پادشاه منپادشاه من، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره

در انتظار معجزه

دوست دارید چه کاره شوید ؟

این موضوع هرسال درس انشاء بود ، یه موضوع خیلی تکراری مثل تعطیلات خود را چگونه گذراندید ؟ یا علم بهتر است یا ثروت ؟ حالا بماند که چی نوشتیم و چی شدیم و چی شد ! مهم اینه که الان پسرک من بر خلاف اشتیاق مادر برای یادگیری زبان و ریاضی و هنر و ورزش علاقه ی زیادی پیدا کرده به فروشندگی . که حتما این هم خیلی شغل خوب و سرگرم کننده ای هست . و خوب بازی ای شده برای ما تا از طریقش خیلی چیزها مثل مهارت ها ی اجتماعی و حساب و مردم داری و ... غیر مستقیم بهش آموزش بدیم. خلاصه اینکه مدت های مدیدی است منزل ما بازار پر سرو صدا شلوغی است که داخلش از شیر مرغ تا جون آدمیزاد پیدا میشه . و من و گه گاه ناصر و هر مهمان عزیزی که تشریف بیاره باید !!! مشت...
30 مرداد 1393

از زبان تصویر

در چنین ماه قشنگی 2 سفر کوتاه داشتیم به نمک آبرود و مشهد . اولی به همراه پدر و برای رفع دلتنگی کودک برای استخری که بهش تعطیلی 3 روزه خورده بود : و دومی جهت رفع دلتنگی خودم برای چشمه محبتی که پایان ندارد بدون پدر با مامان خودم و داداش گلم و مامان بزرگم : و اینم 2 نمونه از فروشندگی پسرک که قبل تر ها شرح داده بودم : و اینم خرابکاری هایی که بهش میگیم خلاقیت : ( هر دو نانوایی هستن و حضرت آقا در حال درست کردن خمیر نان ) این شیر خشک ها هم مال خودم که هر از گاهی هوسی میخورم . اینم ادامه اش : ( خودش از در ماشین لباسشویی رفته بالا تا سماور و بیاره پایین ...
31 تير 1393

این بغض نشکسته باید سهم خود خدا بشه ..

امروز هم گذشت . و بالاخره به چیزی که خواستم رسیدم. و خوشحالم که با اون همه لحظه های سنگین و سخت مثل همیشه رفتار نکردم و نتیجه همون شد که انتظار داشتم. الان اینجا بهشت نیست ولی ما از جهنم خودمون اومدیم بیرون. و این یعنی داره نور تازه ای به این زندگی میتابه. خوشحالم که کسی از خانواده رو درگیر ماجرا نکردم و خوشحالم که مشاور خوبی و تو تصمیم های زندگیم دخیل کردم که تا حالا بر طبق هر گفته اش عمل کردم نتیجه عالی بوده. خدا اونم خیر بده ایشالله. ولی یه چیز تو این روز سنگین بهم ثابت شد . ناصر طاقت دل بریدن نداره . و خدا کنه این موضوع انقدر پررنگ باشه که به خاطرش خیلی جاها بیاد و خیلی کارا کنه. پسر مامان امروز انقدر شیرین بود مثل همیشه...
29 تير 1393

تاخیری ها

با ذکر صلوات بر محمد و آل مطهرش و سلام بر دوستان از گل بهترم خلاصه ای از وقایع این چند روز را به سمع و نظرتان میرسانیم 1-  آخرین بسته ی پوشک پریمای پسرک که در سایز 5 و تعداد 46 عدد  و به قیمت 52000 تومان ناقابل تهیه شده بود نصفه ماند ! و این یعنی ...بلــــــــــــــــــــــــــه ! پادشاهم درست 6 شبانه روز است که بر سر ما منت گذاشته و جهت قضای حاجت اطلاع رسانی میکند و ما برای هر حرکت مبارکی که از ایشان سر میزند دست و جیغ و هورایی است که میکشیم و ابراز خوشحالی مینماییم . و لازم به ذکر است که این حرکت کاملا خودجوشانه صورت گرفت . به طوریکه درست هفته ی قبل از این اتفاق فرخنده که پوشک +4 پسرک تمام شده بود و به خیالمون و...
2 تير 1393

