پادشاه منپادشاه من، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 25 روز سن داره

در انتظار معجزه

تکیه گاهم بمان !

همه رفتن سر زندگی شون ! البته بهتره بگم کسی از زندگی اش واسه ما بیرون نیومده که حالا بخواد بره ! خیلی وقته تنهاییم ! یه چیزی که نمی ذاره گلایه هام و واست بگم اینه که دوست ندارم وبلاگ خاطرات تو با غصه ها و بهانه گیری های من مه آلود بشه ! ولی خودت بگو به تو نگم چی کار کنم ؟ ناصر سره کاره ! من و تو از صبح که بیدار شدیم هنوز یه لامپ هم روشن نکردیم . فضای خونه دلگیر میشود گاهی .. تو امیدت منم و من امیدم تو !!! انگار یه جورایی نگفته و نا نوشته با هم یه معامله کردیم ..تو به من شور زندگی بدی و من به تو امکانات اون و ! این چند وقته خیلی ها رو شناختم ! از خیلی ها متنفر شدم ! دوست ندارم اینجوری بگم امیر پارسا ! دوست ندارم یاد بگیری مامان جان ! ...
27 مرداد 1391

می نویسم زلزله ... بخوان درد !

 چی بگم بهتون ؟ بعد اینهمه گریه و دلتنگی که به خاطر شما به راه افتاده ؟؟ الان وقت قایم موشک بازی بود؟ اونم ازاین مدل که شما برید یه جایی که حالا حالا ها نشه پیداتون کرد ؟ درست تو شبی که مامان و بابا هاتون کلی دعا کردند واسه خوشبختی تون !؟شما کوچولوها اصلا به سینه های پر شیر ماماناتون فکر نکردید که رفتید پی بازیگوشی ؟ راست میگن که بچه ها وقت بازی نه گرسنه گی سرشون میشه و نه تشنگی ! کاش لااقل به هوای غذا میموندید ... شماها چرا ؟ شما که ایننجا یه عالمه اسباب بازی و چیزای خوشگل داشتید ... انقدر شیرینی این بازی از خود بیخودتون کرده بود که نه فکر زخمی شدن دست و پای خودتون کردید و نه خونی شدن جگر بزرگترا رو ؟!آخه گول کی و خوردید ؟شما که ان...
27 مرداد 1391

شب ها ی پر ستاره

شب 19 م : کلی امید داشتم به این شبا ... منتظر بودم .. توبه - طلب عفو و بخشش - یه نیت الهی و یه سری قول و قرار با خدای بزرگ - یه دنیا تشکر و شکر گذاری - یه عالمه خواسته و آرزو .... نمی تونستیم جایی بریم .. حوصله اجازه و گرفتن و راضی کردن کسی و نداشتم . مطمئن هم نبودم که تو اذیت میشی یا نه ! موندم خونه و با تلویزیون احیا گرفتم . جوشن کبیرو با هم خوندیم. تموم که شد گرسنه شدی .. کنار هم دراز کشیدیم تا شیر بخوری و سخنرانی تموم شه تا قرآن سر بگیریم .. با صدای بابات بیدار شدیم که داشت خداحافظی می کرد بره سرکار ! ساعت 7 صبح بود . شب 21 ام : صبح تا بعد از ظهر کلی استراحت کردم که شب خوابم نبره .. اگه این شبا رو از دست می دادیم .....
24 مرداد 1391

فقط من ... فقط تو !

این زندگی 3 نفره شده ! همه اینو می گن ! همه اینو می بینن ! ولی من .. فقط تورو می خوام . تو برام همه کس و همه چیز و همه چی هستی ! با تو 1- 2 یا 3 معنی نداره ! با تو نفر ، تعداد ، شخص بی معنی می شه ! تو که هستی هیچ کس نیست  ! زیر هر سقفی که باشی بقیه بی رنگ می شن ! به چشم نمیان ! تو همیشه تکی ! همیشه تک می مونی ! حتی تو دوست داشتنت شریک نمی خوام ! نمی خوام آرزوهای بد بکنم .. نمی خوام تو تنها منو داشته باشی ولی این خونه رو وقتی فقط من و تو توشیم خیلی بیشتر از وقتای دیگه دوست دارم. مخصوصا خیلی خیلی بیشتر از زمان های 3 نفره ! ...
24 مرداد 1391

