پادشاه منپادشاه من، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره

در انتظار معجزه

دیر نوشت

یلدای 94 هم گذشت و ما 4 یلدار و کنار هم و دست در دست هم گذروندیم . یه جورایی میشه گفت چهار دقیقه اضافه بر تمام ثانیه های عاشقت بوده ام و دوستت داشتم و بابت همین 240 ثانیه ی اضافه هزاران بار از خدا ممنونم . بس که بودنت خوب و خوب و خوبه ! به افتخار تو و حال خوش خودم و تشویق های همیشگی خانواده ی مادری و پدری کمر همت بستیم و با تن تب دار تو و بهونه گیری های تموم نشدنی ات به کمک هم ژله ی هندوانه ای درست کردیم و دو مدل کیک با تکه های آناناس و پرتقال به قول تو پزیدیم و حُموس پختیم و سربند هندوانه ای و کارت پستال یلدایی درست کردیم و بعد با هم لباس ست کردیم و رفتیم به مقر عشق و انرژی ، خونه ی مادربزرگه ! و سورپرایز اصلی و وقتی رو ...
16 دی 1394

عاقل میشویم !

سلام سلام ستاره ها به نی نی ها و مامانا ، حالتون خوبه ؟ بعلــــــــــــه ! لبا خندونه ؟ بعلـــــــــــــه ؟ دماغا چاقه ؟؟؟ نخیر ؟؟؟ اِاِاِ چرا ؟ آهان ! یادم افتاد دماغ چاق دیگه مد نیست ! آقا ما هی میخوایم از روزای تلخ و دعواها و قهرا و پدری که ازمون در اومده نگیم ولی به خدا نمیشه ! مجبور میشیم ! خب چه جوری بیام یهو بگم بعد سه ماه امروز با دل خوش و لب خندون و آرامش رفتیم خونه مادربزرگ عزیزمون تو همون ساختمان معروف چهار طبقه که متشکل از خاله ها و دایی و مادربزرگ جون هست و شما نگید چرا بعد سه ماه ؟؟؟ خب ما هم میگیم بماند ! و مثلا قضیه رو باز نمیکنیم ولی خب شما هم زنی دیگه ! مادر هم هستی ! تا تهش میری ! آره خواهر ، فکرت درسته ! ب...
19 آذر 1394

و پاییز ..فصل عاشقی های بی تکرار

از اون پنج شنبه های پاییزی بود که دلم میخواست تمام لحظه هاش و تو خواب بگذرونم . دلایل زیادی داشتم ( داروی آخر شب ، شب زنده داری به خاطر کابوس های مدام پسرک و گریه هاش که از لابه لای حرفاش متوجه شدم به خاطر دعوایی که توسط پدر و پدربزرگش در غیاب من شده بوده ، هوای سرد و اندوهی که از خیلی چیزا تو دلم سکنی گزیده ) . ​ مامانم زنگ زد و ازش خواستم تا با تماسی که با زنداییم داره دختر 10 ساله اش رو که یه جورایی دختر خودم میدونم به اینجا بفرسته تا همبازی پسرک بشه  و " زهرا " اومد ... . اولش با چشمای بسته فقط سرو صداشون و میشنیدم و گاهی دست و پام زیر بدو بدو بازی هاشون له میشد و من هی بیشتر خودم و کنج دیوار جمع میکردم و به ...
12 آذر 1394

گزارشات عقب افتاده

همینکه میتونم وسط مهمانداری و تو فاصله دم کردن برنج بیام اینجا و عکسا رو آپلود کنم و پست بذارم واسه یادگاری یعنی شاهکار ! پس دیگه ترتیب جلو و عقب نوشته ها رو به روی گل و وجود نازنین خودتون ببخشید. آخرین تصویر از آخرین روزای مهد کودک : جدیدترین ورژن خواب عصرانه پادشاه  بعد از سه سال و شش ماه یادش افتاده میشه شیر خشک و با شیشه هم خورد و ادای بزرگا رو درآورد !!! مغازه دایی جون که از شهریور ماه به راه و ایشالله همیشه منبع خیر و برکت واسش باشه . درست کردن تابلوی حیوانات به پیشنهاد خودت ( برای اینکه راحت تر وقت بازی حیوان فروشی اسم حیوون ها یادمون بیاد ) چیدن پرتقال حیاط از پنجره آش...
27 آبان 1394

