پادشاه منپادشاه من، تا این لحظه: 12 سال و 1 روز سن داره

در انتظار معجزه

محرم ۹۶

این دومین محرمی بود که بی تو گذشت ، که به جات سلام دادم به ابا عبدالله .. به جات اشک ریختم ... جای خالیت و دیدم میون علی اصغرها... خالی بودن آغوشم از حجم تنت و مهربونیت تعادلم و بهم میریخت .. بهم میریزه همه زندگیم و نبودنت ! نوزاد که بودی هیئت و عزاداری که نمیتونستم برم سرم گرم بود به نی نی وبلاگ و کیف میکردم از بنر عزاداری اول صفحه اش ... میگفتم میشه یه روز من و تو و بابایی پیرهن مشکی بپوشیم بریم اقامه عزا کنیم بریم و دست ادب بذاریم رو سینه و خودمون و بیمه کنیم با خدمت به اهل بیت ... نشد ! دلم برات تنگه اقا کوچولوی من ...  خسته شدم از التماس و اشک و زاری ... بیا دیگه مامانی . بیا و یه بار دیگه با نفست بهم جون بده و بیا طراو...
10 مهر 1396

دیر نوشت

یلدای 94 هم گذشت و ما 4 یلدار و کنار هم و دست در دست هم گذروندیم . یه جورایی میشه گفت چهار دقیقه اضافه بر تمام ثانیه های عاشقت بوده ام و دوستت داشتم و بابت همین 240 ثانیه ی اضافه هزاران بار از خدا ممنونم . بس که بودنت خوب و خوب و خوبه ! به افتخار تو و حال خوش خودم و تشویق های همیشگی خانواده ی مادری و پدری کمر همت بستیم و با تن تب دار تو و بهونه گیری های تموم نشدنی ات به کمک هم ژله ی هندوانه ای درست کردیم و دو مدل کیک با تکه های آناناس و پرتقال به قول تو پزیدیم و حُموس پختیم و سربند هندوانه ای و کارت پستال یلدایی درست کردیم و بعد با هم لباس ست کردیم و رفتیم به مقر عشق و انرژی ، خونه ی مادربزرگه ! و سورپرایز اصلی و وقتی رو ...
16 دی 1394

جشنواره

شاخ غول و شکستیم و واسه شرکت تو اولین مسابقه زندگیت کمر همت بستیم . برنده شدن یا نشدنت مهم نیست چون نه تلاشی میکنی نه رقابت قانونمندی وجود داره ولی همین که بدونی واسم مهمی ، ارزشمندی و لایق وقت گذاری و انرژی گذاشتن کافیه . خیلی دوستت دارم بهترینم . پیشاپیش ممنونیم از کسانی که لطفشون شامل حالت میشه . ...
11 دی 1394

عاقل میشویم !

سلام سلام ستاره ها به نی نی ها و مامانا ، حالتون خوبه ؟ بعلــــــــــــه ! لبا خندونه ؟ بعلـــــــــــــه ؟ دماغا چاقه ؟؟؟ نخیر ؟؟؟ اِاِاِ چرا ؟ آهان ! یادم افتاد دماغ چاق دیگه مد نیست ! آقا ما هی میخوایم از روزای تلخ و دعواها و قهرا و پدری که ازمون در اومده نگیم ولی به خدا نمیشه ! مجبور میشیم ! خب چه جوری بیام یهو بگم بعد سه ماه امروز با دل خوش و لب خندون و آرامش رفتیم خونه مادربزرگ عزیزمون تو همون ساختمان معروف چهار طبقه که متشکل از خاله ها و دایی و مادربزرگ جون هست و شما نگید چرا بعد سه ماه ؟؟؟ خب ما هم میگیم بماند ! و مثلا قضیه رو باز نمیکنیم ولی خب شما هم زنی دیگه ! مادر هم هستی ! تا تهش میری ! آره خواهر ، فکرت درسته ! ب...
19 آذر 1394

گزارشات عقب افتاده

همینکه میتونم وسط مهمانداری و تو فاصله دم کردن برنج بیام اینجا و عکسا رو آپلود کنم و پست بذارم واسه یادگاری یعنی شاهکار ! پس دیگه ترتیب جلو و عقب نوشته ها رو به روی گل و وجود نازنین خودتون ببخشید. آخرین تصویر از آخرین روزای مهد کودک : جدیدترین ورژن خواب عصرانه پادشاه  بعد از سه سال و شش ماه یادش افتاده میشه شیر خشک و با شیشه هم خورد و ادای بزرگا رو درآورد !!! مغازه دایی جون که از شهریور ماه به راه و ایشالله همیشه منبع خیر و برکت واسش باشه . درست کردن تابلوی حیوانات به پیشنهاد خودت ( برای اینکه راحت تر وقت بازی حیوان فروشی اسم حیوون ها یادمون بیاد ) چیدن پرتقال حیاط از پنجره آش...
27 آبان 1394

