پادشاه منپادشاه من، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره

در انتظار معجزه

من چقدر خوشبختم

صدای خندیدنش داره میاد ، حتما" داره قلقلکش میده یا طبق معمول میگه : بخورمت ؟ بخورمت ؟! این روزا ، شبا موقع خواب وقتی فکر میکنم میبینم می ارزید بعضی وقت ها ، یه جاهایی ، سکوت هایی که کردم .. میبینم چقدر اتنخاب خوبی داشتم ! هیچ بابایی نمیتونست واسه پادشاهم انقدر پدر باشه ! چند وقتیه ناصر عجیب منو مبهوت خودش کرده ! بد نبود ! خیلی خیلی هم مهربون بود ولی به همون اندازه واسه بیرون از خونه خشمگین و همه جا زودجوش و عصبانی ! حالا وقتی هر روز پارک رفتنش و میبینم و هروز آب تنی هایی که با پسرک میکنه ، معجزه حضور فرشته های خدا رو بیشتر درک میکنم . وقتی زنده تر شدن کودک درون ناصر و میبینم ، خوشحال میشم که امیرپارسا رو داریم . وقتی بچه گونه ح...
31 مرداد 1392

سیرک

دیروز طبق یک خرید نت برگی توسط دایی ابوالفضل دعوت به یک سیرک ایرانی و به قول خودشان بین المللی شدیم و رفتیم ... بماند که خوش اخلاقی پادشاه همه را تحت تاثیر قرار داد و فقط فحشمان ندادند دیگر ! و بماند که من به جای تماشای برنامه بیشتر مشغول گپ و گفت با نوه ی حاج ... .... گرداننده سیرک بودم ! ولی این نمانَد که تمام مدت درگیر این بودم که پهلوانی چیست و پهلوان کیست ؟! از پریشب که برگشتیم دارم فکر میکنم بنویسم یا نه ؟! آن همه جمعیت و تشویق و تبلیغات یعنی چه ؟ واقعا" بلند کردن یک فیل 1 تنی هنر است ؟ نمی دانم آیا دست ناتوانی را هم گرفته یا نه ؟ زمین خورده ای را بلند کرده یا نه ؟ ولی میدانم که با افتخار تنها از بلند کردن فیل ها سخن میگفت ! برایش ...
30 مرداد 1392

روزگار

یک زمانی میگفتند : تخم مرغ دزد ، شتر دزد می شود ! ما هم باور کرده بودیم ! ولی چند روزی است فهمیده ایم در عصر حاضر ، به ضرب المثل ها هم اعتباری نیست ! در این خانه ؛‌ تخم مرغ دزد ؛                          پادشاه میشود !  --------------------------------------------------------------------------------------------------------------------- و این قصه ی هر روزه ی ما بعد از بیدار شدن پسرک است .... ...
28 مرداد 1392

شهربازی

پس از غیبتی چند روزه بدلیل دعوتی ناگهانی به یک سفر هم اکنون در خدمتتان هستیم با گزیده ی اخبار: یادتان هست گفته بودیم جایزه مان شهربازی است ؟ رفتیم ! این چون به نظرم هنری اومد گذاشتم ! اینم پسرک خوشحال از دریافت جایزه ! اون هم به خاطره اینکه پدر مامان خانومیشو درآورده !!!! منم بودم انقدر با رضایت نگاه میکردم ! ------------------------------------------------------------------------------------------------------------------- ــ جناب پادشاه خان انگار از مریخ آمده باشند ! بیشتر نگاه میکردند و تا سوار وسیله ایش میکردیم جیغ میزد ! قربانش بشوم که انقدر به فکر جیب مبارک ماست ! ــ  بعد که دیدیم این جایزه فایده ای ...
28 مرداد 1392

چیزی شبیه معجزه

"خدایا تو را و بزرگی ات را باور داشتم  ! الان بیش از پیش به تو ایمان دارم ." "محمد طاهای گلم برگشت " سپاسگذارتم خدای خوب و مهربان من ...
28 مرداد 1392

