پادشاه منپادشاه من، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره

در انتظار معجزه

اگه نگم میترکم !

1392/7/16 23:42
نویسنده : عاطفه
363 بازدید
اشتراک گذاری

سلام ، وقت کمه ! با ناصر دعوام شده باید کل خونه رو مرتب کنم نگرانگریه، امیرپارسا دوباره سرماخورده و حال نداره و مدام داره تو خواب غر میزنه افسوس!و یه عالمه حرف دارم که باید حتما" برای شما تعریف کنم از خود راضی! کلی اتفاق افتاده که مثل یه فضول ذره بین به دست پیگرشون بودم مژه. تازه روز جهانی کودک هم هست و درست حسابی تو وبلاگ پادشاه تبریک نگفتم قلب!!! لطفا" سکوت و رعایت کنید و با دقت بخونید! این پست فقط پی نوشتِ نیشخند!

ندید بدید نوشت : فردای اون روزی که زالوی عزیز مهمون تن بنده بودند و حسابی به خودشون رسیدند ما عروسی دختر عمو جان دعوت بودیم. اولین عروسی این مدلی بود که تو طایفه برگزار شد و از خوشحالی اشک به چشمان آهویی ما نشاندخیال باطل. نانای تعطیل ! آهنگ و ترانه تعطیل ! ورود داماد به زنانه تعطیل ! فیلمبردار تعطیل ! ولی به جاش شیرینی های خوشمزه ! میوه های آبدار ! باقالی پلو و زرشک پلو ! یه عروس خوشگل و خوش اخلاق ! و از همه مهمتر یه عالمه قاشق و چنگال وکارد و  میزای بلند که کلی آهنگ های قشنگ از توش در میومدچشمک. من اینکارو واسه عروسیم نکردم و اگه یه فرصت دیگه داشته باشم نمیکنم ولی واسه ریحانه جونم خوشحالم. همونی شد که میخواست . حالا علاوه بر مامان و بابا و همسرش ، مولاش ع هم راضیه قلب . البته ناصر آبروم و برد و تا سوار ماشین شدیم تو محوطه خود تالار که مال سپاه بود تا خود خونه عروس از کنار ماشین عروس داماد تکان نخورد و صدای ناری ناری رو 1000 بود ! و همه اطرافیا با صداش یه نرمشی کردندخجالت .

اینم گل پسرم و ماشین عروس که داماد خودش با پر مرغ و آب و شکر روش هنرنمایی کرده بود :

دامادی خودت انشالله

بـــــــــــــــــــــوق بــــــــــــــــوق

چشم شور نوشت : اون دختر همکار سابقم بود ؟ شماها چشمش کردید ! میگید نه متفکر؟ شاید کار خودم بودهنگران ! نمیدونم ! به هرحال با شوهرش دعواشون شده حسابی ! دیگه پسره نمیذاره بیاد سر کار ناراحت! دیروز باهاش صحبت کردم از گزیه صداش در نمیومد ! دلم خیلی براش سوخت دل شکسته! و فهمیدم دیگه نباید گول بخورم و مطمئن تر شم که هیچ مردی خوب نیست ! مگر بر خلافش ثابت شه مژه!

خاله عاطفه نوشت : نرگس موقع صبحانه بهم میگه خاله من شما رو دوست دارم ولی نمیتونم بهتون بگم عزیز دلم ! میپرسم چرا ؟ میگه :مامانم گفته خاله های مهد کودک بیگانه اند!! بیگانه ها عزیز دل نمیشن! من : تعجبناراحت  همکارام :تعجبعصبانینرگس : لبخند ! و احیانا" مامانش : از خود راضیزبان !

خاله عاطفه نوشت 2 : شاهرخ 4 ساله یکی از نورچشمی های مهد کودک که در مهد قبلی هم حضور داشت و مثل من اصالتا" ترک هستند. صبح که اومد بهش میگم این بابا شاهینت تُرکه ! بگو تو مهد ما نیاد چشمک! با عصبانیت میگه : ترکه که ترکه ! سرطان که نداره عصبانی! بعد موقع نهار من که کلی از جواب صبحش خندیده بودم جلوی همکارام تکرار کردم و گفتم : بابا شاهین ترکه دیگه نمیاد اینجا ! یهو بلند شد ایستاد و دستش و با عصبانیت زد رو میز و گفت : من نمیدونم مهد کودک جای این شوخی هاست منتظر؟ من : تعجبخجالت همکارام: قهقهه شاهرخ همچنان : منتظر !

