پادشاه منپادشاه من، تا این لحظه: 12 سال و 1 روز سن داره

در انتظار معجزه

پسری مثل چتر !

همیشه عاشق دختر بچه های ناز و عزیز بودم که دوران نوجوونی عجیبی دارند و جوانی ای سرشار از شکوفه های بهار نارنج و خانمی میشوند که همیشه بهانه ای هست تا بهشان افتخار کنی  ! و خدا به من پسر داد . نیاز به توضیح نداره که فارغ از تمام احساسات روز تعیین جنسیت جنین تنها سلامتی اش برام مهم بود و بس و بعدترش این حس ادامه پیدا کرد و دیگر خیلی کم پیش میامد که با خنده ای غمگین به جعبه ی گلسرهای فینگیلی و دامن و روسری های گلدار کوچولو و بقیه اجناس دوست داشتنی دخترونه ای که از خیلی وقت قبل از ازدواجم نگهشون داشته بودم نگاه کنم ! و حالا نمیدونم آیا این حس طبیعیه یا غیر طبیعی که من انقدر ذوق کنم از اینکه پسری چنین با ا...
15 آبان 1393

صبح تاسوعا

با چشمایی که میسوزن از بد خوابی دیشب نشستم کنار سینی بزرگ صبحانه ، ناصر با عجله چایی اش و میخوره و بلند میشه که بره اداره . روال معمول خداحافظی طی میشه و از دم در جواب ما رو میده که خداحافظ ! در که بسته میشه پسرک یهو استکانش و میذاره پایین و میاد میبوستم و میگه : عیب نداره ها ناصر به تو نگفت خبافظ ! دیر شده بود !!! فقط به من گفت ! ( واسه اینکه خیالش راحت باشه که منم خداحافظی کردم در بالکن و باز میکنم و الکی دست تکون میدم و میگم : ناصر خدانگهدار و برمیگردم میخندم و میگم دیدی جوابم و داد ؟ و میخنده . هنوز نشسته ام که کنار سینی ( مجمع ) دراز میکشه و میگه : ای باباااا ! مننونم نگفت ! عاطف دستت درد نکنه واسه ناصر صبانه آوردی !!!! شماره ناصر...
12 آبان 1393

آری ! به قلب معرکه باید سفر کنیم ...

ششم محرم 1436 هجری قمری است ! حال عجیبی دارم که بی سابقه است ! موندم میون دنیایی از حرف های شنیده شده و متون بی منبع خوانده شده ! تردید پای ایمانم را سست کرده ! و من متاسفم . امسال بی هیچ شباهتی به تمام سال های گذشته ی عمرم داره میگذره ! صبح هنگام تماشای برنامه های تلویزیونی یک گوشم به صدای مداح بود و یک گوشم به حرف های پسرک !  " من نی نی بودم با تو و دایی و مامان مرضی رفته بودیم اینجا ! خب ؟ من گریه کردما ! " میپرسم : آخی ! چرا ؟ " یادم نیست که !  لبشو جمع میکنه و با گردنی کج ادامه میده : جی جی میخواستم ؟  نی نی بودم دیگه " زنگ میزنم به مامانم و هوش پسرک و به رخ میکشم . ولی همچنان ذهنم درگی...
9 آبان 1393

کودک بمان و نه کوچک !

تو هنوز کودکی ! آنجایی که کار میکنم به تو همسن و سالانت میگویند نوپا ! میشود که بزرگتر نشود این نوپایی ات و همیشه قدم هایی که برمیداری تازه تر از قبل اش باشد تا کهنه و تکراری نشه این نو بودن به تازگی راه افتادنت ! قدم ها که همیشه نو باشند یعنی همیشه کاری جدید میتوان کرد ! و به کشف تازه ای رسید ! به تو مطمئنم ! به شیری که خوردی و با تمام  گناهکاری ام تمام سعی ام و کردم تا وقت جاری شدن اش در دهانت پاک و منزه باشم و استغفار کنان سیرت کنم . به نانی که خوردی و حمد و ثنایی که قبل و بعدش یادت دادم و کردی . مطمئنم به تمام صدقه هایی که دادیم و خیراتی که کردیم و به تمام کارهای خوبمان ، به تمام مهربانی های تو ! به خیلی چیزها مطمئنم پسرم ولی ......
2 آبان 1393

شب مباهله

پادشاهم سلام. خدارو شکر که بهتری و از آن سرماخوردگی پدر دربیار فقط سرفه های کوتاه گه گدارت مانده و بس ! ولی در عوض چنان با تجربه و کاربلد شده ای که توی کلاس دستمال دست بچه ها میدهی و مواظبت میکنی و وقت سرفه پشت کمرشون آروم میزنی و مدام توضیح میدی که ببین الان مریضی ! خب ؟ باید داروبخوری تا خوب شی . گریه هم نداره که ! فقط یه ذره تلخه ! ببین ! باشه ؟ بعد هم میگی بچه ها واسه ( ترانه - نازگل - ایلیا و ..) دست بزنید میخواد دارو بخوره و بقیه ماجرا ... ( البته ما تو مهد به بچه ها دارو نمیدیم و بچه های بیمار در صورتی میتون بیان که گواهی سلامت و عدم انتقال بیماری داشته باشند ) و این بیانات همه نتیجه خیالات و قصه پردازی های آقا کوچولومون ...
26 مهر 1393

