پادشاه منپادشاه من، تا این لحظه: 12 سال و 3 روز سن داره

در انتظار معجزه

بُکش و خوشگلم کن

اول یک سطل کنار دستتان بگذارید شاید حالتان بد شد ،بعد بریم سراغ بقیه حرفا : با اجازه ی شما بنده طی یک تصمیم کاملا" کاملا" جوگیرانه به همسر گفتم در همان مرکزی که همیشه برای حجامت شرف یاب میشوند برای اینجانب وقت بگیرند ! خبر مرگمان میخواستیم از دست سردردهای مزخرفمان راحت شویم و ایشان حرف را روی هوا زدند و فردایش در ساعتی که سرکار بودیم مارا در عمل انجام شده قرار داده و زنگیدند و گفتند برای فردا 6 عصر وقت گرفته اند و هزینه پرداخت کردند و جایی برنامه نگذارم ! و فردا که رفتیم آقا چشمتان روز بد نبیند ! الان که دوباره یادم افتاد به خدا قلبمان دارد توی دهانمان میاید ! جناب همسر مهربان و دلسوز من !!!!!  طبق توصیه مشاور مرکز برای ا...
12 مهر 1392

لا لا

دو ماهی هست شدید درگیر تنظیم خواب آقا نی نیه هستم ! که حتما" خواب نیمروزی داشته باشه و شب ها تو تخت خودش بخوابه ! و تا اینجا پیش رفتیم که همچنان فقط درگیریم ! در مورد خواب نیمروزش که از آنجایی که خوش خوابی اش به مامان جانش رفته چه من سعی ام را بکنم چه نکنم می خوابد ولی برای جدا کردن محل خوابش با تمام تحقیقاتی که کردم و سوال هایی که از استادهایم پرسیدم و نتیجه ای که این عمل را تایید کند به دست آورده ام هنوز نتوانستم قدمی بردارم ! دلم نمی آید واینها بهانه است ! فکر اینکه باید چندین شب متوالی بیدار باشم تا کودکم به اتاقش عادت کند و پروسه ی تنظیم خوابش را طی کند من تنبل را به یاد عمر کوتاهمان می اندازد و خودم را گول می زنم که نهایتا" تا یک سال د...
15 شهريور 1392

عاطفه ، متحول میشود !

اولا" اینکه گل پسرم ، تاج سرم ، عزیز دلم ، شاه خونه ام (چقدر سخته نثر مسجع !!!) خلاصه بگم امیرپارسا جون 16 ماهه شد ! و ما خسته تر از دیروز با کمال پررویی در انتظار فرداییم . دوما" امروز یه وبلاگی پیدا کردم آقا اتم !!! نمیگم چون به درد شما نمیخوره !!!!  خیال کنید وبلاگی بوده در بحث زن دوم و ازدواج مجدد و مردای بد و این چیزا ! و اصلا" نذارید حواستون به یه وبلاگ آموزشی قشنگ درباره نازگل ها به اسم نی نی آی کیو که من لینکش نکردم پرت شه (دارم اون ورو نگاه میکنم وسوت میزنم ) حالا پیرو همون وبلاگه و یه سری مطالب اینترنتی دیگه و یه سری کتاب هایی که خوندم و یه سری درس هایی که یاد گرفتم و یه سری دوره هایی که رفتم و یه سری چیزایی که شنی...
4 شهريور 1392

شهربازی

پس از غیبتی چند روزه بدلیل دعوتی ناگهانی به یک سفر هم اکنون در خدمتتان هستیم با گزیده ی اخبار: یادتان هست گفته بودیم جایزه مان شهربازی است ؟ رفتیم ! این چون به نظرم هنری اومد گذاشتم ! اینم پسرک خوشحال از دریافت جایزه ! اون هم به خاطره اینکه پدر مامان خانومیشو درآورده !!!! منم بودم انقدر با رضایت نگاه میکردم ! ------------------------------------------------------------------------------------------------------------------- ــ جناب پادشاه خان انگار از مریخ آمده باشند ! بیشتر نگاه میکردند و تا سوار وسیله ایش میکردیم جیغ میزد ! قربانش بشوم که انقدر به فکر جیب مبارک ماست ! ــ  بعد که دیدیم این جایزه فایده ای ...
28 مرداد 1392

بسشت !