اینم یه نمونه از شیطونی های پادشاه :

نیافتی !

عروس نوشت : دیروز بعد 3 هفته بالاخره همسر  از خر عاریتی شیطان پیاده شد و بیخیال خصومت شخصیش با   خانواده اش شد و طی یک اقدام ضرب الاجلی حرفمون و گوش کرد و ما را به منزل مادر شوهر بردندلبخند . آقا تحویل بازاری بودا نیشخند! چون نمیخوام مثل اون دختر همکار سابق چشم بخورم بقیه اش و نمیگم زبان!

جاری نوشت : سحر جان طی چند روزی که آنجا بودند ترکاندند از صمیمیت ابرو! کاش کمی هم برای بعدا" نگه میداشت چشم! هر روز با مادر شوهر می رقصیدند جشنو تازه همسایه شان میگفت : جاریت خوب برادر شوهرت رو تور کرده مژه !تعجب! (البته تو بهترین بودن عمو خسرو جان شکی نیستمحبت! ) و اینکه این اون چیزی نبود که همیشه مریم خانم میخواست ! منم با پوزش از سحر جون گفتم علف باید به دهن بزی شیرین بیاد از خود راضی! و کلی سنگ جاری ر به سینه زدم زیبا! انقدر که همه ی دنده هام درد میکنه ناراحت!

بد شانس نوشت : مادر شوهر موقع آشپزی یهو گفت : امیرپارسا بگو بله ؟ تو مهد کودک همه قربون صدقه ی بله گفتنت میشن و از مامانت تشکر نمیکنن از خود راضی؟؟؟؟ بعد که دید چشمای من 4 تا شد تعجب! خندید و گفت : خسرو همه شو برامون خوند و عکساشو نشون داد ! استرس!خسروی فضول عصبانی.

ذوق زده نوشت : تقریبا" پسرک داره مستقل میشه و کم و بیش تو کلاس کنار بچه های 3-4 ساله میمونه منم مثل آدم های جو گیر لیست وسایل کلاسشون و از خاله خاطره گرفتم و همراه مدیر محترم رفتیم شهر کتاب مرکزی و یه عالمه وسیله های خوشگل واسه پسرک خریدم لبخند. با دیدن اون همه چیزای خوشگل هم دلی از عزا واسه خودم درآوردممژه و هم اون و صاحب وسایل خوشگل کردم قلب.

شهر کتاب

مامان نوشت : الان که با این تن بی حال، با اون صورت گریم شده ی طرح پیشی اینجا خوابیده یاد شبی افتادم که فهمیدم هست لبخند. واقعا" ورق برگشت ! من معجزه را دیده ام قلب. آمدنش ... حضورش ... نفس کشیدنش لمس تنش ... بویش ... نگاهش ... بزرگ شدنش ... همه و همه و همه هیچ جز لذت نیست.خدایا شکرت ماچ.

معجزه ی دوست داشتنی این زندگیقلب ، امروز ،روز جهانی توست قلبو برای من، هر روز ، روز توستقلب .

امروزتقلب مخصوص قلبمبارکتقلب بادماچ.

پایین سرسره

بالای سرسره

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (33)

مامان ترنم
16 مهر 92 23:30
این خنده هایی که طعم عسل می دهند و قلب آسمان را آب می کنند، ای کاش همیشه در چهره هایتان باقی بمانند! پارسای عزیز روزت مبارک


ممنون لیلای مهربونم
مامان امیرناز
16 مهر 92 23:49
سلام عزیزم پاک مارو فراموش کردی سری نمیزنی راستی رمز و عوض کردی? با رمز قبلی باز نشد
پارسای عزیز فرشته دوست داشتنی روزت مبارک

سلام گلم . نه به خدا تو وبلاگ امیر جونم جواب نوشتم واست. به خدا وقت نمیکنم نظر بذارم فقط وگرنه همیشه میخونمت.
ممنون از تبریکت و رمز همچنان همون قبلیست ولی این یه دونه فقط برای پسرک میباشد جهت گله گذاری از پدر محترمش.
عمو مسنن
17 مهر 92 0:23
بی ربط نوشت:
اون دختره داره دنبال پسره میکنه توی تصویر هدر وبلاگ یا دارن با هم بازی میکنن؟!!!

