پادشاه منپادشاه من، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره

در انتظار معجزه

پرچم سفیدم بالاست !

امروز از آن جمعه سیاه های زندگی ام بود ! که سیاهی اش روح و روانمان را مسخره ی خودش کرده ! دیشب از پای وب گردی ها و نتی که معتادش نیستم ساعت 3 بامداد برخیزیدیم و به بستر خواب رفتیم و هنوز گیج لذتش بودیم که با دوستی خاله خرسی همسر عزیز به سر سفره ی صبحانه دعوت شدیم و هنوز آبی به چشمان خواب آلوده خود نزده بودیم که در برابرمان موجود دوست داشتنی ای دیدیم که زودتر از ما لیوان چایش را در دست گرفته و می خندد! و خنده اش فقط همان لحظه بود برای گول زدن ما که خیال کنیم چه صبح آدینه ی خوبی را آغاز نمودیم ... ! صبحانه که نخوردیم هیچ ، برای آنکه پسرک باباییِ مان بهونه نگیرد کلی صدای مرغ و خروس در آوردیم و صدای ترانه های پنگول را زیاد کردیم تا پدر جا...
1 شهريور 1392

من چقدر خوشبختم

صدای خندیدنش داره میاد ، حتما" داره قلقلکش میده یا طبق معمول میگه : بخورمت ؟ بخورمت ؟! این روزا ، شبا موقع خواب وقتی فکر میکنم میبینم می ارزید بعضی وقت ها ، یه جاهایی ، سکوت هایی که کردم .. میبینم چقدر اتنخاب خوبی داشتم ! هیچ بابایی نمیتونست واسه پادشاهم انقدر پدر باشه ! چند وقتیه ناصر عجیب منو مبهوت خودش کرده ! بد نبود ! خیلی خیلی هم مهربون بود ولی به همون اندازه واسه بیرون از خونه خشمگین و همه جا زودجوش و عصبانی ! حالا وقتی هر روز پارک رفتنش و میبینم و هروز آب تنی هایی که با پسرک میکنه ، معجزه حضور فرشته های خدا رو بیشتر درک میکنم . وقتی زنده تر شدن کودک درون ناصر و میبینم ، خوشحال میشم که امیرپارسا رو داریم . وقتی بچه گونه ح...
31 مرداد 1392

روزگار

یک زمانی میگفتند : تخم مرغ دزد ، شتر دزد می شود ! ما هم باور کرده بودیم ! ولی چند روزی است فهمیده ایم در عصر حاضر ، به ضرب المثل ها هم اعتباری نیست ! در این خانه ؛‌ تخم مرغ دزد ؛                          پادشاه میشود !  --------------------------------------------------------------------------------------------------------------------- و این قصه ی هر روزه ی ما بعد از بیدار شدن پسرک است .... ...
28 مرداد 1392

پادشاه زن عمو دار میشود !

با عرض پوزش خدمت اهل قلم ! تمام خانم ها و آقایان مودب ! منضبط ! با شخصیت ! با کمالات ! بنده بعد از ساعت های متمادی تفکر ، از دیشب تا امشب دیدم هیچ کلمه ای نمی تواند حال واقعی مرا در لحظاتی که سپری کردیم توصیف کند جز همان که بابتش عذر خواستم ! پادشاه جان عزیزمان دیروز واقعا" سرویسـ مان کرد ! کمی هم حق با او بود در صلاة ظهر راهی خانه ی عروس که شدیم ،آخ در آن جاده ی بی آب و علف پسرک غر زد، غر زد، غر زد ! دلم خیلی برای اشک هاش میسوخت ولی هر کاری میکردیم آرام نمیشد ! کلا" از داخل ماشین نشستن خوشش نمیاد طفلک بچه ام مدام به بیرون اشاره میکرد و میگفت : دَ دَ و همین اشک ها و بهانه گیری های پسرک در طی مسیر باعث شد بنده بسیار بسیار در...
21 مرداد 1392

آشتی کنون

راحت شدیم پس از مراسم ناز و نازکشی مادر وپدر اینجانب ،‌چشممان به جمال مادر و پدر ناصر جان روشن شد . که البته حدود 20 روزی ناز کردن های اینان از اونان کمتر بود . و پس از پیگیری های ستاد مشاوره این زوج های وان به رهبری عاطفه و ناصر توانستیم هر 4 نفر را قانع کنیم که زین پس با فاصله ی 2 ماه به 2 ماه خانه و کاشنه خود را رها کرده و به آشیانه ی عشق ما بیایند . و گرنه پاسخگو نخواهیم بود ( تو این دو ماه فاصله می خوایم خودمون قهر کنیم دیگه ) اینجوری هر خانواده ای در سال فرصت 2 بار قهر کردن داره ( چه روشنفکرم !) خلاصه اینکه با صحبت های به عمل آمده ، و مشاوره هایی که فرستادیمشان الان همگی شاد و سلامتند و البته مردها متاسفانه هیچ تغی...
14 مرداد 1392

جمعه

دیشب که از مهمونی اومدیم ، جناب همسر با تنی چند از آقایون به استخر مشرف شدند و بنده پیرو قیمه ای که برای امروز بار گذاشته بودم مجبور به تهیه برنج شدم که ناگهان ... دل دردی گرفتیم در حد مرگ ! نیم ساعتی تحمل کردیم و دیدیم که نه ! نمی شود . طبق دستور پزشکی عمه مان که دکتر هم نیست در مورد مشابه دیگری قرصی را که گفته بود و سری قبل به زور تهیه اش کرده بودیم آوردیم و خودمان سر خود به نسبت دردمان به مقدار 3 برابر افزایش داده و 5 عدد از آن را یک جا با لیوانی آب نوش جان کردیم (اگه گفتید اندازه ی اولی چقدر بوده ؟ ) و این چنین شد که از همان دیشب تا هم اکنون که 2 و 37 دقیقه ظهر میباشد خواب بوده ایم ! و پسرکمان هم که انگار یک پیکسل تبلیغاتی دوست داشتن...
11 مرداد 1392