پادشاه منپادشاه من، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره

در انتظار معجزه

چقدر بگویم شکرت ، رهایم نمیکنی ؟!

دیروز مهمان داشتیم . ملیکا خانوم عزیزم برای بازی با جناب پادشاه یک ساعتی را در کنارمان بودند و موقع رفتن انقدر پسرک بیتابی کرد که با توجه به اصرار های قبلی اهالی ساختمان مامان ثری به آنجا رفتیم ... افطار در کنارشان ماندیم و شام خوردیم و قبل از اینکه بین سارا و زهرا و امیرپارسا اعلان جنگ شود وسایلمان را ریختیم روی دوشمان و و خانه آمدیم ... پسرک که خوابید در میان وب گردی هایم با پست قبلی مواجه شدم ... برای اولین بار از تنها بودن ترسیدم ! برای اولین بار تمام چراغ های خانه ( حتی دستشویی و حمام ) را روشن کردم ! برای اولین بار قفل پنجره ی آشپزخانه را زدم ! برای اولین بار کلید را گذاشتم پشت در ورودی و دو بار چرخاندمش ! برای اولین بار ساعت 2:30 دق...
15 مرداد 1392

تلخ

ترو خدا دعا کنید . به حرمت مادرانگیتان شاید مستجاب شود . http://www.92329.blogfa.com ---------------------------------------------------------------------------------------------------------- خدایا ... چرا اااا ؟! بعضی آدم ها چقدر نامردن ! چه پستن ! لعنت به هرچه حیوان آدم نماست ! بچه ی 9 ماهه دزدیدن دارد ؟ شیر می خواهد ! ماااااددرر می خواهد !!! می فهمی ؟؟؟!!! ...
15 مرداد 1392

آشتی کنون

راحت شدیم پس از مراسم ناز و نازکشی مادر وپدر اینجانب ،‌چشممان به جمال مادر و پدر ناصر جان روشن شد . که البته حدود 20 روزی ناز کردن های اینان از اونان کمتر بود . و پس از پیگیری های ستاد مشاوره این زوج های وان به رهبری عاطفه و ناصر توانستیم هر 4 نفر را قانع کنیم که زین پس با فاصله ی 2 ماه به 2 ماه خانه و کاشنه خود را رها کرده و به آشیانه ی عشق ما بیایند . و گرنه پاسخگو نخواهیم بود ( تو این دو ماه فاصله می خوایم خودمون قهر کنیم دیگه ) اینجوری هر خانواده ای در سال فرصت 2 بار قهر کردن داره ( چه روشنفکرم !) خلاصه اینکه با صحبت های به عمل آمده ، و مشاوره هایی که فرستادیمشان الان همگی شاد و سلامتند و البته مردها متاسفانه هیچ تغی...
14 مرداد 1392

یادمان نرود !

در همین لحظه به یک کشف بزرگ رسیده ام ! این حضرت آقا هدفش فقط بازی است نه کمک به مادر خوش بین اش ! ما را بگو که در ادامه ی پست قبل چه دلمان را خوش کرده بودیم پادشاهی که بزرگ میکنیم میشود دخترمان و جای خواهر نداشته مان را هم پر می کند ... هی روزگار ! خسته شدیم از بس سشوار به برق زدیم و گذاشتیم زلف پریشانمان را پسرک حالت دهد و آن را خاموش کردیم و جاروبرقی روشن کردیم و برایش روزنامه خرد کردیم تا سرگرم شود و هی از صداهایشان (بیصدا نیست دیگر !) سرسام گرفتیم ... چه امیدها داشتیم ... ------------------------------------------------------------------------------------------------------------------- اقتصاد نوشت : خدا به خیر بگذراند قبض بر...
12 مرداد 1392

یادت نرود !

تمییزی را دوست دارم ولی زیاد اهل کار خانه نیستم ، وقتی اطلاعات هفتگی می خوانم و تو را میبینم که اینجور همه چیز را برق می اندازی از خودم خجالت می کشم . هزار بار به دستهای کوچک و توانمندت  بوسه می زنم . بزرگ هم که شدی اینجور کمکم می کنی ؟! --------------------------------------------------------------------------------------------------------- آرزو نوشت : ایشالا که این مثل قدیمی که می گویند تا عقلش نمی رسه کمکت میکنه ! در مورد شما صدق نکنه پادشاه . چون واقعا محتاج یاری تو هستم ! دوست نوشت : خونمون تمییزه ها ! این آقا حس کار کردنش گرفته ! دنبال آدرس سازمان حمایت از کودکان نباشید لطفا" ! من بی تقصیرم .   ...
12 مرداد 1392

جمعه

دیشب که از مهمونی اومدیم ، جناب همسر با تنی چند از آقایون به استخر مشرف شدند و بنده پیرو قیمه ای که برای امروز بار گذاشته بودم مجبور به تهیه برنج شدم که ناگهان ... دل دردی گرفتیم در حد مرگ ! نیم ساعتی تحمل کردیم و دیدیم که نه ! نمی شود . طبق دستور پزشکی عمه مان که دکتر هم نیست در مورد مشابه دیگری قرصی را که گفته بود و سری قبل به زور تهیه اش کرده بودیم آوردیم و خودمان سر خود به نسبت دردمان به مقدار 3 برابر افزایش داده و 5 عدد از آن را یک جا با لیوانی آب نوش جان کردیم (اگه گفتید اندازه ی اولی چقدر بوده ؟ ) و این چنین شد که از همان دیشب تا هم اکنون که 2 و 37 دقیقه ظهر میباشد خواب بوده ایم ! و پسرکمان هم که انگار یک پیکسل تبلیغاتی دوست داشتن...
11 مرداد 1392

هنرمند

از اونجایی که یک سری از خانم ها بلانسبت وجود مبارک خودم اصلاااا" و ابدااا" حسود نیستیم اینجانب بدون اینکه به هنرهای دیگران کاری داشته باشم و همینجور که سرم به زندگی خودم گرم است امروز یک هو بعد از دقایقی فکر فقط به زندگی خودم ( اصلا به کدبانوگری بقیه مثل بعضی مامانا  که دختر دارن اونم چند تا کاری نداشتما !! چرا باور نمیکنید ؟؟؟) به این نتیجه رسیم که باید کمی در رفتارهایم تجدید نظر کنم و بیشتر به زندگی ام برسم و اصلا هم به نظرات بقیه درباره خصایل خوب و بد در وبلاگ مامان طهورا ابدا کاری نداشته باشم ! (مگه فضولم آخه ؟) پس ابتدای صبح با همسری درباره ی خشم آتشینش به گفتگو نشسته و همه ی آن چیزهایی که خودم بلد بودم را (چرا فکر میکنید از وب...
11 مرداد 1392