بزرگ مرد کوچک

حرفای نانوشته داره زیاد میشه و تو هزار ماشالله داری به سرعت نور * بزرگ * میشی ! روزها میریم مهدکودک  دوتایی و کلی از کنار بچه های دیگه بودن حظ میکنیم و از زمان برگشت تا فردا صبح اش همدیگرو می بوییم و میبوسیم و مدام خدا رو شکر میکنم که مادر توام پسر فوق العاده ی من. چند روزی هست که سرما خوردی . اولش تب و بی حالی بود ، بعد شد آبریزش و عطسه و حالا سرفه های خشک و پدر در بیار ! به حدی که گریه میکنی و میگی : عاطف ! گلوم میسوزه ! الهی قربون این توضیح دقیق و درستت بشم عزیز دل من . برات شربت سرماخوردگی آوردم و میگم مامانی بخور خوب شی . با گریه میگی :  بهتر میشم ؟ بهت قول بهتر شدن میدم و با اکراه میخوری ! ...
13 مهر 1393

خواسته یا ناخواسته ؟

حتی نوشتن ازش هم برام سخته ! حس عجیبی دارم نسبت به موضوع ! هر دو کفه حداقل برای موردی که تو ذهنمه در یه اندازه سنگینی میکنه و خیلی که فکر میکنم کفه ی تلخ قضیه سنگینی اش بیشتر میشه انگار ! ناراحتم . یکی از همکارای خوبم که کار خدمات مهد و به عهده داره یه دختر کلاس اولی داره و در تب و تاب جدایی از همسر معتادشِ ! مردی که شیشه میکشه و توهماتش دمار از روزگار مادر و دختر در آورده ! اونوقت چند روزی هست که دوست خوبم فهمیده قلب یه کوچولوی دوماه و 21 روزه داره تو شکمش نبض میزنه !!! و البته به خاطر شرایط جسمانی اش که تغییر نکرده حق داشته زودتر متوجه نشه ولی این حق رو هم نداشته که خیال کنه به خاطر شرایط خاص شوهرش احتمال بارداری نیست ! ...
7 مهر 1393

یادم باشه !

بعضی شب ها میترسم بخوابم ! که چشمم و ببندم و فردا نکنه یادم بره شیرینی دیروزم و ! و همین باعث میشه ساعت ها سفت به سینه ام بفشارمت و هی بو بکشم عطر دلنشین تن ات و مدام رفتارات و مثل یه درس خیلی مهم شب امتحانی مرور کنم . حالا اینجا فقط چند نمونه کوچکش و میذارم تا اونایی که براشون مهمی تو حس شیرین حضور قشنگ ات باهام شریک شن : وقتی عزیز دلم نمازخون میشه : ( نه مثل من و مامانم ! بلکه مثل مامان بزرگم ) وقتی کمک به قول خودت خانم صیدیقه میکنی مهربون من  : وقتی از پس علاقه ات به اداهای دخترونه در آوردن بر نمیام ! ( البته کم کم داری متوجه تفاوت ها و جنسیت میشی ) وقتی که فروشندگی پایان نداشته باشه و فقط...
25 شهريور 1393

چایی نبات

عنوان یعنی زندگی من ! تلخی که با تو شیرین میشه !!! و بودنت هزار تا درد بی درمونم و دوا میکنه و سردی ها رو از وجودم میبره ! بودنت گرمیه زندگی منِ! متاسفانه یا خوشبختانه غیبت های مکررمان در مهمانی های روز جمعه باعث شد تا کم کم همه بفهمند که در سر بابا ناصر چی میگذره و اینکه قصدش رفتنِ .... و درست از همین جمعه بود که دلم بد جور به تاب تاب افتاده ... ولی خب چاره چیه ؟ یا باید با تو برم یا بی تو بمونم ! و من ترجیح میدم اگه تو زبونم لال به جهنمم بری باهات بیام چه برسه به جای خوش آب و هوایی مثل آلمان که میگن مثل شمال خودمون سرسبز و خرم !؟ و حالا حال بدی دارم مامان ، مدام به گوشم میرسه که مامان مهین (مامان بزرگم ) داره گریه میکنه از وقتی ای...
16 شهريور 1393

ارزش ها

دیشب وقتی دیدم جایی نمیتونم برم و حتی صدای مولودی خوانی تو تلویزیون رو هم به خاطر پسرک که نمیذاشت زیادش کنم بشنوم همینجور که چشمم به گنبد قشنگ و بی همتای امام بی نظیرم بود واسه جلب توجه پسرک و آروم گرفتنش شروع کردم به دست زدن و خواندن تولد مبارک واسه امام رضا ع  و خوب تاثیر داشت و بلافاصله با من ادامه داد بیا شعما رو فوت کن تا صد سال زنده باشی ..تولد تولد تولدت مبارک و الی آخر .. و اون جایی که داشتم از ته دلم واسه سلامتی و خوشبختی همه ی بچه های دنیا دعا میکردم پشت چکنویس زبانم نقاشی کشید و دعای من که تموم شد , گفت : نوشتم ایمام ریضا تولدت مبارک ... و اینجا ... بهترین ، بدترین ، دوست داشتنی ترین ، منفورترین ، خاطره ساز ترین ...
16 شهريور 1393