هایپر استار

وقتی من و مامانم میریم فروشگاه خوش به حال هردومون میشه و کلی انرژی میگیریم و برمیگردیم . این عکسای یکی از روزای خوبمونِ ؛ اول از خوشحالی خودم و اینجوری میبوسم ! بعدش یه سبد کوچک بر میدارم و با مامانم شروع میکنیم ... یه ذره که گذشت دست مامان و رها میکنم تا راحت تر به خریدم برسم ! و بعد از دقایقی چک میکنم ببینم چیزایی که لازم داشتم و بر داشتم یا نه ؟! بعد یادم میوفته مسواک ندارم و از مامان میخوام تا راهنمایی کنه ببینه مسواک منتخبم مناسبه  ؟! سپس خودم و به بابا میرسونم و دنت پیشنهادیم و نشونش میدم ! بعد از اون به سرعت سراغ غذای مورد علاقه ام میرم و با لذت نگاهشون میکنم . در آخر خوشحال از خریدهایی...
27 فروردين 1393

قضا و بلا

آخه آدم انقدر بخیل ! انقدر تنگ نظر ! انقدر چشم شور !!!!! والله ما یه عروسی رفتیم که توش نقش هلو داشتیم ، فرداشم یه مهمونی با حضور یه سری افرادی که توشون از هلو هم یه سرو گردن بالاتر قرار میگرفتیم برپا کردیم . بعدش اومدیم اینجا و واسه شما پست گذاشتیم و از خودمون هی تعریفیدیم ! حالا موندیم وسط این همه شخصیت چشم کی شور بوده ؟! --------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------- مصدوم نوشت : دیروز خانه مامان ثری (مادربزرگم ) که رفته بودم در یک حرکت ناگهانی خوردم به گاز و در گاز افتاد رو کتری در حال جوش و آب اش ریخت رو کمر من بدبخت . البته انقدر یهویی این اتف...
19 اسفند 1392

از خودمــ راضی ام.

چند سال پیش که یه تازه عروس به حساب میومدم سر هر چیز الکی لب ورمیچیدم و بغض میکردم و اشک میریختم . میگفتن داریم میام خونتون دست و پام میلرزید و غر میزدم که چرا مهمون داریم ؟ بهم میگفتن حالا حالا نمیایم اونجا ، بهونه میگرفتم چرا کسی نمیاد ؟ میگفتن چرا تو فکری ؟ میگفتم فضولن !!! چیزی نمیگفتن ؛ ایراد میگرفتم که به من اهمیت نمیدن !!! خلاصه عالمی داشتم برا خودم و حسابی خاطره های تلخ برا خودم درست کردم ! و این فقط مربوط به فامیل جدید نبود بلکه خانواده و فامیل خودمم در بر میگرفت ! تا اینکه یه اتفاق مهم تو زندگی ام افتاد ! من مــــــــــــــادر شدم . قهر و آشتی های مامان و بابای خوشگل و ناز من و ناصر مثل سریال های کره ای مدام تکرار میشه ! دعو...
17 اسفند 1392

اسفند

حال عجیبی دارم ! مثل بدن دردای سرماخوردگی ! دقیقا نمیدونی کدوم نقطه ی تن ات که داره از درد کل وجودت و جمع میکنه ! یه حس غریب اذیت کنِ ! زیاد میرم تو فکر ! به آدم های دور و برم زیاد فکر میکنم ! آهان ! انگار مغزم درد گرفته ! به خدا راست میگم ! نمیدونم چقدر میتونید این حرف و درک کنید ! انگاری افکارم درد میکنن !!! روزهای باحالی و داریم پشت سر میذاریم. خیلی قشنگه این روزایی که با سرعت نور دارن میگذرن . این حس و حال شهر و دوست دارم و از همه بیشتر این روز به روز بزرگتر شدن و آقا تر شدن یگانه پسر قشنگ و دوست داشتنیم و ! صحبت کردن پسرکم محشره ! خیلی خیلی جلوتر از سن اش رفته این عزیز دل مادر. تو 22 ماهگی جمله های 4 – 5 کلمه ای میگه ! یه ج...
6 اسفند 1392