یادآوری نوشت:
من از اون دفعه قبل تا الان نیومدم وبلاگتون چون که ...
بی خیال نوشت:
بی خیال بابا ارزش نداره دلخوری و ناراحتی

بای نوشت:
اومدم صله وبلاگ کنم و یک سلام و عرض ادبی داشته باشم پس بای.

بدجنس نوشت : داره دنبالش میکنه ! بازی کجا بود تو یه وبلاگ بچه گانه ؟!
با ربط نوشت : چون که اصلا" لوس و حساس و کنجکاو !!! نیستید !
با خیال نوشت : حالا که رمز و از زری جانم نمیگیری و قهر میکنی یه آدرس یا ایمیلی بگو تا رمز و بگم و بخونب و ببینی سر چه چزای الکیرفتی و نیومدی !
سلام نوشت : سلام نوشت دیگه ! همین !

در ضمن ! این همه وقت نیومدید اون وقت دقیقا" زمانی پیداتون شد که باز پست رمز دار داریم ؟ یعنی دوباره میرید تا 3 ماه دیگه ؟
مسنن
17 مهر 92 0:26
چه جوری میشه ؟؟؟؟؟:
زمان ثبت پست شما بوده:
[ سه شنبه 16 مهر 1392 ] [ 23:42 ] [ مامان جون ]

و زمان ثبت نظر توسط
مامان ترنم هست:
16 مهر 1392 ساعت : 23:30
واقعا چه جوری مبشه؟!



1- تعجب نوشت : چه عجب !
2- جواب نوشت : اینجوری که ساعت پست برای زمان ویرایشش بوده باشه و قبلا" ثبت شده باشه و اینکه نویسنده همیشه دقت میکرده و ایندفعه به خاطر تنبلی با خودش فکر نکرده که عمو جان مهتاب خانم تشریف فرما میشن و پدرمان را درمیاورند. ( بیچاره زری جونم با این موشکافی)
مامی آنا
17 مهر 92 4:35
عاطفه جون رمزت عوض شده؟!!!!! اگه میشه رمز جدید بده دلم آب شد واسه پست رمز دارت

خوشم میاد جز خودم هیچکس فضول نیستا ! من عاشق اون جایی شدم که ساکنید. خوش به حالت با اون دریای خروشان
مامان ترنم
17 مهر 92 7:38
عزيزم رمزت عوض شده؟؟؟ پست قبلي رو نتونستم باز كنم.

قول میدم پست های رمز دار بعدی رو بتونی
مادر فاطمه
17 مهر 92 11:38
عزیز دل خاله قند عسل روزت مبارک

مرسی خاله ی مهربون. برای فاطمه جونم هم مبارک باشه
عمه زری
17 مهر 92 14:02

نمیخواااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
یه عالمه نوشتم ارسال کردم. میگه کد امنیتی وارد شده غلطه و همه نوشته هامم پاک کرده
من دیگه نمیتونم
دوباره اون همه احساسی که به خرج دادم رو چطوری بازسازی کنم؟؟؟؟؟


عزیز دلم گریه نکن ! موهاتو نکن ! خودتو نکش ! بازسازی میشه ! صبر کن !
عمه زری
17 مهر 92 14:07

با ضدحالی که خوردم فقط میتونم بگم کلی از خنده غش کردم وقتی میخوندمش.
مخصوصا از خاله عاطفه نوشتات
واسه بدشانس نوشتم گفته بودم:
اوه اوه اوه
آخرشم روز جهانی کودکو به پادشاه تبریک گفته بودم
امیدوارم روزی برسه که دیگه بهش این روزو تبریک نگیم

تا بعد

فدای سرت غصه خوردن نداره که ! اصلا" فقط به خاطر تو این عدد نویسی نظرات و حذف میکنم . خوب شد ؟
مامی انا
18 مهر 92 6:32
عاطفه جون خانواده شوهرت ناراحت نمیشن راجع بهشون مینویسی؟کاش منم میتونستم بنویسم

