با یه عالمه تاخیر
امام مهربونم تو همیشه خوبی ؛ حتی اگر من و دعوت به سر سفره همیشه پهن ات نکنی. تو همیشه بهترینی؛ حتی اگه قسمتم نشه زیارتت و نخوای که بیام . تو همیشه ماهی ؛ حتی اگه خودم و گول بزنم و واسه ندیدن روی ماهت هزار بهونه ردیف کنم . تو همیشه خورشید قلبم میمونی . تو درخشان ترینی. تولدت مبارک دوست داشتنی ترین امام آفرینش.
بعد از این ؛
رفتیم سفر و آمدیم . و پس از آنهمه دلهره و دلشوره و صدقه و دعا، خدارو شکر سلامت برگشتیم ! میخواهم اعتراف کنم که بدجور به دلم بد آمده بود ، طوریکه وقتی تو ماشین خوابم میگرفت اشهدام را میخواندم و بعد میخوابیم و فقط دلشوره ی این رو داشتم که کی به شما اطلاع میدهد مردنم را ؟
و خدا نخواست و عزرائیل جان ، ما رو نبوسید !
نیم ساعت قبل از اینکه راهی بشیم فهمیدیم رکب خورده ایم و یکی یه دونه داداشمون ما را در این سفر همراهی نمیکند و به جایش عمو مجید جانِ دلبندمان قرار است کنار دست ما در عقب بنشیند و چه ناسزاها که در دل و بر زبان نثار برادر کردیم ! البته همان اول ها ! بعد که مسیری طی شد و از هم صحبتی با عمو جونم بهره مند شدم فهمیدم چه زمان های زیادی را از دست داده ام وبیشتر در کنارش نبوده ام و هی افسوس خوردم و بر زمانه لعنت فرستادم که آقا پول چه کارها که نمیکند ! ( خودم هم دلیل ارتباطشان را به هم نفهمیدم !!! )
خلاصه اینکه بعد از رسیدن به تبریز راهی یک دهاتی خشک و بی آب و علف شدیم مزین به نام سفید کمر ! و مهمان منزل زن اول پدر بزرگم شدیم ( ما خیلی روشنفکریم !) و فردایش به دهات پدری بابای مادرمان رفتیم به نام نعمت الله که هرچه آن یکی خشک و بی علف بود ، این یکی تر و سر سبز ! و یک شب هم آنجا ماندیم و فردایش مثل یک عروس نمونه راهی محل تحصیل خواهر شوهر عزیز ، ملکان شدیم برای گرفتن ریز نمراتش تا برایش ترجمه کنیم و بفرستیم و ببینیم چه گلی به سر خودش و ما میزند !
و بعد دوباره به سفیدکمر برگشتیم و دلتان نخواهد 3 بار متوالی کباب درست کردیم و تمام سعیمان را نمودیم از فرصت پیش آمده نهایت استفاده را بکنیم و گوشتی به این بدن قحطی زده برسانیم ،شاید 2 گرمی وزن گرفتیم و از این حالت نی لبکی درآمدیم !که هرچه خوردیم افاقه نکرد و همش شیر شد و پسرک نوش جانش کرد و رفت!
بعد هم راهی اردبیل و سپس آستارا شدیم و پیرو خط و نشان های پنهانی ناصر خوش اخلاق که معرف حضورتان است تنها یک نیم گردش در بازارش زدیم و هیچ نخریدیم و به ادامه سفر پرداختیم و در راه رشت برای صرف نهار غاز سرو کردیم که واقعا" خوشمزه بود و بعدش به سمت فومن فرمان را چرخاندند و یک ساعتی مهمان مادربزرگ ناصر شدیم که اعتراف میکنم تنها کسی که از خانواده ناصر همیشه دوستش داشتم و دارم و هر کاری بکنه به نظرم درسته ! فقط همین مادربزرگه است ! و سپس با شتابی مثال زدنی به سمت تهران راندیم و فقط در رودبار کمی ایستادیم تا سفارش مکرر برادر را برای خرید زیتون پرورده به انجام برسانیم و در کنارش دست پادشاهمان هم به لطف آقای فروشنده که کلوچه بهش داده بود در استکان چایی صلواتی مامان برود و بسوزد !
بعد هم تخته گاز رسیدیم به جنت آباد تهران تا عمو در شب میلاد بهترین امام دنیا با همسفران مکه اش تجدید دیدار کند و بعد هم به منزل رسیدیم و از ته دل گفتیم : آخیش ! تمام شد !
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
در راه ملکان پلیس به خاطر سرعت زیاد ماشین را متوقف کرد و ناصر پشت فرمون بود و نکته جالب این بود که نه ناصر ، نه بابا کریم و نه من هیچ کدوم هیچ مدرک شناسایی از خودمون و ماشین همراه نداشتیم ، و فقط مامان مرضی کارت ملی اش تو کیفش بود و پلیس لطف کرد و ماشین و توقیف نکرد و 70000 تومان با مشخصات کارت ملی مامان جریمه نوشت !
