پادشاه منپادشاه من، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره

در انتظار معجزه

در مکتب تو

بعد یه عالم وقت غیبت حضور مجدد تو یه جمع خیلی سخته ، حالا هرچقدر هم اون جمع صمیمی و دوست داشتنی باشه یا حتی غیبتت موجه !!! ســـــــــــلام؛ ما باز هم خانه نشین شدیم ! و پسرکم در سه سال و شش ماهگی به سر میبره ! و به حدی شیرین تر و خوش زبون تر و عاقل تر شده که زبان من مادر قاصرِ از تعریف . سکانس اول : - عاطف کی من و گذاشت تو دل تو ؟ - خدا - کی بهش گفت اینکارو بکنه ؟ - من ازش خواستم یه بچه بهم بده و اون بچه هایی که تو آسمون بودن و صدا کرد تا من و ببینن و پرسید کی میخواد پسر این خانوم بشه ؟ تو هم بهش گفتی : من ! اونم گذاشتت تو دلم.  - آره ! آره ! یادم میاد . الان خودش کجاس ؟ - کی ؟ ...
2 آبان 1394

خونه ی خاله الهه

یکی بود یکی نبود , زیر گنبد کبود یه جایی اون بالاها نزدیک کوه بلند که کاخ هم نزدیکشه خونه ای بودش قشنگ . توی اون خونه ی ناز خاله ای بودش که با قلبی مهربون مامان یه بچه بود . بچه ی قصه ی ما شاهزاده آدرینا بود. مامان شاهزاده جون بعد کلی دعوت و پیغام و هماهنگی با بچه های گروهِ تو وایبرش که همه مامانای وبلاگی بودند تونستش اولین پنجشنبه ی خوب بهمن و واسه جمع شدن دورهمی تو خونشون هماهنگ بکنه و درست فردای روز رسیدن بابا قدی اینا بریم سمت خونشون. واسه ی رفتن به اون جمع قشنگ که جز خاله الهه جون بقیه دیدار اولی بودند کلی ذوق داشتیم و کلی استرس با سوالای مختلف ! که آیا به دل میشینه پسرک ؟ رفتارا و اعتقادا ؟ تیپ ها و شخصیت ها ؟ میخوره به همد...
19 بهمن 1393

دَرهم

حال خاصی دارم ! اصلا من تخصص عجیبی دارم تو حال خاص داشتن یرای انواع و اقسام موضوعات جالب و غیر جالب ! ولی حال خاص امروزم از اون احوالات فراموش نشدنیه ! چون من یک مادرم و با تمام احساس یک والد دارم این حال و تجسم میکنم و لذت میبرم . مادر و پدر ناصر بعد از دو سال امروز راس ساعت سه بعد از ظهر به وقت ایران تونستند تو فرودگاه برلین تک دختر عزیزشون و ببینند و خوشحالم از اینکه میتونند یک ماه مهمان خونه ی قشنگ و گرم و دوست داشتنی اش بشن . از همه جالب تر اینه که جمعه شب وقتی داشتیم راهی فرودگاه امام میشدیم برای بدرقه حال عجیب تری داشتم چون ذوق این دیدارو آرامش و خوشحالی ای که نصیبشون میشد قلقلکم میداد و از اون طرف اشک های گرم پس...
7 دی 1393

دوست

حال خاصی دارم ! مثل قلقلک کف پا وقت سنگ پا کشیدن ! هم خوشت میاد و هم اذیت میشی !خدا رو شکر که پسرک خونه نیست با این حال عجیب من  *. امروز روز نسبتا بدی رو تو مهد کودک گذروندیم. متاسفانه گویی حسادت پسرک داره تو وجودش بیدار میشه و باعث اذیت خودش و من میشه ! شایدم حسادت نیست و چیزای دیگه است ! نمیدونم ! عادت کرده به ریاست کردن . مرکز توجه بودن . تصمیم گیری کردن درباره نوع بازی و آموزش و زمان خواب و آهنگ و شعر و تغذیه ! بچه ها زیاد شدند و به راحتی دیگه اجازه نمیدم پله ها رو بالا پایین کنه و از این کلاس به اون کلاس بره . مجبورش میکنم ظهر ها بخوابه و شعرها رو طبق واحد کار تمرین میکنم و نه به دلخواهش ! حالا پسرم شده پادشاهی بداخلاق و نق ن...
11 آذر 1393

پسری مثل چتر !

