پادشاه منپادشاه من، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره

در انتظار معجزه

هنرمند

از اونجایی که یک سری از خانم ها بلانسبت وجود مبارک خودم اصلاااا" و ابدااا" حسود نیستیم اینجانب بدون اینکه به هنرهای دیگران کاری داشته باشم و همینجور که سرم به زندگی خودم گرم است امروز یک هو بعد از دقایقی فکر فقط به زندگی خودم ( اصلا به کدبانوگری بقیه مثل بعضی مامانا  که دختر دارن اونم چند تا کاری نداشتما !! چرا باور نمیکنید ؟؟؟) به این نتیجه رسیم که باید کمی در رفتارهایم تجدید نظر کنم و بیشتر به زندگی ام برسم و اصلا هم به نظرات بقیه درباره خصایل خوب و بد در وبلاگ مامان طهورا ابدا کاری نداشته باشم ! (مگه فضولم آخه ؟) پس ابتدای صبح با همسری درباره ی خشم آتشینش به گفتگو نشسته و همه ی آن چیزهایی که خودم بلد بودم را (چرا فکر میکنید از وب...
11 مرداد 1392

توداد بزن ! من میگم ببخشید !

دم سحر تازه خوابم برده ساعت 8 صبح بالای سرم نشستی و مثل یه نوار ضبط شده مدام تکرار می کنی : مامان مامان مامان ! میگم جانم ؟ چی می خوای ؟ زودی میگی : به به ! خنده ام میگیره به زور بلند میشم و میرم آشپزخانه ! کنار پای من ایستادی و من واست پنیر و کف دستم مثل توپ های کوچولو می کنم و تو گردوی آسیاب شده غلت می دم .. میبینم صدایی ازت نمیاد تا برمیگردم ، میبینم همه ی پودر ماشین لباسشویی را روی فرش آشپزخانه پخش کردی و با سیخ کباب روش نقاشی می کشیدی !!! سرم و که به سمتت چرخوندم بدون هیچ حرفی بی مقدمه شروع میکنی به جیغ کشیدن و من ! حتی مجال دعوا هم نمیدی !! به بهونه شکلات خوردن چند تا تافی میوه ای و باز کردی و تو مشتت هی باهاشون بازی می کنی و گه گد...
7 مرداد 1392

آرامش پس از طوفان

2 روز از 15 ماهگی تو می گذرد ... امروز تولد بابا کریم مهربانم هست و امشب ، شب ارزش ها ! بالاخره خری که با راهنمایی های شیطان به بابا کریم سواری میداد خسته شد و او را دم خانه ی مامان مهین پیاده کرد و بابا ی عزیزم با اندکی تامل سوار بر ال 90 سفیدش شد و همراه مامان مرضیه صبورم به سوی خانه رفتند و خیال من و ناصر و دایی ابوالفضل حسابی راحت شد و آرامش گم کرده ی مان را دوباره یافتیم. پسرکم ؛ این 3 رویداد زیبا که در ابتدای متنم آوردم دلیل پست گذاریم بود برای تو که همه ی آرزوی منی ! نمی خواهم  همه ی وبلاگت را پر کنم از امید ها و توقعاتم ولی چه کنم که نمی توانم خودم را راضی کنم به بسنده کردن درباره ی ثبت قد و وزن و کلماتی که آموخته ای و میگ...
5 مرداد 1392

به هوای او .. برای تو

به گمونم کودکان پیامبران عشق اند و رسالتشان ترویج امید و دوستی است . اگر نبودند و نمی آمدند و بزرگ نمیشدند و پدر و مادر نمیشدند و کودکی دیگر پا به این زمین خاکی نمی نهاد سرنوشت آدمیان چه بود ؟ بی پیامبر عشق ، زیستن چه معنایی می گرفت ؟ چه خوب شد که آمدی و شدی همه ی هستی مادر . چه زیبا رسالتت را به انجام می رسانی پیامبر کوچکم امیرپارسا . دو - سه روزی است قلبم به شادی عجیبی می تپد ... بهترین مونسم ، عزیزترین دوست و خواهرم , مادر شده ! و قرار است به زودی انشالله پیامبر کوچک دیگری در جمعمان قرار گیرد و دل های گرفته ی ما را نوری تازه بخشد .. و بی شک همه ی کودکان فرستاده های خدایند ولی احساس می کنم این یکی با اجازه ی خدا به دست عمه ی مهربانم گلچی...
27 تير 1392

