پادشاه منپادشاه من، تا این لحظه: 12 سال و 2 روز سن داره

در انتظار معجزه

الوعده وفا

پیرو دو پست قبلب میرسیم به جایزه ویژه مادر خانومی ! بابا ناصر من و شما و مامان مرضی و بابا کریم و به سفر یک روزه ی شمال برد و در شهر زیبا و سرسبز نمک آبرود مستقر شدیم . که واقعا" خیلــــــــــــــی خوش گذشت و یه عالمه انرژی گرفتیم . زمان رفت همه خوابیدیم و ناصر رانندگی کرد و نهار رو هم با اینکه ماه رمضان بود ولی بابا کریم از یه رستوران خوب 4 پرس ماهی شکم پر و یک پرس ترش کباب گرفت باسالاد و نوشابه که خیلی چسبید (ولی نمی دونم چرا انقدر همه چی گرون شده اینا رو مینویسم واست تا بدونی هزینه ها زمان ما چقدر بوده ! این غذاها شد 150 هزار تومان ) از شدت بازی خودکشی کردی دیگه ! آخر سر هم با گریه از آب اومدی بیرون. بابا ناصر یه 20 - 30 تایی ماهی کوچولو ...
26 تير 1392

تکلیف

چند روزی هست که می خواهم برایت درباره اش بنویسم ، به بهانه ی تو و برای دل خودم .. از رمضان . پارسال این موقع 2 ماهه بودی و امسال یک سال و 2 ماهه ! و من در هر دو سال در حسرت یک روزه ی بی عیب و نقص ! کاش مادر قوی تری داشتی .. این ماه رو بی هیچ غلوی خیلی دوست دارم .. غیر از تمام معنویتی که به آدم می دهد ، غیر از میزبانی که خیلی مهم است و حضور در مهمانی اش بسی مایه مباهات ، برایم یادآور خاطرات خیلی شیرینی است ... از سحر ها و گاها" افطارهایش خاطرات خیلی تکرار نشدنی دارم ... خاطراتی که حالا به دلیل همسر شدنم ، مادر شدنم و .. باید به یاد نیاورمشان ! و اگر به یادشان افتادم با لبخندی پر از حسرت ازشان بگذرم ... و به دروغ بگویم تلخ بود !!!ابگذریم .. ...
21 تير 1392

درد

مثل هر روز سلام کردن شنیدن کلمه ی "درد " هر روز صبح از زبونت شده عادتمون ! خیلی وقته که تا چشمات وا میکنی قبل از هر مامان گفتنی دستت و میذاری رو گوش سمت راستت و با یه لحنی که دل آدم آب میکنه میگی : درد ! فدات بشم مامان که هیچ کاری از دستم واست بر نمیاد ... 8 ماهه که درگیر این دو تا گوش نازنین شماییم . چی کار کنم مامانی آخه ؟ پیش 10 تا دکتر بردیم و همشون فقط آنتی بیوتیک تجویز می کنن و شما عزیز دلمم اونا رو با همه ی تلخی اش می خوری و میدونی که راه فرار نداری ! فقط یه کم قیافه ات و درهم میکنی و بلافاصله بعد خوردنش واسه خودت دست میزنی . عزیز دلم پریشب که دوباره بردمت مطب متخصص گوش و گفت دیگه دارو فایده نداره وفقط بدنت و نسبت به اثرش مقاوم ...
19 تير 1392

فقط عشق

اتفاق خاصی نیافتاده غیر از اینکه احساس می کنم روز به روز دارم بیشتر عاشقت میشم ! اگر زندایی شوخی نکرده باشه انگار سومین بچه تو راهه و بقیه خیلی خوشحالن چون مدام به شوخی میگن ایشالا پسر باشه تا امیرپارسا خان یه ذره بره کنار ! چقدر حسودن مردم به خدا ولی واقعا دعا میکنم پسر شه وگرنه منتظر چهارمی باید بشیم . امروز نهار با خاله اینا رفتیم خونه مامان مرضی و تا دلت خواست آتش سوزوندی ! مامانی تو به کی رفتی انقدر رقاص شدی ؟ دختر عمو لیلا هم بود که دلمون می خواست شب پیشمون بمونه که به خاطر مهمونی به درد نخوری که فردا شب دعوت نتونست شب هم عمو مجید می خواست بره مکه و رفتیم خونه مامان مهین شام واسه خداحافظی. بعد هم رفتیم خونه مامان مریم وا...
13 تير 1392