همیشه عاشق دختر بچه های ناز و عزیز بودم که دوران نوجوونی عجیبی دارند و جوانی ای سرشار از شکوفه های بهار نارنج و خانمی میشوند که همیشه بهانه ای هست تا بهشان افتخار کنی  ! و خدا به من پسر داد . نیاز به توضیح نداره که فارغ از تمام احساسات روز تعیین جنسیت جنین تنها سلامتی اش برام مهم بود و بس و بعدترش این حس ادامه پیدا کرد و دیگر خیلی کم پیش میامد که با خنده ای غمگین به جعبه ی گلسرهای فینگیلی و دامن و روسری های گلدار کوچولو و بقیه اجناس دوست داشتنی دخترونه ای که از خیلی وقت قبل از ازدواجم نگهشون داشته بودم نگاه کنم ! و حالا نمیدونم آیا این حس طبیعیه یا غیر طبیعی که من انقدر ذوق کنم از اینکه پسری چنین با ا...
15 آبان 1393

صبح تاسوعا

با چشمایی که میسوزن از بد خوابی دیشب نشستم کنار سینی بزرگ صبحانه ، ناصر با عجله چایی اش و میخوره و بلند میشه که بره اداره . روال معمول خداحافظی طی میشه و از دم در جواب ما رو میده که خداحافظ ! در که بسته میشه پسرک یهو استکانش و میذاره پایین و میاد میبوستم و میگه : عیب نداره ها ناصر به تو نگفت خبافظ ! دیر شده بود !!! فقط به من گفت ! ( واسه اینکه خیالش راحت باشه که منم خداحافظی کردم در بالکن و باز میکنم و الکی دست تکون میدم و میگم : ناصر خدانگهدار و برمیگردم میخندم و میگم دیدی جوابم و داد ؟ و میخنده . هنوز نشسته ام که کنار سینی ( مجمع ) دراز میکشه و میگه : ای باباااا ! مننونم نگفت ! عاطف دستت درد نکنه واسه ناصر صبانه آوردی !!!! شماره ناصر...
12 آبان 1393

بزرگ مرد کوچک

حرفای نانوشته داره زیاد میشه و تو هزار ماشالله داری به سرعت نور * بزرگ * میشی ! روزها میریم مهدکودک  دوتایی و کلی از کنار بچه های دیگه بودن حظ میکنیم و از زمان برگشت تا فردا صبح اش همدیگرو می بوییم و میبوسیم و مدام خدا رو شکر میکنم که مادر توام پسر فوق العاده ی من. چند روزی هست که سرما خوردی . اولش تب و بی حالی بود ، بعد شد آبریزش و عطسه و حالا سرفه های خشک و پدر در بیار ! به حدی که گریه میکنی و میگی : عاطف ! گلوم میسوزه ! الهی قربون این توضیح دقیق و درستت بشم عزیز دل من . برات شربت سرماخوردگی آوردم و میگم مامانی بخور خوب شی . با گریه میگی :  بهتر میشم ؟ بهت قول بهتر شدن میدم و با اکراه میخوری ! ...
13 مهر 1393

چایی نبات

عنوان یعنی زندگی من ! تلخی که با تو شیرین میشه !!! و بودنت هزار تا درد بی درمونم و دوا میکنه و سردی ها رو از وجودم میبره ! بودنت گرمیه زندگی منِ! متاسفانه یا خوشبختانه غیبت های مکررمان در مهمانی های روز جمعه باعث شد تا کم کم همه بفهمند که در سر بابا ناصر چی میگذره و اینکه قصدش رفتنِ .... و درست از همین جمعه بود که دلم بد جور به تاب تاب افتاده ... ولی خب چاره چیه ؟ یا باید با تو برم یا بی تو بمونم ! و من ترجیح میدم اگه تو زبونم لال به جهنمم بری باهات بیام چه برسه به جای خوش آب و هوایی مثل آلمان که میگن مثل شمال خودمون سرسبز و خرم !؟ و حالا حال بدی دارم مامان ، مدام به گوشم میرسه که مامان مهین (مامان بزرگم ) داره گریه میکنه از وقتی ای...
16 شهريور 1393

ارزش ها

دیشب وقتی دیدم جایی نمیتونم برم و حتی صدای مولودی خوانی تو تلویزیون رو هم به خاطر پسرک که نمیذاشت زیادش کنم بشنوم همینجور که چشمم به گنبد قشنگ و بی همتای امام بی نظیرم بود واسه جلب توجه پسرک و آروم گرفتنش شروع کردم به دست زدن و خواندن تولد مبارک واسه امام رضا ع  و خوب تاثیر داشت و بلافاصله با من ادامه داد بیا شعما رو فوت کن تا صد سال زنده باشی ..تولد تولد تولدت مبارک و الی آخر .. و اون جایی که داشتم از ته دلم واسه سلامتی و خوشبختی همه ی بچه های دنیا دعا میکردم پشت چکنویس زبانم نقاشی کشید و دعای من که تموم شد , گفت : نوشتم ایمام ریضا تولدت مبارک ... و اینجا ... بهترین ، بدترین ، دوست داشتنی ترین ، منفورترین ، خاطره ساز ترین ...
16 شهريور 1393