رفع سوءتفاهم ها

خاله مژگان عــــــــــــــــــــــزیزم , با شمانبودم به خدا ! شما همیشه به من، مامان من ، برادر من ، همسر من ، پسر من و هرکسی به من مربوطه خیلی خیلی لطف داشتی . من هیچ وقت نمی تونم محبت های شما رو حبران کنم . ایها الناس من 4 تا خاله دارم و در پست قبلی مخاطبم خاله مژگان ودوتای دیگه شون نبوده !   پیدا کنید پرتقال فروش رو ! ---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------- وبلاگ  داشتن هم مصیبته ها ! بابا آشناها نخونید ! بذارید یه اینجا حرف دلمون و بزنیم ! اصلا همه اش تقصیر سجاد ! با خاله ی اون بودم  ...
26 تير 1392

بی بهانه

تو فرهنگ ما بعضی چیزا خیلی حرمت دارن ! یه قانون نانوشته ای دربارشون میگه همیشه باید احترامشون و داشت ، مقدس ان ، مبارکن ، محترم و عزیزن ! میگن نباید تو انتظار گذاشته بشن ! نباید هیچ چیزی جای اونا رو بگیره ! همــــــــــــــیشه تو اولویت هستن ! مثل سفره ای که پهن شده ، جانمازی که بازه ، پیرمرد یا پیرزنی که توی اتوبوس یا مترو ایستاده ، مادری که فرزندش رو صدا میکنه ، مهمانی که در میزنه ... و نگاه تو ؛ وقتی من و مخاطب قرار میدی ... میشی اول و آخر همه ی کارام ، میشی جزو همون باید و نباید های یاد گرفته ام ، جزو همون چیزهای حرمت دار زندگی ام ... صدام که میکنی ، راه نمی رم . پرواز میکنم و خواسته ات که اجابت میشه یادم میافته تو همه ی کتاب هایی ...
20 تير 1392

امروز یه روز محشره !

پیرو قهر دیشب با جناب پدر و شام نخورده به خواب رفتن،امروز از شدت گرسنگی بسیار بسیار زود برخیزیدیم !  و چون شما را همچنان در خواب ناز دیدیم سریع به خاطر گرما ابتدا یک دوش خنک گرفته و سپس ار حرص پدر و تمام غذایی که با خود به سرکار برده بود ، صبحانه ی بسیار بسیار مفصلی برای هردویمان اعم از پنکیک کاکائویی ، تخم مرغ آب پز با کره ، خامه و مربا ، شیر گرم شده تدارک دیدیم و سپس به سراغتان آمده و خواندیم : قوقولی قوقول سحر شد ... سپیده باز خبر شد ..... سلام ملکم نکردی ... علیک سلام نکردی ... و همچنان ادامه دادیم تا لب های سحر کننده تان را گشوده و آوای آسمانی تان را سر داده و فرمودید : مـــا  مـــا ن ! تا من بگویم ؟ جــانم ؟ عشـقم ؟ عمـرم...
18 تير 1392

باحال

تـــــــــــــــــــــــــــــــرو خدا برو خونـــــتـــــــون ! ( جیغ بنفش مایل به مشکی من ساعت 13:06 دقیقه ظهر خطاب به پسرک دوست داشتنی همسایه !!!) هرچی ما این پادشاه کوچکمون رو به روی چشم می گذاریم و نمی گذاریم آب کمی بیشتر از حد معمول در دلش تکان بخورد و از گل کمتر به او نمی گوییم این سجاد رودار همه چیزهای ندیده و نشنیده را برایش جبران می کند ! و تازه تکلیف هم برای من گنده تعیین می کند  که بشین رو زمین و به کار ما کار نداشته باش !!!! موهای پسرک بیچاره را میکشد و می گوید آخه باحاله ! از روی تخت پرتش می کند و پایین ومیگه آخه حال میده ! لپ های نداشته اش را به دو طرفین صورت میکشد و همچنان می گوید باحاله ! بالش را محکم روی سرش ...
15 تير 1392