مرد کوچک

امشب بابایی رفت سفر . معلوم نیست کی برگرده ! ایشالا بهش خوش بگذره و کارهاش همونطوری که فکر می کرد و دوست داشت پیش بره . توی وروجک هم انگار از صبح فهمیده بودی ناصر امشب عازم ! یه بابا بابایی راه انداخته بودی باور نکردنی ! انقدر  خودت و لوس کردی تا کلی برات خوراکی  و سی دی خرید ! کلی هم تو حیاط قبل رفتن آب بازی کردید به علاوه قایم باشکی که به خاطرش صدای خنده ات تا خونه همسایه ها هم می رفت ... بهت غذا هم داد ... ولی باز آروم نمی گرفتی  و پشت هم انگار که ذکر بگی فقط تکرار می کردی : بابا بابا ( حالا بزرگتر که شدی حسابت و به خاطر شیرین زبونی های امروزت میرسم بی معرفت دوست داشتنی ) لحظه ی آخر هم که از زیر قرآن ردش کردیم انقدر گر...
5 تير 1392

داستان اساب بازی ها

کلی کار کن و خسته شو و پول در بیار ، بعد برو با کلی وسواس و گشتن بهترین مارک اسباب بازی رو از نظر کیفیت و هدف مندی انتخاب کن و تا قرون آخر جدیدترین هاشو بخر ، بعد بذار گوشه اتاق پسرک تا دکور شه و بهونه دور هم جمع شدن بچه های فامیل ! چون پادشاه خودش وسایل بازی اش و انتخاب می کنه !!!!! ...
28 خرداد 1392

پادشاه پر رنگ می شود.

میون این همه دغدغه کاری و فکری ... بعد دو هفته مهمون داری و کلی از پله های اداره بیمه بالا و پایین رفتن .. بعد این همه فشار روحی و خستگی جسمی .. بعد این همه دلتنگی و بعد این همه اینهمه ها ... دیدن کارای تو و یک سری خاصشون انگار به آدم یه عمر دوباره می ده . بعضی از کارات درست مثل تصویر بزرگ شده ی یه قسمتی از عکس می مونه که اطراف اش رو مه گرفته باشه و مات شده باشه ! مثل به چشم آوردن یه سوژه خاص! و کم اهمیت تر نشون دادن اطراف سوژه ! تمام خستگی ام در می ره با دیدن این کارهات و همه چی این خونه و زندگی و حتی این دل و این فکر و ذهن میشه همون فضای مات شده تصویر . در پس زمانی که ؛ بی دلیل و یکهویی میای طرفم و دستت و دور گردنم سفت می کنی و منو...
27 خرداد 1392

" لیلا ؛ نام تمام دختران زمین است "

امروز هم که نه ... فردا میایی . دلهره ی آمدنت از لحظه ی عاشق شدنم در وجودم بیوته کرده ... تمام رنج ها را من میکشم ، تو لذتش را ببر و من از شادکامی تان خستگی ام در می رود . من سوگلی و محرم دلش نمی شوم ! هرگز نمی توانم جای تو را برایش بگیرم . من فقط برای اصلاح اش آفریده شده ام . فقط آمده بودم که با من تمرین عاشقی کند .. سرمشق اش بودم .. تو سوال امتحانی اش هستی ! با تو قبول یا رد می شود ... با توست که به آرامش می رسد و بی توست که تمام می شود. من وظیفه ام چیز دیگری است . من باید پرورش اش دهم ، به بالندگی اش کمک کنم و بعد بنشینم و قدم های آرام و سبکبالش را در کنار گام های پر ناز تو به نظاره بنشینم . من نوازشش میکنم بی هیچ انتظاری تا یاد بگیرد نوا...
15 خرداد 1392

همینجوری !

پادشاهم ؛ بزرگ که شدی یا شایدم بزرگ نشده یهو از یه جا که گذر کردی احساس کنی سبکی ! احساس کنی یه چیزی و گم کردی .. احساس کنی یه تکه از وجودت نیست . به جای قبلی که ازش رد شدی برگردی ببینی دلت جا مونده ... دیگه نمی تونی پس اش بگیری ! هیچکس دل آدم و راحت پس نمی ده.. خدانکنه بخوای دل افتاده و یه جا مونده رو پس بگیری که اگه بخوای باید آماده ی خیلی چیزها باشی .. مثل شکسته شدن و زخمی شدنش .. مثل تنها شدنش .. بی قرار شدنش .. مردن اش ... باید هوای این یه عضو و خیلی داشت .. سخت جایی ، جا میمونه ولی اگه موند دیگه عضوی از بدنت نیست ..تمام وجودت میشه عضوی از اون . باید به هر سازی اش برقصی .. اگه تا قبل از اینکه یه جایی گیر کنه و بیافته بمونه فکر می ...
14 خرداد 1392