پادشاه منپادشاه من، تا این لحظه: 12 سال و 4 روز سن داره

در انتظار معجزه

با یه عالمه تاخیر

1392/6/29 22:49
نویسنده : عاطفه
356 بازدید
اشتراک گذاری

امام مهربونم تو همیشه خوبیقلب ؛ حتی اگر من و دعوت به سر سفره همیشه پهن ات نکنیمژه. تو همیشه بهترینیقلب؛ حتی اگه قسمتم نشه زیارتت و نخوای که بیاممژه . تو همیشه ماهی قلب؛ حتی اگه خودم و گول بزنم و واسه ندیدن روی ماهت هزار بهونه ردیف کنم مژه. تو همیشه خورشید قلبم میمونی قلب. تو درخشان ترینیقلب. تولدت مبارک دوست داشتنی ترین امام آفرینشقلب.

 بعد از این ؛

رفتیم سفر و آمدیم . و پس از آنهمه دلهره و دلشوره و صدقه و دعا، خدارو شکر سلامت برگشتیم ! میخواهم اعتراف کنم که بدجور به دلم بد آمده بود ، طوریکه وقتی تو ماشین خوابم میگرفت اشهدام را میخواندم و بعد میخوابیم و فقط دلشوره ی این رو داشتم که کی به شما اطلاع میدهد مردنم را نگران؟

و خدا نخواست و عزرائیل جان ، ما رو نبوسید نیشخند!

نیم ساعت قبل از اینکه راهی بشیم فهمیدیم رکب خورده ایم و یکی یه دونه داداشمون ما را در این سفر همراهی نمیکند و به جایش عمو مجید جانِ دلبندمان قرار است کنار دست ما در عقب بنشیند و چه ناسزاها که در دل و بر زبان نثار برادر کردیمعصبانی ! البته همان اول ها ! بعد که مسیری طی شد و از هم صحبتی با عمو جونم بهره مند شدم فهمیدم چه زمان های زیادی را از دست داده ام وبیشتر در کنارش نبوده ام و هی افسوس خوردم و بر زمانه لعنت فرستادم که آقا پول چه کارها که نمیکندافسوس ! ( خودم هم دلیل ارتباطشان را به هم نفهمیدم !!! )

خلاصه اینکه بعد از رسیدن به تبریز راهی یک دهاتی خشک و بی آب و علف شدیم مزین به نام سفید کمر ! و مهمان منزل زن اول پدر بزرگم شدیم ( ما خیلی روشنفکریماز خود راضی !) و فردایش به دهات پدری بابای مادرمان رفتیم به نام نعمت الله که هرچه آن یکی خشک و بی علف بود ، این یکی تر و سر سبز قلب! و یک شب هم آنجا ماندیم و فردایش مثل یک عروس نمونه راهی محل تحصیل خواهر شوهر عزیز ، ملکان شدیم برای گرفتن ریز نمراتش تا برایش ترجمه کنیم و بفرستیم و ببینیم چه گلی به سر خودش و ما میزند مژه!

و بعد دوباره به سفیدکمر برگشتیم و دلتان نخواهد 3 بار متوالی کباب درست کردیم و تمام سعیمان را نمودیم از فرصت پیش آمده نهایت استفاده را بکنیم و گوشتی به این بدن قحطی زده برسانیم ،شاید 2 گرمی وزن گرفتیم و از این حالت نی لبکی درآمدیم !که هرچه خوردیم افاقه نکرد و همش شیر شد و پسرک نوش جانش کرد و رفتناراحت!

بعد هم راهی اردبیل و سپس آستارا شدیم و پیرو خط و نشان های پنهانی ناصر خوش اخلاقدروغگو که معرف حضورتان است تنها یک نیم گردش در بازارش زدیم و هیچ نخریدیم و به ادامه سفر پرداختیم و در راه رشت برای صرف نهار غاز سرو کردیم که واقعا" خوشمزه بودنیشخند و بعدش به سمت فومن فرمان را چرخاندند و یک ساعتی مهمان مادربزرگ ناصر شدیم که اعتراف میکنماسترس تنها کسی که از خانواده ناصر همیشه دوستش داشتم و دارم و هر کاری بکنه به نظرم درسته ! فقط همین مادربزرگهقلب است ! و سپس با شتابی مثال زدنی به سمت تهران راندیم و فقط در رودبار کمی ایستادیم تا سفارش مکرر برادر را برای خرید زیتون پرورده به انجام برسانیمقهر و در کنارش دست پادشاهمان هم به لطف آقای فروشنده که کلوچه بهش داده بود در استکان چایی صلواتی مامان برود و بسوزد خنثی!

بعد هم تخته گاز رسیدیم به جنت آباد تهران تا عمو در شب میلاد بهترین امام دنیا با همسفران مکه اش تجدید دیدار کند و بعد هم به منزل رسیدیم  و از ته دل گفتیم : آخیش ! تمام شد خمیازهقلب!