به لحظه های بیدار شدنت که نزدیک میشیم ، ناخوداگاه یه لبخند همه ی صورتم و میگیره و منتظر میشم .. چشمام و باز نمیکنم و سعی میکنم خنده ام محو بشه ... دستتو که میاری بالا و خستگی خواب و که از تن در میکنی ، سرم و طرفت میچرخونم و همچنان منتظر میمونم .. مدام پلک زدن هات و حس میکنم .. مژه هات ماشالله انقدر بلند هست که صورتم و قلقلک بده ... چشمات و که کامل باز کردی ، آماده ام ! صدات که در اومد نمیذارم درخواستت و کامل بگی : دستمو میارم جلوت و میگم : بفرمایید عشـــــــقم ! ------------------------------------------------------------------------------------------------------------------ مامان نوشت : این روزها به جای تخم مرغ آب پز و خام...
17 مرداد 1392

از تو به یک اشاره ...

انقدر برای سرگرمی پادشاه از خودمان شکلک د رآوردیم و در هوا دست و پایمان را معلق کردیم که امروز فقط با علامت و ادا برایمان سخنرانی کرد ! این هم یک نمونه اش : ---------------------------------------------------------------------------------------------------------------- من میدونم نوشت : فهمیدی پسرم چی میگه ؟! بلد نیستی ؟ برو زبان اشاره یاد بگیر !! شئونات نوشت : ما ترویج بی حجابی نمیکنیم ! چه کنیم که گرما و همان گزیدگی نامعلوم لباس را بر تن پادشاه پایدار نمیکند ! ما از آن خانواد ها نیستیم ...
15 مرداد 1392

یادمان نرود !

در همین لحظه به یک کشف بزرگ رسیده ام ! این حضرت آقا هدفش فقط بازی است نه کمک به مادر خوش بین اش ! ما را بگو که در ادامه ی پست قبل چه دلمان را خوش کرده بودیم پادشاهی که بزرگ میکنیم میشود دخترمان و جای خواهر نداشته مان را هم پر می کند ... هی روزگار ! خسته شدیم از بس سشوار به برق زدیم و گذاشتیم زلف پریشانمان را پسرک حالت دهد و آن را خاموش کردیم و جاروبرقی روشن کردیم و برایش روزنامه خرد کردیم تا سرگرم شود و هی از صداهایشان (بیصدا نیست دیگر !) سرسام گرفتیم ... چه امیدها داشتیم ... ------------------------------------------------------------------------------------------------------------------- اقتصاد نوشت : خدا به خیر بگذراند قبض بر...
12 مرداد 1392

یادت نرود !

تمییزی را دوست دارم ولی زیاد اهل کار خانه نیستم ، وقتی اطلاعات هفتگی می خوانم و تو را میبینم که اینجور همه چیز را برق می اندازی از خودم خجالت می کشم . هزار بار به دستهای کوچک و توانمندت  بوسه می زنم . بزرگ هم که شدی اینجور کمکم می کنی ؟! --------------------------------------------------------------------------------------------------------- آرزو نوشت : ایشالا که این مثل قدیمی که می گویند تا عقلش نمی رسه کمکت میکنه ! در مورد شما صدق نکنه پادشاه . چون واقعا محتاج یاری تو هستم ! دوست نوشت : خونمون تمییزه ها ! این آقا حس کار کردنش گرفته ! دنبال آدرس سازمان حمایت از کودکان نباشید لطفا" ! من بی تقصیرم .   ...
12 مرداد 1392

صدای این زندگی

مامان ؟ - جانم قشنگم مامان ؟ - جانم یکی یه دونه ام مامان ؟ - جانم عزیزم مامان ؟ - جانم فدات شم مامان ؟ - جان دلم مامان ؟ - جانم عشقم ؟ مامان ؟ - ...  و این دیالوگ هر روز و هر ساعته ی مان با جناب پادشاه است که از کنار هم بودن 2 مامان (من و مامان مرضی ) بسیار به وجد آمده و اسباب تفریح ما و خودش را آماده میکند و شده است موسیقی متن این خانه و زندگی ----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------- مامان نوشت : پسرک پیر که شدم این هزاران بار صدا کردنا و جانم شنیدن هات یادت نره ! پیر که شدم دل نازک میشم ها .. و شاید هوس کنم به یاد این روزها...
30 تير 1392