پادشاه منپادشاه من، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره

در انتظار معجزه

من و این همه خوشبختی محاله

رفتیم هایپر . دیروز ناصر که از سرکار اومد ، همون دم در گفت : یه چیزی بگم پررو نمیشی ؟ و ما موندیم تو این همه محبت همسر که جور کنترلش میکنه ؟؟؟؟ گفتیم سعیمون و میکنیم بفرمایید ! و یکدفعه خودمان حدس زدیم و به صدم ثانیه نکشیده پرسیدیم میخوایم بریم هایپر ؟؟؟ و ایشون فرمودند آماده شید ! و ما انگار که به مجلس بزرگی دعوت شده باشیم همراه پسرک دوشی گرفتیم و سرخاب سفیداب کردیم و با دقت لباسی وزین انتخاب نمودیم و با لبخندی به پهنای صورت گفتیم آماده ایم ! و همسر در کمال خونسردی گفتند: من دیگه خوابم میاد ! در ادامه با لب های ورچیده بنده و دَ دَ گفتن های مکرر پسرک که آماده بود مواجه شدند دلشان انگاری سوخت و گفتند پس بریم ماشین مامان اینها رو بگی...
12 شهريور 1392

جمعه ی زیبای من

از آنجایی که من بانویی هستم بسیار بسیار خوش اخلاق ، خانم ، مهربان ، دلسوز ، فداکار ، با گذشت ، ماه و خیلی خیلی چیزای دیگه که یادم نمیاد جمعه صبح بعد از اینکه با ضربه ی سنگینی که همزمان به سر من و ناصر توسط 2 کنترلی که دست پسرک بوده خورد از خواب بیدار شدیم ، همسری فرمودند امروز ، روز توست ! هرجا بخوای میریم ! و ما از خوشحالی اسم همه جاهایی که آرزوی چندین و چند ساله مان بود از شوق زیاد فراموش کردیم . و یکدفعه گفتیم بریم خونه عمو احد ! و این عموی عزیز ، عموی ناتنی ما است که از مراسم چهلم عمه ی نازنینم به این ور یعنی چیزی حدود 8 - 7 ماه ندیده بودیمش و ناصر را هم خیلی دوست دارند و خانه شان اسلامشهر است و ما مثلا" میخواستیم با این حرف درجه مح...
10 شهريور 1392

لبخند

امروز به لطف زیاد همسر عزیز در زمانی که در سفر سیاحتی بابلسر به همراه مادر و برادر و دو پسر عمه به سر میبردیم و اسم اینجانب را بی خبر در کلاس مدیریت آموزشی ثبت نام نموده اند مجبور به حضور در انجمن پرستاری ایران شدیم ! و بماند که زمانی که از وی خواستیم حالا که چنین مشتاق رد کردن پله های ترقی توسط بنده و خواهان پیشرفتمان هستند پس پادشاه را کمی نگه دارند تا پدر جد مادر بی گناهمان از پس دست درد  مزمنشان و عملی که به تازگی انجام داده اند در نیاید ! و ایشان با خشمی همانند اژدها فرمودند : میخوای از پس فردا بشینم تو خونه واست خونه داری هم بکنم ؟ و ما اصلا" ناراحت عصبانیت بی دلیلشان نشدیم ! همان جور که دلیل محبت بیش از حدشان را هم نفهمیدیم ولی غ...
8 شهريور 1392

قدردانی

دوستان وبلاگی من سلام میخواستم برای همان پست رمز دار زیرنویس بگذارم دیدم نمیشود ! گفتم در ادامه ی پست قبل برایتان بنویسم دیدم بی ادبی است ! شما تک هستید و من برایتان در یک پست تک مراتب تشکر و قدردانی خودم را اعلام میکنم. در این روزهای گرم و هوای سنگین شهر از پس آلاینده ها ، از درد گفتن فقط اعصاب بقیه را خورد تر میکند و غصه هایشان را فزون تر . هیچ وقت نمیخواستم ناراحتتان کنم بس که برایم عزیزید. شما نه فقط دوست ، مادرم ، خواهرم ، مربی ام و از همه مهم تر همدمم هستید. به خدا خیلی خیلی چیزها از تک تک تان یاد گرفتم ، آرام شدم ، تجربه کسب کردم و آموختم ، اینجا و این کلبه های مجازی زندگی کردن را یادم می دهند . اینجا را خیلـــــــــــــــی دو...
8 شهريور 1392

عاطفه ، متحول میشود !