دَرهم

حال خاصی دارم ! اصلا من تخصص عجیبی دارم تو حال خاص داشتن یرای انواع و اقسام موضوعات جالب و غیر جالب ! ولی حال خاص امروزم از اون احوالات فراموش نشدنیه ! چون من یک مادرم و با تمام احساس یک والد دارم این حال و تجسم میکنم و لذت میبرم . مادر و پدر ناصر بعد از دو سال امروز راس ساعت سه بعد از ظهر به وقت ایران تونستند تو فرودگاه برلین تک دختر عزیزشون و ببینند و خوشحالم از اینکه میتونند یک ماه مهمان خونه ی قشنگ و گرم و دوست داشتنی اش بشن . از همه جالب تر اینه که جمعه شب وقتی داشتیم راهی فرودگاه امام میشدیم برای بدرقه حال عجیب تری داشتم چون ذوق این دیدارو آرامش و خوشحالی ای که نصیبشون میشد قلقلکم میداد و از اون طرف اشک های گرم پس...
7 دی 1393

پاییز

 هوا سرد شده و من واسه رسیدن بهار لحظه شماری میکنم . سلام از روزی که مصمم به استعفا و خانه نشینی شدم کمی رفتارات مهربانانه تر و حرف گوش کن تر شده. همش میخوای من و تو تردید کار خوب و خوبتر بذاری ؟ نمیذاری تکلیفم و با خودم مشخص کنم . صبح ها هر روز با سرویس میریم و عادت کردی شش صبح بیدار شی و برپا رو بزنی و وقت صبحانه تو مهد کودک از همه سرحال تر باشی . هوای بچه ها رو بیشتر داری . با محمد تقریبا دوست شدی ، بهش میخندی . میای میگی عاطف میخوام برم پایین باید اجازه بگیرم ؟ میگم بله ! ادامه میدی خب ؟ میگم خب یعنی چی ؟ میگی : ای بابا ! یعنی بگو باشه برو دیگه !!! این دیالوگ تکراریه همه ی کارایی که میخوای اجرا کنی . رفتن به کلاس های...
18 آذر 1393

یادم باشه !

بعضی شب ها میترسم بخوابم ! که چشمم و ببندم و فردا نکنه یادم بره شیرینی دیروزم و ! و همین باعث میشه ساعت ها سفت به سینه ام بفشارمت و هی بو بکشم عطر دلنشین تن ات و مدام رفتارات و مثل یه درس خیلی مهم شب امتحانی مرور کنم . حالا اینجا فقط چند نمونه کوچکش و میذارم تا اونایی که براشون مهمی تو حس شیرین حضور قشنگ ات باهام شریک شن : وقتی عزیز دلم نمازخون میشه : ( نه مثل من و مامانم ! بلکه مثل مامان بزرگم ) وقتی کمک به قول خودت خانم صیدیقه میکنی مهربون من  : وقتی از پس علاقه ات به اداهای دخترونه در آوردن بر نمیام ! ( البته کم کم داری متوجه تفاوت ها و جنسیت میشی ) وقتی که فروشندگی پایان نداشته باشه و فقط...
25 شهريور 1393

چایی نبات

عنوان یعنی زندگی من ! تلخی که با تو شیرین میشه !!! و بودنت هزار تا درد بی درمونم و دوا میکنه و سردی ها رو از وجودم میبره ! بودنت گرمیه زندگی منِ! متاسفانه یا خوشبختانه غیبت های مکررمان در مهمانی های روز جمعه باعث شد تا کم کم همه بفهمند که در سر بابا ناصر چی میگذره و اینکه قصدش رفتنِ .... و درست از همین جمعه بود که دلم بد جور به تاب تاب افتاده ... ولی خب چاره چیه ؟ یا باید با تو برم یا بی تو بمونم ! و من ترجیح میدم اگه تو زبونم لال به جهنمم بری باهات بیام چه برسه به جای خوش آب و هوایی مثل آلمان که میگن مثل شمال خودمون سرسبز و خرم !؟ و حالا حال بدی دارم مامان ، مدام به گوشم میرسه که مامان مهین (مامان بزرگم ) داره گریه میکنه از وقتی ای...
16 شهريور 1393

نعمت

خیلی پیش میاد به چرایی خلقت و حضور آدم ها فکر کنم و خیلی بیشتر پیش میاد که هیچ نتیجه ای نگیرم و هیچی نفهمم و فقط خدارو شکر کنم به خاطر بعضی خوب ترین ها که اگه نبودند چقدر لحظه ها سخت میگذشتند و بگم : حتما حکمتی هم واسه بودن بقیه هست !!! امروز ، هیچ مناسبتی نداره ! یه روز معمولیه تو آخرین ماه این تابستون گرم و سوزان ! و البته مزین به اندکی بادهای پاییزی ! ولی من از عمق وجودم خوشحالم و شاکر برای بودن فرشته صفت ترین بانوی زندگی ام . بد حالی پادشاه واقعا ناراحتم کرده ، نوسنات خلقی و جسمی خودم شده مزید بر علت و آشفتگی اوضاع خونه نور علی نور و از همه بدتر اینکه  خانمی که هر دو هفته واسه کمک میاد هر دو نوبت این ماه و مشکل براش پی...
4 شهريور 1393