پادشاه منپادشاه من، تا این لحظه: 12 سال و 3 روز سن داره

در انتظار معجزه

پشت دریاها شهری است ..

زین پس یک سری از مطالب رمز دار میشود . میتونم توضیح ندم ! ولی چون دوست ندارم برای کسی سوء تفاهمی پیش بیاد 3 نکته رو اعلام می کنم : 1- این رمز  گذاری هیچ ربطی به دوستان وبلاگیم نداره و بنده همچنان در خدمتشونم 2- از حرف و نقل های فامیل درباره وبلاگ پسرک خسته ام . 3- مدت هاست از حضور یک نامحرم با خبرم . ----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------- زن داداش دوست داشتنی نوشت : به خاطر عمه سمیه عکس ها بدون رمز در وبلاگ قرار می گیرنند. پانوشت : چقدر این پست تابلوس ببخشید دیگه همه درک کنید ...
5 مرداد 1392

شب روزی گرفتن ها

خیـــــــلی دلم می خواد بریم مسجد . اینکه تو این شبای قشنگ هم نوا با کسانی بشی که مثل تو محتاج محبت و لطف خدایند لطف و صفای دیگه ای داره ولی متاسفانه حداقل می دونم امشب که نمیشه ... پادشاه عزیز من چند رمضان دیگه که بگذره متوجه ی عظمت این شب های مبارک خواهی شد ؟ مکه که بودم وقتی در حیاط نشسته بودم یکدفعه سقفی که بالای سرم بود مثل چتری بسته شد ... احساس کردم خدا پیش رویم پایین آمد و مهمان سفره ی دعا و قرآنم شد ... به این شب های قدر که میرسیم فقط یاد اون لحظه میافتم .. انگار سقف آسمان برداشته میشود ... انگار دیگر هیچ حجابی نیست ..انگار دست هایت به خدا می رسند ... دلم می خواهد قرآن را نه فقط بر سرم که بر وجودم بگیرم و مدام بگویم بک یا الله ... د...
5 مرداد 1392

آرامش پس از طوفان

2 روز از 15 ماهگی تو می گذرد ... امروز تولد بابا کریم مهربانم هست و امشب ، شب ارزش ها ! بالاخره خری که با راهنمایی های شیطان به بابا کریم سواری میداد خسته شد و او را دم خانه ی مامان مهین پیاده کرد و بابا ی عزیزم با اندکی تامل سوار بر ال 90 سفیدش شد و همراه مامان مرضیه صبورم به سوی خانه رفتند و خیال من و ناصر و دایی ابوالفضل حسابی راحت شد و آرامش گم کرده ی مان را دوباره یافتیم. پسرکم ؛ این 3 رویداد زیبا که در ابتدای متنم آوردم دلیل پست گذاریم بود برای تو که همه ی آرزوی منی ! نمی خواهم  همه ی وبلاگت را پر کنم از امید ها و توقعاتم ولی چه کنم که نمی توانم خودم را راضی کنم به بسنده کردن درباره ی ثبت قد و وزن و کلماتی که آموخته ای و میگ...
5 مرداد 1392

مادرانه

عروسک قشنگم با غم نگاهم نکن ، ظلمم را به مادریم ببخش ! می دانم دردت آمد ! میدانم غصه ی نا زیبا شدنت را می خوری ! می دانم زین پس در برابر هر گرد و خاکی محافظی از برای چشمانت نیست . می دانم شب ها و یا هر لحظه ای که خواب به سراغت بیاید یاد من و سنگدلی ام می افتی ! هرگاه که پلک هایت را ببندی !!! می دانم که مژه هایت را دوست داشتی . ببخشم . زیبا بودی و آنها زیباتر و دوست داشتنی ترت کرده بود ولی .... می دانی مادری یعنی چه ؟ لباست را که در آوردم تا باتری هایت را جابه جا کنم تنها یک محفظه ی پلاستیکی داشتی و یک دکمه برای رقصاندن ات ! اگر جای آنها چیزی تپنده بود به اسم قلب ، مادری را هم می فهمیدی و آنگاه نه تنها از دست من ناراحت نمیشدی و اینجور نگاهم...
3 مرداد 1392

خدارو شکر

این روزا که حسابی در رفت و آمدیم و از بابا ناصر دور افتادیم ، مجبوریم دست تو جیب مبارک خودمون کنیم یا از مال و منال بقیه برای خونه هاشون خوراکی های خوشمزه بخریم . تو این مدت چند بار رفتیم سوپرمارکت و سبزی فروشی و میوه فروشی و چند بار هم به پدر سفارش گوشت و جگر دادیم و اون هم همه رو با ضمیمه فاکتورخرید فرستاده دم خونه . چقدر همه چیز گرون شده ! بعد مدت ها اولین بار که دوتایی رفتیم ماست و کره و پاستیل و شیر خریدیم 2000 تومان پول کم آوردیم و مجبور شدیم دوباره برگردیم . این روزا بدجور فکرم مشغول خانواده های کم درآمده ! چقدر پولا زود تموم میشه ! اصلا راستش و بخوای یه جورایی ترسیدم ! از این به بعد می خوام حداقل هفته ای یه بار تنهایی برم خرید که م...
1 مرداد 1392

امروز یه روز محشره !

پیرو قهر دیشب با جناب پدر و شام نخورده به خواب رفتن،امروز از شدت گرسنگی بسیار بسیار زود برخیزیدیم !  و چون شما را همچنان در خواب ناز دیدیم سریع به خاطر گرما ابتدا یک دوش خنک گرفته و سپس ار حرص پدر و تمام غذایی که با خود به سرکار برده بود ، صبحانه ی بسیار بسیار مفصلی برای هردویمان اعم از پنکیک کاکائویی ، تخم مرغ آب پز با کره ، خامه و مربا ، شیر گرم شده تدارک دیدیم و سپس به سراغتان آمده و خواندیم : قوقولی قوقول سحر شد ... سپیده باز خبر شد ..... سلام ملکم نکردی ... علیک سلام نکردی ... و همچنان ادامه دادیم تا لب های سحر کننده تان را گشوده و آوای آسمانی تان را سر داده و فرمودید : مـــا  مـــا ن ! تا من بگویم ؟ جــانم ؟ عشـقم ؟ عمـرم...
18 تير 1392