پادشاه منپادشاه من، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره

در انتظار معجزه

حکایت همچنان باقی است .

پسرک بعد سه روز و دو شب نبودنش برگردونده شد . دایی اش آوردش . عموش با تمام سعی اش بدقولی کرد. سختی ها تموم نشدن . این روزا درگیر بالا و پایین رفتن از پله هایی هستیم که امیدواریم راه هیچ بنی بشری بهشون نیوفته . حالمون که بهتر شد تو خونه ی جدید میزبانتون میشیم. فعلا فقط برامون دعا کنید . ببخشید که نگرانتون کردیم. به خاطر بودنتون خدارو شاکرم . ویژه نوشت : دوستان عزیزم که بنا به شرایط شماره تماسی ازشون ندارم و دوستان گل نی نی وبلاگی برای گرفتن ادرس جدید خونه مجازی پادشاه نظرات و ادرس وبلاگ رو به صورت خصوصی برام بذارن . خیلی دوستتون داریم . حق یارتون . ...
11 اسفند 1394

به پایان آمد این دفتر ...

سه روز که ندیدمت ! دو شب که تو آغوشم به خواب نرفتی ! شیرین زبونی نکردی ، نبودی که بهانه گیری کنی ... صدای گریه و خنده ات و نشنیدم . تو این سه روز سی سال پیر شدیم . از پا افتادیم . مامانی ولی هنوز نفس میکشم .... هنوز میگم خدایی هست ... دعام پشت سرت .... جان مادر غصه نخور پادشاهم .... عموت برت میگردونه ! بهم قول داده . چشم به راهتم ... طاقت بیار عروسکم . بعد تو نیامد چه ها که بر سر من ..... واااااای اگر نیاییی !!!! دعامون کنید . ...
4 اسفند 1394

اتاق فکر

از دستم دلخوری ، دلخوری ات از تو ماشین دایی شروع شده ، سر مسئله ای کاملا بی ارزش و شاید از منظر تو بسیار مهم ! اعلی حضرت امر فرمودند که اینجانب به صندلی های عقب ماشین جلوس کنم که به دلیل ممکن نبودن توقف ماشین انجام این امر خطیر اندکی به طول انجامید و همین وقفه ی چند دقیقه ای سیلی راه انداخت از چشمان شما ، خانمان بر انداز ! به این بهانه گیری ، حال خواب آلوده ی شمارو هم تصور کنید و ببینید چه کشیدیم تا مسیر کوتاهمان طی شود و برسیم خانه به امید اینکه آرام بگیرید و فراموش کنید قصور مادر را . ولی وقتی پس از گذشت دقیقه ها و به هر سازی رقصیدن و عذرخواهی های مکرر آبی از سرچشمه ی رود روان صورتت کم نشد و چشمانت همچنان پر آب مونده بود دلم ریش شد و...
10 بهمن 1394

آشپزی به شیوه تو

با درود و سلام خدمت خوانندگان عزیز , امروز با آموزش آشپزی از شکار تا خوراک در خدمتتون هستیم و امیدواریم با طی مراحل بسیار ساده ای که ذکر میکنیم غذای خوشمزه ای را پخته و میل نمایید . مواد لازم : گوشت تازه - نمک - زردچوبه - ماش - عدس - لوبیا - ذرت خام - برگ بو - لوبیا - یادام - روغن - غنچه گل محمدی ( خشک شده ) - ماکارانی و سیر . ( به مقدار لازم ) 1 - در ابتدا به جنگل رفته و با نشانه گیری دقیق حیوان مورد نظر را نشانه گیری و متاسفانه (بعله) شکار میکنید .   2 - کله پاچه حیوان مورد نظر را با مسالمت جدا کرده و آماده طبخ نمایید . 3- نمک را اضافه میکنیم . 4- تمام مواد را با یکدیگر مخلوط کرده و به...
16 دی 1394

دیر نوشت

یلدای 94 هم گذشت و ما 4 یلدار و کنار هم و دست در دست هم گذروندیم . یه جورایی میشه گفت چهار دقیقه اضافه بر تمام ثانیه های عاشقت بوده ام و دوستت داشتم و بابت همین 240 ثانیه ی اضافه هزاران بار از خدا ممنونم . بس که بودنت خوب و خوب و خوبه ! به افتخار تو و حال خوش خودم و تشویق های همیشگی خانواده ی مادری و پدری کمر همت بستیم و با تن تب دار تو و بهونه گیری های تموم نشدنی ات به کمک هم ژله ی هندوانه ای درست کردیم و دو مدل کیک با تکه های آناناس و پرتقال به قول تو پزیدیم و حُموس پختیم و سربند هندوانه ای و کارت پستال یلدایی درست کردیم و بعد با هم لباس ست کردیم و رفتیم به مقر عشق و انرژی ، خونه ی مادربزرگه ! و سورپرایز اصلی و وقتی رو ...
16 دی 1394

جشنواره

شاخ غول و شکستیم و واسه شرکت تو اولین مسابقه زندگیت کمر همت بستیم . برنده شدن یا نشدنت مهم نیست چون نه تلاشی میکنی نه رقابت قانونمندی وجود داره ولی همین که بدونی واسم مهمی ، ارزشمندی و لایق وقت گذاری و انرژی گذاشتن کافیه . خیلی دوستت دارم بهترینم . پیشاپیش ممنونیم از کسانی که لطفشون شامل حالت میشه . ...
11 دی 1394

عاقل میشویم !