اولا" اینکه گل پسرم ، تاج سرم ، عزیز دلم ، شاه خونه ام (چقدر سخته نثر مسجع !!!) خلاصه بگم امیرپارسا جون 16 ماهه شد ! و ما خسته تر از دیروز با کمال پررویی در انتظار فرداییم . دوما" امروز یه وبلاگی پیدا کردم آقا اتم !!! نمیگم چون به درد شما نمیخوره !!!!  خیال کنید وبلاگی بوده در بحث زن دوم و ازدواج مجدد و مردای بد و این چیزا ! و اصلا" نذارید حواستون به یه وبلاگ آموزشی قشنگ درباره نازگل ها به اسم نی نی آی کیو که من لینکش نکردم پرت شه (دارم اون ورو نگاه میکنم وسوت میزنم ) حالا پیرو همون وبلاگه و یه سری مطالب اینترنتی دیگه و یه سری کتاب هایی که خوندم و یه سری درس هایی که یاد گرفتم و یه سری دوره هایی که رفتم و یه سری چیزایی که شنی...
4 شهريور 1392

پرچم سفیدم بالاست !

امروز از آن جمعه سیاه های زندگی ام بود ! که سیاهی اش روح و روانمان را مسخره ی خودش کرده ! دیشب از پای وب گردی ها و نتی که معتادش نیستم ساعت 3 بامداد برخیزیدیم و به بستر خواب رفتیم و هنوز گیج لذتش بودیم که با دوستی خاله خرسی همسر عزیز به سر سفره ی صبحانه دعوت شدیم و هنوز آبی به چشمان خواب آلوده خود نزده بودیم که در برابرمان موجود دوست داشتنی ای دیدیم که زودتر از ما لیوان چایش را در دست گرفته و می خندد! و خنده اش فقط همان لحظه بود برای گول زدن ما که خیال کنیم چه صبح آدینه ی خوبی را آغاز نمودیم ... ! صبحانه که نخوردیم هیچ ، برای آنکه پسرک باباییِ مان بهونه نگیرد کلی صدای مرغ و خروس در آوردیم و صدای ترانه های پنگول را زیاد کردیم تا پدر جا...
1 شهريور 1392

توداد بزن ! من میگم ببخشید !

دم سحر تازه خوابم برده ساعت 8 صبح بالای سرم نشستی و مثل یه نوار ضبط شده مدام تکرار می کنی : مامان مامان مامان ! میگم جانم ؟ چی می خوای ؟ زودی میگی : به به ! خنده ام میگیره به زور بلند میشم و میرم آشپزخانه ! کنار پای من ایستادی و من واست پنیر و کف دستم مثل توپ های کوچولو می کنم و تو گردوی آسیاب شده غلت می دم .. میبینم صدایی ازت نمیاد تا برمیگردم ، میبینم همه ی پودر ماشین لباسشویی را روی فرش آشپزخانه پخش کردی و با سیخ کباب روش نقاشی می کشیدی !!! سرم و که به سمتت چرخوندم بدون هیچ حرفی بی مقدمه شروع میکنی به جیغ کشیدن و من ! حتی مجال دعوا هم نمیدی !! به بهونه شکلات خوردن چند تا تافی میوه ای و باز کردی و تو مشتت هی باهاشون بازی می کنی و گه گد...
7 مرداد 1392

بایست... در تمام عمرت !

نه تو و نه هیچکس دیگری درک نخواهد کرد احساس مادرانه ی عجین شده با کودکی هایم را .. خوابی..آرام "نق" می زنی شاید بهانه ی بوی تنم را می گیری در پس خوابی دلهره آور.. دیشب خواب که بودم مردی را دیدم که با چاقویی تهدیدم می کرد و تو را می خواست ..از ترس چنان سرت را به آغوش فشردم که گریستی و مرا با صدای گریه ات از آن کابوس رها کردی .. وای....اگر نباشی.. هر روز شیفته تر می شوم و بدون اغراق و ادای عاشقی در آوردن غرق تر و غرق تر در عطر نفس هایت و نگاه نافذت ! کمکت کردم که بایستی، می خواستی تلویزیون تماشا کنی ..چه بود انقدر اهمیتی نداشت .. دستم را به کمرت گرفته بودم .محکم پاهایت را به زمین می فشردی .. راه برو .. تاتی .. تاتی ... زمین سفت است و...
31 تير 1391