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

در راه ملکان پلیس به خاطر سرعت زیاد ماشین را متوقف کرد و ناصر پشت فرمون بود و نکته جالب این بود که نه ناصر ، نه بابا کریم و نه من هیچ کدوم هیچ مدرک شناسایی از خودمون و ماشین همراه نداشتیم ، و فقط مامان مرضی کارت ملی اش تو کیفش بود و پلیس لطف کرد و ماشین و توقیف نکرد و 70000 تومان با مشخصات کارت ملی مامان جریمه نوشتلبخند !

تا نیم ساعت بعدش از ناصر هیچ صدایی نمیومد و ما احساس میکردیم به خاطر سهل انگاری و سرعت غیرمجازش عذاب وجدان گرفته ! به خاطر همین با شوخی خواستم قضیه رو حل کنم که گفت : ناراحت اینم که یارو چه عقده ای بود ! میتونست جریمه نکنه اصلا" ! ما که کارت شناسایی نداشتیم !!! تعجبمتفکر !!! مرد پرتوقع من عاشقتممحبت

امیرپارسا از زمان حرکت تا لحظه ی رسیدن 2 کار بیشتر نکرد : رقصیدلبخند و شیر خوردناراحت ! و هردو کار را با ریتم ترانه ی دختر حاجی الماس انجام داد ! و حتی از ماشین هم که پیاده میشدیم انقدر میگفت : نانای بابام بابام ! تا ترانه رو از گوشی براش پخش کنیم آخ.. خلاصه اینکه این دختر حاجی الماس  در تمام سفر هم باباش و حرص میداد و هم ما رو چشمک!

مامانم خیلی زحمت کشید و واقعا" امیرپارسا خسته اش کرد ، خیلی خوبه که هست و ایشالله که بتونم محبت هاشو جبران کنمقلب.

تو راه اردبیل یه بلال خوردیم مزه نبات میدادنیشخند ! من که عاشق شیرینی ام از خوردنش سیر نمیشدمخوشمزه ! فوق العاده بود ولی بقیه خوششون نیومدناراحت !

انقدر اونجا مگس و زنبور و با دست پروندیم پسرک توهم زده و از زمان برگشت تا حالا دستش و تو هوا تکون میده و گاهی واسه کشتن پشه های خیالی بهم میزنه نیشخند!

به لطف آموزش های مامان مرضی که گفته زین پس پادشاه عزیز صداش کنه ، پسرک صدای هاپو و گاو و ببعی و اسب و اردک و در میاره و عزیز هم میگه از خود راضی!

بعضی وقت ها انقدر پسرک کارای بامزه میکنه که دلم میخواد بذارمش تو دستگاه کپی و هزار تا زیراکس ازش بگیرم و کلی از داشتن این همه بچه ی بامزه ذوق کنم نیشخند!

و بعضی وقت ها هم که میافته رو اون یکی دنده و نه مامان میشناسه و نه بابا ! کلا" میخوام محوش کنم تا سر فرصت ظاهر شهخنثی زبان!

تا رسیدیم میوه فروش سر کوچمون با دیدن امیرپارسا بهش میگفت : کجا رفته بودی ؟ دلمون تنگ شده بود ! بعد هم یه هندوانه کوچک براش آورد که هرچه تعارف کرد قبول نکردم و نذاشتم پسرک بگیره ! نه به خاطر اینکه بدعادت میشه ! هندوانه خیلی کوچک بود ! کم میومد واسمونمژه !!!

دو روز مونده بودیم دهات پادشاه شده بود کدخدای ده و یه لهجه ی بامزه ای گرفته بود که خدا میدونه ! یه جوری میگفت مَامَان ؟ که دلم میخواست لهش کنم بغل! ما که هیچی بلد نیستیم کاش این یه ذره ترکی یاد بگیرهقلب !

سحر خانم دو بار بهمون زنگ زد و حال و احوال کرد ! جدا" دارم کم میارم جلوش . ولی اگه فکر کرده بود با این کارا سوغاتی بیشتری براش گرفته میشه اشتباه کرد ! چون یه بسته سوهان کنجدی فقط سهمش شد که اونم از قنادی دم خونمون گرفتم . ولی فکرم اونجا زیاد مشغولش بودابرو. ازترس ناصر جرات ندارم بگم دوستش دارممحبت

واسه مادر شوهرم کلی سوغاتی های خوشمزه خریدم و از هرچی واسه خودمون گرفته بودیم به اونم دادم . بادمجان کم گرفته بودم و من میگفتم واسش بذاریم و ناصر میگفت نمیخواد خودمون میخوریم . آخر سر به اصرار من 2 تا بزرگش و گذاشت و همون 2 تا دونه بادمجان مادر شوهر جان و از راه به در کرد و به جای تشکر از بابت بقیه سوغاتی ها فقط گفت : چرا این ها 2 تاست فقط ؟؟؟؟ تعجبخنثیابرو !!!!