سلام سلام ستاره ها به نی نی ها و مامانا ، حالتون خوبه ؟ بعلــــــــــــه ! لبا خندونه ؟ بعلـــــــــــــه ؟ دماغا چاقه ؟؟؟ نخیر ؟؟؟ اِاِاِ چرا ؟ آهان ! یادم افتاد دماغ چاق دیگه مد نیست ! آقا ما هی میخوایم از روزای تلخ و دعواها و قهرا و پدری که ازمون در اومده نگیم ولی به خدا نمیشه ! مجبور میشیم ! خب چه جوری بیام یهو بگم بعد سه ماه امروز با دل خوش و لب خندون و آرامش رفتیم خونه مادربزرگ عزیزمون تو همون ساختمان معروف چهار طبقه که متشکل از خاله ها و دایی و مادربزرگ جون هست و شما نگید چرا بعد سه ماه ؟؟؟ خب ما هم میگیم بماند ! و مثلا قضیه رو باز نمیکنیم ولی خب شما هم زنی دیگه ! مادر هم هستی ! تا تهش میری ! آره خواهر ، فکرت درسته ! ب...
19 آذر 1394

و پاییز ..فصل عاشقی های بی تکرار

از اون پنج شنبه های پاییزی بود که دلم میخواست تمام لحظه هاش و تو خواب بگذرونم . دلایل زیادی داشتم ( داروی آخر شب ، شب زنده داری به خاطر کابوس های مدام پسرک و گریه هاش که از لابه لای حرفاش متوجه شدم به خاطر دعوایی که توسط پدر و پدربزرگش در غیاب من شده بوده ، هوای سرد و اندوهی که از خیلی چیزا تو دلم سکنی گزیده ) . ​ مامانم زنگ زد و ازش خواستم تا با تماسی که با زنداییم داره دختر 10 ساله اش رو که یه جورایی دختر خودم میدونم به اینجا بفرسته تا همبازی پسرک بشه  و " زهرا " اومد ... . اولش با چشمای بسته فقط سرو صداشون و میشنیدم و گاهی دست و پام زیر بدو بدو بازی هاشون له میشد و من هی بیشتر خودم و کنج دیوار جمع میکردم و به ...
12 آذر 1394

دنیا چقدر کوچکه !

برای همه پیش میاد که ناخوداگاه در یه جمعی که هستن میل و احساس قلبی بیشتری نسبت به یه نفر دارن . اول - چند سال پیش قبل از بارداری و دوره ی حاملگی توی کلاسم در مهد کودک دختر چشم درشت ساکتی بود به اسم هلیا ! که تاب لحظه ای جدایی از من و نداشت و زمان قضای حاجت هم مثل بچه ای کوچک پشت در دستشویی می ایستاد و من  عجیب دوستش داشتم . جزو بچه هایی بود که تو خونه هم دلتنگشون میشدم و مدام حرفشون و میزدم. هر روز صبح و عصر بابای دخترک همراهش بود و تو مدتی که تو کلاس کنار هم بودیم فقط دو سه بار مامانش و دیدم و انقدر مشغله داشت که زمانی برای نزدیک تر شدن بهم نداشتیم ولی درباره هلیا با باباش زیاد حرف زده بودم. محل کارش نزدیک مهد بود و زودتر میو...
30 آبان 1394

گزارشات عقب افتاده

همینکه میتونم وسط مهمانداری و تو فاصله دم کردن برنج بیام اینجا و عکسا رو آپلود کنم و پست بذارم واسه یادگاری یعنی شاهکار ! پس دیگه ترتیب جلو و عقب نوشته ها رو به روی گل و وجود نازنین خودتون ببخشید. آخرین تصویر از آخرین روزای مهد کودک : جدیدترین ورژن خواب عصرانه پادشاه  بعد از سه سال و شش ماه یادش افتاده میشه شیر خشک و با شیشه هم خورد و ادای بزرگا رو درآورد !!! مغازه دایی جون که از شهریور ماه به راه و ایشالله همیشه منبع خیر و برکت واسش باشه . درست کردن تابلوی حیوانات به پیشنهاد خودت ( برای اینکه راحت تر وقت بازی حیوان فروشی اسم حیوون ها یادمون بیاد ) چیدن پرتقال حیاط از پنجره آش...
27 آبان 1394