دوست پسر خدا

میدونم که یه روزی... به وقت نوجوونی... میرسه وقت دل باختن و وقت هم زبانی ... کنار دریا بودیم و نگاهم به دختر و پسرهایی که دست در دست هم و سر تو گوش هم از جلومون گذر میکردند ... جوانی که پشت سرمون نشسته بود داشت گیتار میزد و می خوند ... میگی بهش اسیری .. اجازه تو میگیری .. غرق شدم ! نه تو دریا ! تو افکار بی پایانم برای تو ... شاید این آرزوم میون انبوه آرزوهام گم بشه و شاید هم تو برآورده اش کنی ! پادشاهی !!! برآورده کردن آرزوهای اینچنینی نباید برایت سخت باشه ! دلم میخواد یه روزی مثل همچین روزی شمال که اومدیم ، دم دریا مثل همین حالا که کنارم نشستی و به ترانه که گوش میدی ، نگاهت که به دریا بود ، عین همین لحظه ! صدام کنی و بگی : مامان ؟! بع...
25 مرداد 1392

پادشاه زن عمو دار میشود !

با عرض پوزش خدمت اهل قلم ! تمام خانم ها و آقایان مودب ! منضبط ! با شخصیت ! با کمالات ! بنده بعد از ساعت های متمادی تفکر ، از دیشب تا امشب دیدم هیچ کلمه ای نمی تواند حال واقعی مرا در لحظاتی که سپری کردیم توصیف کند جز همان که بابتش عذر خواستم ! پادشاه جان عزیزمان دیروز واقعا" سرویسـ مان کرد ! کمی هم حق با او بود در صلاة ظهر راهی خانه ی عروس که شدیم ،آخ در آن جاده ی بی آب و علف پسرک غر زد، غر زد، غر زد ! دلم خیلی برای اشک هاش میسوخت ولی هر کاری میکردیم آرام نمیشد ! کلا" از داخل ماشین نشستن خوشش نمیاد طفلک بچه ام مدام به بیرون اشاره میکرد و میگفت : دَ دَ و همین اشک ها و بهانه گیری های پسرک در طی مسیر باعث شد بنده بسیار بسیار در...
21 مرداد 1392

بسشت !

به لحظه های بیدار شدنت که نزدیک میشیم ، ناخوداگاه یه لبخند همه ی صورتم و میگیره و منتظر میشم .. چشمام و باز نمیکنم و سعی میکنم خنده ام محو بشه ... دستتو که میاری بالا و خستگی خواب و که از تن در میکنی ، سرم و طرفت میچرخونم و همچنان منتظر میمونم .. مدام پلک زدن هات و حس میکنم .. مژه هات ماشالله انقدر بلند هست که صورتم و قلقلک بده ... چشمات و که کامل باز کردی ، آماده ام ! صدات که در اومد نمیذارم درخواستت و کامل بگی : دستمو میارم جلوت و میگم : بفرمایید عشـــــــقم ! ------------------------------------------------------------------------------------------------------------------ مامان نوشت : این روزها به جای تخم مرغ آب پز و خام...
17 مرداد 1392

از تو به یک اشاره ...

انقدر برای سرگرمی پادشاه از خودمان شکلک د رآوردیم و در هوا دست و پایمان را معلق کردیم که امروز فقط با علامت و ادا برایمان سخنرانی کرد ! این هم یک نمونه اش : ---------------------------------------------------------------------------------------------------------------- من میدونم نوشت : فهمیدی پسرم چی میگه ؟! بلد نیستی ؟ برو زبان اشاره یاد بگیر !! شئونات نوشت : ما ترویج بی حجابی نمیکنیم ! چه کنیم که گرما و همان گزیدگی نامعلوم لباس را بر تن پادشاه پایدار نمیکند ! ما از آن خانواد ها نیستیم ...
15 مرداد 1392