اگه نگم میترکم !
سلام ، وقت کمه ! با ناصر دعوام شده باید کل خونه رو مرتب کنم ، امیرپارسا دوباره سرماخورده و حال نداره و مدام داره تو خواب غر میزنه !و یه عالمه حرف دارم که باید حتما" برای شما تعریف کنم ! کلی اتفاق افتاده که مثل یه فضول ذره بین به دست پیگرشون بودم . تازه روز جهانی کودک هم هست و درست حسابی تو وبلاگ پادشاه تبریک نگفتم !!! لطفا" سکوت و رعایت کنید و با دقت بخونید! این پست فقط پی نوشتِ !
ندید بدید نوشت : فردای اون روزی که زالوی عزیز مهمون تن بنده بودند و حسابی به خودشون رسیدند ما عروسی دختر عمو جان دعوت بودیم. اولین عروسی این مدلی بود که تو طایفه برگزار شد و از خوشحالی اشک به چشمان آهویی ما نشاند. نانای تعطیل ! آهنگ و ترانه تعطیل ! ورود داماد به زنانه تعطیل ! فیلمبردار تعطیل ! ولی به جاش شیرینی های خوشمزه ! میوه های آبدار ! باقالی پلو و زرشک پلو ! یه عروس خوشگل و خوش اخلاق ! و از همه مهمتر یه عالمه قاشق و چنگال وکارد و میزای بلند که کلی آهنگ های قشنگ از توش در میومد. من اینکارو واسه عروسیم نکردم و اگه یه فرصت دیگه داشته باشم نمیکنم ولی واسه ریحانه جونم خوشحالم. همونی شد که میخواست . حالا علاوه بر مامان و بابا و همسرش ، مولاش ع هم راضیه . البته ناصر آبروم و برد و تا سوار ماشین شدیم تو محوطه خود تالار که مال سپاه بود تا خود خونه عروس از کنار ماشین عروس داماد تکان نخورد و صدای ناری ناری رو 1000 بود ! و همه اطرافیا با صداش یه نرمشی کردند .
اینم گل پسرم و ماشین عروس که داماد خودش با پر مرغ و آب و شکر روش هنرنمایی کرده بود :
چشم شور نوشت : اون دختر همکار سابقم بود ؟ شماها چشمش کردید ! میگید نه ؟ شاید کار خودم بوده ! نمیدونم ! به هرحال با شوهرش دعواشون شده حسابی ! دیگه پسره نمیذاره بیاد سر کار ! دیروز باهاش صحبت کردم از گزیه صداش در نمیومد ! دلم خیلی براش سوخت ! و فهمیدم دیگه نباید گول بخورم و مطمئن تر شم که هیچ مردی خوب نیست ! مگر بر خلافش ثابت شه !
خاله عاطفه نوشت : نرگس موقع صبحانه بهم میگه خاله من شما رو دوست دارم ولی نمیتونم بهتون بگم عزیز دلم ! میپرسم چرا ؟ میگه :مامانم گفته خاله های مهد کودک بیگانه اند!! بیگانه ها عزیز دل نمیشن! من : همکارام :نرگس : ! و احیانا" مامانش : !
خاله عاطفه نوشت 2 : شاهرخ 4 ساله یکی از نورچشمی های مهد کودک که در مهد قبلی هم حضور داشت و مثل من اصالتا" ترک هستند. صبح که اومد بهش میگم این بابا شاهینت تُرکه ! بگو تو مهد ما نیاد ! با عصبانیت میگه : ترکه که ترکه ! سرطان که نداره ! بعد موقع نهار من که کلی از جواب صبحش خندیده بودم جلوی همکارام تکرار کردم و گفتم : بابا شاهین ترکه دیگه نمیاد اینجا ! یهو بلند شد ایستاد و دستش و با عصبانیت زد رو میز و گفت : من نمیدونم مهد کودک جای این شوخی هاست ؟ من : همکارام: شاهرخ همچنان : !
اینم یه نمونه از شیطونی های پادشاه :
عروس نوشت : دیروز بعد 3 هفته بالاخره همسر از خر عاریتی شیطان پیاده شد و بیخیال خصومت شخصیش با خانواده اش شد و طی یک اقدام ضرب الاجلی حرفمون و گوش کرد و ما را به منزل مادر شوهر بردند . آقا تحویل بازاری بودا ! چون نمیخوام مثل اون دختر همکار سابق چشم بخورم بقیه اش و نمیگم !
جاری نوشت : سحر جان طی چند روزی که آنجا بودند ترکاندند از صمیمیت ! کاش کمی هم برای بعدا" نگه میداشت ! هر روز با مادر شوهر می رقصیدند و تازه همسایه شان میگفت : جاریت خوب برادر شوهرت رو تور کرده !! (البته تو بهترین بودن عمو خسرو جان شکی نیست! ) و اینکه این اون چیزی نبود که همیشه مریم خانم میخواست ! منم با پوزش از سحر جون گفتم علف باید به دهن بزی شیرین بیاد ! و کلی سنگ جاری ر به سینه زدم ! انقدر که همه ی دنده هام درد میکنه !
بد شانس نوشت : مادر شوهر موقع آشپزی یهو گفت : امیرپارسا بگو بله ؟ تو مهد کودک همه قربون صدقه ی بله گفتنت میشن و از مامانت تشکر نمیکنن ؟؟؟؟ بعد که دید چشمای من 4 تا شد ! خندید و گفت : خسرو همه شو برامون خوند و عکساشو نشون داد ! !خسروی فضول .
ذوق زده نوشت : تقریبا" پسرک داره مستقل میشه و کم و بیش تو کلاس کنار بچه های 3-4 ساله میمونه منم مثل آدم های جو گیر لیست وسایل کلاسشون و از خاله خاطره گرفتم و همراه مدیر محترم رفتیم شهر کتاب مرکزی و یه عالمه وسیله های خوشگل واسه پسرک خریدم . با دیدن اون همه چیزای خوشگل هم دلی از عزا واسه خودم درآوردم و هم اون و صاحب وسایل خوشگل کردم .
مامان نوشت : الان که با این تن بی حال، با اون صورت گریم شده ی طرح پیشی اینجا خوابیده یاد شبی افتادم که فهمیدم هست . واقعا" ورق برگشت ! من معجزه را دیده ام . آمدنش ... حضورش ... نفس کشیدنش لمس تنش ... بویش ... نگاهش ... بزرگ شدنش ... همه و همه و همه هیچ جز لذت نیست.خدایا شکرت .
معجزه ی دوست داشتنی این زندگی ، امروز ،روز جهانی توست و برای من، هر روز ، روز توست .
امروزت مخصوص مبارکت باد.