چقدر بگویم شکرت ، رهایم نمیکنی ؟!
دیروز مهمان داشتیم . ملیکا خانوم عزیزم برای بازی با جناب پادشاه یک ساعتی را در کنارمان بودند و موقع رفتن انقدر پسرک بیتابی کرد که با توجه به اصرار های قبلی اهالی ساختمان مامان ثری به آنجا رفتیم ... افطار در کنارشان ماندیم و شام خوردیم و قبل از اینکه بین سارا و زهرا و امیرپارسا اعلان جنگ شود وسایلمان را ریختیم روی دوشمان و و خانه آمدیم ... پسرک که خوابید در میان وب گردی هایم با پست قبلی مواجه شدم ... برای اولین بار از تنها بودن ترسیدم ! برای اولین بار تمام چراغ های خانه ( حتی دستشویی و حمام ) را روشن کردم ! برای اولین بار قفل پنجره ی آشپزخانه را زدم ! برای اولین بار کلید را گذاشتم پشت در ورودی و دو بار چرخاندمش ! برای اولین بار ساعت 2:30 دق...