6

دیشب همگی رفتیم مهمونی خونه زن عمو لیلا. تو مثل همیشه تیپ زده بودی پادشاه !! افطار که کردیم بابا ناصر دور از چشم بابا کریم رفت پشت بام تا برق خونه رو امامی کنه ! من داشتم ظرف می شستم و تو، بغل مامان مرضی بودی . یهو .... بومب !!! بابا کریم یه جوی داد به مجلس اونورش ناپیدا ! فکر کردیم بابایی ات چیزی اش شده ! یه لحظه از غم تنها موندن خودم و خودت دنیا واسم تیره و تار شد و از اون سمت وحشتی بدن ام و گرفت نا گفتنی .. که جواب خانواده اش رو چی بدیم ؟؟؟؟!!!! بعد چند دقیقه بابایی خوش و خرم اومد پایین و به رنگ پریده و دستای لرزون ما کلی خندید. . . . سر سفره که بودیم بحث افتاده بود بین همه سر یه زبان و دو زبانی که بچه های ترک زود یاد می گیرن و گرامر انگل...
21 مرداد 1391

خوش قدم

میگن قدمت خیره ! ولی من کاملا مخالفم پادشاه !!! تو تماما خیری ! چه برسه به اون پاهای کوچولوت !! داریم خونه دار میشیم ! اگه تو دعا کنی ! اگه خدا به واسطه تو مارو ببینه و کمکمون کنه ! اگه بخوای و بخواد ! اونوقت تو اون خونه جدید تو صاحب یه اتاق بزرگ می شی ! ما هم دیگه پله های زیادی برای بالا و پایین رفتن نداریم ! بزرگتر که شدی می ری تو حیاط و با خاکای باغچه اش بازی می کنی ! واست یه جوجه رنگی می خرم و تو کرمای باغچه رو واسش پیدا می کنی ! دوچرخه بازی می کنی و من از پنجره واست دست تکون می دم . زمستون که بشه می ذارمت رو پامو تکونت می دم و کنار شومینه روشن اون خونه واست قصه ها از آب و آتش می گم ! برف که بیاد می برمت بیرون و کمکت می کنم که ...
16 مرداد 1391

عشق در اولین نگاه

دنیا که اومدی ..حتی قبل از اینکه صدای اولین گریه ات رو بشنوم .. وقتی که احساس کردم سبک شدم و دیگه یه چیز کوچولو تو وجودم شیطونی نمی کنه و حدس زدم که اومدی بیرون .. حتی قبل تر از اونی که وقت بشه به خوشامد گویی به تو فکر کنم یهو حس کردم خیلی خسته ام ... فقط باید مادر بشی و بفهمی چی می گم ! چشمم به آسمون آبی ای بود که نور خورشیدش از پشت شیشه ی پنجره اتاق عمل چشم و می زد ؛ که تو اومدی ... آسمان با همه ی بزرگی اش اومد و اومد و اومد نشست پشت کمر من ! از همون لحظه افتاده شدم و فهمیدم چه مسئولیت سختی افتاد رو دوشم ! ترو که با اون پارچه سبز آوردن نزدیک صورتم خیلی چیزها میخواستم بهت بگم .. ولی اونجا واسه حرفای عاشقانه ما پر نامحرم بود ! تو پسر...
6 مرداد 1391

5

دنیا که اومدی نشون دادی که اهل سفری .. پس شمال رفتن رو دوست داشتی و من خاطره اش را به عنوان دومین سفر زندگیت جاودانه می کنم. قرار نبود بریم .من دوست نداشت که بریم.. اوضاع این قصر کوچولو چند وقتی هست که نا آرومه ... قشنگترین اصل سفر همسفر خوب داشتنه .. و تنها همسفر خوب تو بودی ..پس دلیل رفتن پیدا شد .. به خاطر تو و تغییر حالمون . از تولد پانیذ که اومدم وسایل و جمع کردیم . صبح ساعت 7 راهی شدیم و ساعت 1 لاهیجان – رستوران مهتاب ترشه کباب می خوردیم و تو با گریه ی ناگهانی ات اونجا رو گذاشته بودی رو سرت .. چرخیدیدم و چرخیدیم و دم غروب یه اتاق گرفتیم لب دریا... رو صخره ها نشستیم تا غروب آفتاب و کنارت ببینیم که دیدیم پشه ها به پادشاه حمله...
1 مرداد 1391

بخند ... همیشه بخند .

جمعه بود ! نه به همین سادگی که گفتم ! این جمعه با همه ی جمعه های عمرم فرق داشت . شب مونده بودیم خونه مامان مرضی و نزدیکای ظهر رفته بودیم خونه الهه اینا واسه تبریک عقدش. تازه برگشته بودیم و اومدم تا عوضت کنم ... چند لحظه ای پوشک ات و باز گذاشتم ... هرگز صدای اولین قهقه ات فراموشم نمی شه ..با صدای بلند می خندیدی، از ذوق شروع کردم به قربان صدقه ات رفتن ! از فریاد هیجان زده ی مامان ترسیدی و زدی زیر گریه ... بغلت کردم و آروم شدی و صدای اولین خنده ی بلندت جاودانه شد. بخند پادشاه .. به همه چیز این زندگی بخند ...و با شکر خنده هایت این زندگی رو شیرین کن.. منتظرم . ...
30 تير 1391
1