پل

رسیدیم به آخرین روز ! خیلی سخت بود ! مثل ورزشکاری مجروح به ضرب و زور و اخرین بارقه های امید این روزا رو طی کردیم که نشکنینم ! که همچنان تو چشم پسرک ابر قهرمان باشیم که بمونیم و ببینیم چی میشه ! و باور کنید که به بهار هیچ امیدی نبود ...که بیاد و ما تماشاش کنیم ! گذشت ... اسفند بدی بود و از خدا ممنونم که بعد این همه سرما و برگ ریزون و تنهایی درخت ها ، هوا رو خوب میکنه و رو سر هر شاخه ای شکوفه ای از سر محبت میذاره ... دل ما سخت زمستونی شده بود و حالا به امید خودش فقط میشینم سر سفره ی هفت سین و با همه ی وجود میگم : یا مقلب القلوب و الابصار .... حول حالنا الی احسن الحال ! پادشاه در کنار من و با جفت چشمای تیله ای قشنگش شاهد خی...
29 اسفند 1393

خونه ی خاله الهه

یکی بود یکی نبود , زیر گنبد کبود یه جایی اون بالاها نزدیک کوه بلند که کاخ هم نزدیکشه خونه ای بودش قشنگ . توی اون خونه ی ناز خاله ای بودش که با قلبی مهربون مامان یه بچه بود . بچه ی قصه ی ما شاهزاده آدرینا بود. مامان شاهزاده جون بعد کلی دعوت و پیغام و هماهنگی با بچه های گروهِ تو وایبرش که همه مامانای وبلاگی بودند تونستش اولین پنجشنبه ی خوب بهمن و واسه جمع شدن دورهمی تو خونشون هماهنگ بکنه و درست فردای روز رسیدن بابا قدی اینا بریم سمت خونشون. واسه ی رفتن به اون جمع قشنگ که جز خاله الهه جون بقیه دیدار اولی بودند کلی ذوق داشتیم و کلی استرس با سوالای مختلف ! که آیا به دل میشینه پسرک ؟ رفتارا و اعتقادا ؟ تیپ ها و شخصیت ها ؟ میخوره به همد...
19 بهمن 1393

دَرهم

حال خاصی دارم ! اصلا من تخصص عجیبی دارم تو حال خاص داشتن یرای انواع و اقسام موضوعات جالب و غیر جالب ! ولی حال خاص امروزم از اون احوالات فراموش نشدنیه ! چون من یک مادرم و با تمام احساس یک والد دارم این حال و تجسم میکنم و لذت میبرم . مادر و پدر ناصر بعد از دو سال امروز راس ساعت سه بعد از ظهر به وقت ایران تونستند تو فرودگاه برلین تک دختر عزیزشون و ببینند و خوشحالم از اینکه میتونند یک ماه مهمان خونه ی قشنگ و گرم و دوست داشتنی اش بشن . از همه جالب تر اینه که جمعه شب وقتی داشتیم راهی فرودگاه امام میشدیم برای بدرقه حال عجیب تری داشتم چون ذوق این دیدارو آرامش و خوشحالی ای که نصیبشون میشد قلقلکم میداد و از اون طرف اشک های گرم پس...
7 دی 1393

پاییز

 هوا سرد شده و من واسه رسیدن بهار لحظه شماری میکنم . سلام از روزی که مصمم به استعفا و خانه نشینی شدم کمی رفتارات مهربانانه تر و حرف گوش کن تر شده. همش میخوای من و تو تردید کار خوب و خوبتر بذاری ؟ نمیذاری تکلیفم و با خودم مشخص کنم . صبح ها هر روز با سرویس میریم و عادت کردی شش صبح بیدار شی و برپا رو بزنی و وقت صبحانه تو مهد کودک از همه سرحال تر باشی . هوای بچه ها رو بیشتر داری . با محمد تقریبا دوست شدی ، بهش میخندی . میای میگی عاطف میخوام برم پایین باید اجازه بگیرم ؟ میگم بله ! ادامه میدی خب ؟ میگم خب یعنی چی ؟ میگی : ای بابا ! یعنی بگو باشه برو دیگه !!! این دیالوگ تکراریه همه ی کارایی که میخوای اجرا کنی . رفتن به کلاس های...
18 آذر 1393