و پاییز ..فصل عاشقی های بی تکرار
از اون پنج شنبه های پاییزی بود که دلم میخواست تمام لحظه هاش و تو خواب بگذرونم . دلایل زیادی داشتم ( داروی آخر شب ، شب زنده داری به خاطر کابوس های مدام پسرک و گریه هاش که از لابه لای حرفاش متوجه شدم به خاطر دعوایی که توسط پدر و پدربزرگش در غیاب من شده بوده ، هوای سرد و اندوهی که از خیلی چیزا تو دلم سکنی گزیده ) . مامانم زنگ زد و ازش خواستم تا با تماسی که با زنداییم داره دختر 10 ساله اش رو که یه جورایی دختر خودم میدونم به اینجا بفرسته تا همبازی پسرک بشه و " زهرا " اومد ... . اولش با چشمای بسته فقط سرو صداشون و میشنیدم و گاهی دست و پام زیر بدو بدو بازی هاشون له میشد و من هی بیشتر خودم و کنج دیوار جمع میکردم و به ...