ما ، کلی انرژی مثبت میتونست به هممون بده و خودشم 100 درصد عذاب وجدان نداشته باشه !!! فقط کافی بود میرفت جلو و به این خاله ی عزیز میگفت خانم من به پول های کیف شما احتیاج دارم ! بی هیچ توضیح اضافه ی دیگه ای و مطمئن میتونست باشه که علاوه بر اون مقدار ناچیزی که ته کیف خاله بوده کلی دیگه هم به حسابش واریز میشد و حتی بعید نبود این کمک رسانی ادامه دار بشه و به هر مناسبتی مبلغی دریافت کنه . فقط دیگه انقدر خاله ی مهربون من دنبال کارت های شناسایی و مدارک مورد نیازش از این ادار...
27 اسفند 1392

قضا و بلا

آخه آدم انقدر بخیل ! انقدر تنگ نظر ! انقدر چشم شور !!!!! والله ما یه عروسی رفتیم که توش نقش هلو داشتیم ، فرداشم یه مهمونی با حضور یه سری افرادی که توشون از هلو هم یه سرو گردن بالاتر قرار میگرفتیم برپا کردیم . بعدش اومدیم اینجا و واسه شما پست گذاشتیم و از خودمون هی تعریفیدیم ! حالا موندیم وسط این همه شخصیت چشم کی شور بوده ؟! --------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------- مصدوم نوشت : دیروز خانه مامان ثری (مادربزرگم ) که رفته بودم در یک حرکت ناگهانی خوردم به گاز و در گاز افتاد رو کتری در حال جوش و آب اش ریخت رو کمر من بدبخت . البته انقدر یهویی این اتف...
19 اسفند 1392