تا نیم ساعت بعدش از ناصر هیچ صدایی نمیومد و ما احساس میکردیم به خاطر سهل انگاری و سرعت غیرمجازش عذاب وجدان گرفته ! به خاطر همین با شوخی خواستم قضیه رو حل کنم که گفت : ناراحت اینم که یارو چه عقده ای بود ! میتونست جریمه نکنه اصلا" ! ما که کارت شناسایی نداشتیم !!! !!! مرد پرتوقع من عاشقتم
امیرپارسا از زمان حرکت تا لحظه ی رسیدن 2 کار بیشتر نکرد : رقصید و شیر خورد ! و هردو کار را با ریتم ترانه ی دختر حاجی الماس انجام داد ! و حتی از ماشین هم که پیاده میشدیم انقدر میگفت : نانای بابام بابام ! تا ترانه رو از گوشی براش پخش کنیم .. خلاصه اینکه این دختر حاجی الماس در تمام سفر هم باباش و حرص میداد و هم ما رو !
مامانم خیلی زحمت کشید و واقعا" امیرپارسا خسته اش کرد ، خیلی خوبه که هست و ایشالله که بتونم محبت هاشو جبران کنم.
تو راه اردبیل یه بلال خوردیم مزه نبات میداد ! من که عاشق شیرینی ام از خوردنش سیر نمیشدم ! فوق العاده بود ولی بقیه خوششون نیومد !
انقدر اونجا مگس و زنبور و با دست پروندیم پسرک توهم زده و از زمان برگشت تا حالا دستش و تو هوا تکون میده و گاهی واسه کشتن پشه های خیالی بهم میزنه !
به لطف آموزش های مامان مرضی که گفته زین پس پادشاه عزیز صداش کنه ، پسرک صدای هاپو و گاو و ببعی و اسب و اردک و در میاره و عزیز هم میگه !
بعضی وقت ها انقدر پسرک کارای بامزه میکنه که دلم میخواد بذارمش تو دستگاه کپی و هزار تا زیراکس ازش بگیرم و کلی از داشتن این همه بچه ی بامزه ذوق کنم !
و بعضی وقت ها هم که میافته رو اون یکی دنده و نه مامان میشناسه و نه بابا ! کلا" میخوام محوش کنم تا سر فرصت ظاهر شه !
تا رسیدیم میوه فروش سر کوچمون با دیدن امیرپارسا بهش میگفت : کجا رفته بودی ؟ دلمون تنگ شده بود ! بعد هم یه هندوانه کوچک براش آورد که هرچه تعارف کرد قبول نکردم و نذاشتم پسرک بگیره ! نه به خاطر اینکه بدعادت میشه ! هندوانه خیلی کوچک بود ! کم میومد واسمون !!!
دو روز مونده بودیم دهات پادشاه شده بود کدخدای ده و یه لهجه ی بامزه ای گرفته بود که خدا میدونه ! یه جوری میگفت مَامَان ؟ که دلم میخواست لهش کنم ! ما که هیچی بلد نیستیم کاش این یه ذره ترکی یاد بگیره !
سحر خانم دو بار بهمون زنگ زد و حال و احوال کرد ! جدا" دارم کم میارم جلوش . ولی اگه فکر کرده بود با این کارا سوغاتی بیشتری براش گرفته میشه اشتباه کرد ! چون یه بسته سوهان کنجدی فقط سهمش شد که اونم از قنادی دم خونمون گرفتم . ولی فکرم اونجا زیاد مشغولش بود. ازترس ناصر جرات ندارم بگم دوستش دارم
واسه مادر شوهرم کلی سوغاتی های خوشمزه خریدم و از هرچی واسه خودمون گرفته بودیم به اونم دادم . بادمجان کم گرفته بودم و من میگفتم واسش بذاریم و ناصر میگفت نمیخواد خودمون میخوریم . آخر سر به اصرار من 2 تا بزرگش و گذاشت و همون 2 تا دونه بادمجان مادر شوهر جان و از راه به در کرد و به جای تشکر از بابت بقیه سوغاتی ها فقط گفت : چرا این ها 2 تاست فقط ؟؟؟؟ !!!!
و در آخر از مسئولین محترم بابت آسفالت و جدول کشی کوچه های دهات های زیبای تبریز تشکر میکنیم و از فرزندان آبا جانمان میخواهیم تا آب لوله کشی را به منزل ایشان برسانند . ما که پدرمان در آمد ، خدا به داد صاحبخانه برسد. و انشالله شما هم تابستان خوشی را پشت سر گذاشته باشید. تا دیدار بعدی خدا نگهدار
--------------------------------------------------------------------------------------
از طولانی شدن این پست معذرت بخواهم یا نخواهم ؟ باید فکر کنم .....