و در آخر از مسئولین محترم بابت آسفالت و جدول کشی کوچه های دهات های زیبای تبریز تشکر میکنیمقلب و از فرزندان آبا جانمان میخواهیم تا آب لوله کشی را به منزل ایشان برسانندلبخند . ما که پدرمان در آمد ، خدا به داد صاحبخانه برسدنگران. و انشالله شما هم تابستان خوشی را پشت سر گذاشته باشید. تا دیدار بعدی خدا نگهدارنیشخندبای بای

--------------------------------------------------------------------------------------

از طولانی شدن این پست معذرت بخواهم یا نخواهممتفکر ؟ باید فکر کنم ....نیشخندزبان.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (13)

مامان نفس طلایی
29 شهریور 92 22:41
یعنی کل پی نوشت هات پر از خنده بود .... مخصوصا پشه های که امیر پارسا می کشه و سوغاتی های مادر شوشو جان


از ترس ناصر کلی هم سانسور کردم تازه !
مامان محمدصدرا
30 شهریور 92 0:19
معلوم شد همسرت هم مثل خودت باحاله ها من هم فکر می کنم عجب پلیس ....


از تو بعید بود دیگه
شیما
30 شهریور 92 2:47
وااای خوش به حال کسایی که با شما هم سفر بودنو خوش به حال پادشاه که همچین مامان باحال و شیرین زبون و خوش بیانی داره


درباره من چی فکر میکنی ؟ هرچی هست اشتباهه ! به خدا راست میگم
مامان مریم
30 شهریور 92 11:50
سفرا بخیر عاطفه خانوم..دلمون برا پادشاتون یه ذره شده بود
ای ول بابابزرگ ماشاله از زندگی نهایت استفاده رو کردن بیچاره شوهرای ما
پادشام مثل مهتابه ما هم ازبس تو ماشین یه آهنگ گوش میدیم دیگه آخراش گریه مون میگیره
معذرتم بخواه بد نیست خوشمام میاد

اولا حالا که فکرام و کردم میبینم معذرت نمیخوام !
بعدشم حقته ! مادری دیگه 1 باید تحمل کنی ! مهتاب جونم هرچی دوست داره باید گوش بده !
بعد او اونا میبینی توانایی رو ؟ این شوهرای ما تو کف درک و خرج ما موندن ! هیچ وقت واسه دومی ریسک نمیکنن !
بعدشم مرسی که دلتنگم بودی .
مامان اهورا
30 شهریور 92 11:50
ههههههههههههههههه
کلی خندیدم سر صبحی!!!!!!!!!!!!
دستت درد نکنه...
حالا اون 2 تا بادمجون چی بود سوغاتی دادی آخه؟؟؟!!!!!!!!!!


مگه بد بود ؟ بادمجون بود دیگه
مامان ابولفضل
30 شهریور 92 15:24
آخ از دست اين مادرشوهرا كه هرچي هم واسشون بياري بازم يه چيزي بايد بگن....
ماجراهاي سفرتون جالب بود
ايشالله هميشه به سفر و خوشي...

میبینی ؟ خوشم میاد دو روز دیگه ما هم همین میشیم ! یعنی میگیم ؟
زری مامان مهدیار
30 شهریور 92 23:30
خوب بادمجونا کم بوده دیگه خواهر جان چرا ناراحت می شی خوب
می گفتی بقیه ش رو گذاشتم برای سحر جون که خیلی بادمجون دوست داره
ایشالا همیشه به سفر و خوشی


کاش به عقلم میرسید میگفتم ! حیف شد ! البته سحرجون نیاز به بادمجان نداره ! میذونی که ؟
دایی
31 شهریور 92 0:27
بعضی وقت ها انقدر پسرک کارای بامزه میکنه که دلم میخواد بذارمش تو دستگاه کپی و هزار تا زیراکس ازش بگیرم و کلی از داشتن این همه بچه ی بامزه ذوق کنم
بی زحمت هزارتا هم واسه من بگیر :-))))


پولشو میدی ؟
لی لی
31 شهریور 92 2:47
هههههههههه
خدا رو شکر که سفر خوبی داشتین


مرسی دل گنجشکی جونم.
مامان امیرناز
31 شهریور 92 20:42
سلام نازنینم کلی با دیدن این پست دلمان سفر خواست اونم به اردبیل راستش قرار بود بریم که بخاطر خرج و مخارج زیاد عروسی خواهری کنسل شد میبینی ترخدا

سلام . کاش منم یه خواهر داشتم که عروسش میکردیم هیج جا به جاش نمیرفتم.
مامان الینا
1 مهر 92 11:21
یعنی داشتم همینطوری برای خودم می خندیدم رسیدم قسمت جریمه دیگه منفجر شدم!!!!


مامان ترنم
2 مهر 92 13:18
هميشه به سفر عاطفه خانم. خيلي با نمك نوشتي اين سفرنامه‌رو. كلي به پشه‌ها و پليس و بادمجون خنديدم.


خودمونم همینطور
سارا
15 مهر 92 1:20