فکر میکردم نمیخونن ولی 2- 3 روزه فهمیدم بدبخت شدم و میخونن ! از این به بعد منم میشم مثل تو ! باید محتاط تر بنویسم
مامان مریم
18 مهر 92 8:36
پادشاه بزرگ روزت مبارک کوچولو موچولوی خوردنی و ناز من..
عاطی آآآی که مادر شوهرت چه آشی برات بپزه !! (نظراتو که براشون نمیخونن )
واقعا مهد جای این حرفاست ..خداییش ترکه سرطان که نداره مثل عاطیه خودمون
میدونستم عاقبت دختر همکار سابقت همین میشه ولی خداییش فک نمیکردم به این زودی باشهزمان ما یه کم بهتر بود
خودشیرین نوشت : اینقد این آق ناصر مارو اذیت نکن ( امیدوارم اینو برای مادرشوهر بخونن )

همیشه اولش گولم میزنی بعد خود واقعیتو نشون میدی ؟! حساب کتاب دستته یا نه ؟ ناصر و ادیت نکنم ؟ شد 3-0 به نفع تو ! کشتمت !
مامان محمدحسین
18 مهر 92 9:51
خوشم بیاد خوب همه رو سر کار گذاشتی عاطفه جون....(با پست رمز دار قبلی)
امیرپارسا جونم بهتره ؟؟؟؟؟؟؟
مراقبش باش ، شاید از بچه های مهد دوباره مریضی می گیره عزیزم.....

به بزرگواری خودتون ببخشید.
ای بدک نیست ! ولی کمی تب داره و شیر بینی اش بازه و آب میره و میره و میره ! از همین چیزای مهد کودک همیشه بدم میاد !
لی لی
18 مهر 92 10:06
خیلی باهالی دختر
با اینکه میدونی حتی مادر شوهرت هم میخونه نوشته هاتو بازم همه چی رو مینویسی
من اگه بودم فقط سلام و خدافظ مینوشتم

لی لی خیلی از حرفت خندیدم ! مطمئن که شدم همه رو خوندن حتما" یه پست اینجوری میذارم.
مامان اهورا
18 مهر 92 10:31
امیرپارسای عزیزم روزت مبارک...

مرسی خاله جون . ممنون که با ما آشتی کردید.
مامان اهورا
18 مهر 92 10:32
واقعا" مادر شوهرت همه ی وبلاگ و خونده؟؟؟!!!
و جاریت؟؟؟
راستی مطلب قبل و نتو نستم بخونم!!!!!!!رمز و عو ض کردی؟؟؟

دقیقا" نمیدونم کجاهاشو خوندن ! واسه اینکه چیزی به روم نیارن نپرسیدم و بحث و عوض کردم . وقتی برادر شوهرم واسه مادرش خونده میشه به زنش نگفته باشه یعنی ؟! محاله !
پست قبلی برای پسرک میباشد دوست جون
مامان اهورا
18 مهر 92 10:33
آهااااااااااااااااااااااااان!!!!!!!!!!!!دیدم مطلب قبلی جای نظر دادن نداره...حتما" خصوصیه!!!معذرت ...


خواهش.
فاطمه مامان وانیا
18 مهر 92 11:58
روز مبارک عسیسسسسسسسسسسسسسماین گلا هم تقدیم به پادشاه


ممنون خاله ی خیلی مهربون با اینهمه گلای خوشگل. دست شما درد نکنه.
مسنن
18 مهر 92 15:14
همیشه به نام خدا:
طبع طناز و قلم روان و ساده ای دارین و کاش میشد که ازش استفاده ی بیشتری داشته باشین چون واقعا حیفه . یک زمانی خواهد رسید که من و شما و همه ی کسانی که از استعداد های خودشون استفاده نکردن و دیگه زمان مناسب در اختیارمون نباشه افسوس این رو خواهیم خورد که ای کاش بیشتر از استعدادهامون استفاده میکردیم. به هر حال
جواب بدجنس نوشت: منظورم این بود که قالب وبلاگتون خیلی قشنگه اما بهتر نیس با یک تغییر جدید قشنگ ترش کنین؟
جواب با ربط نوشت: خواهش میکنم . شما لطف دارین البته همه ما مطمئناْ نواقص و نکات منفی داریم ولی باید سعی بر اصلاحش کنیم و ما هم از این امر مستثنی نیستیم.
جواب با خیال نوشت: اولا که من شوخی کردم و این رو بخاطر درآوردن وبلاگ خوبتون از نظرات و جوابهای کلیشه ای انجام دادم.
دوماْ من قهر نکردم ؛ فقط درگیر حواشیح شدم که اونم شکر خدا کمتر میشه . سوماْ نه بابا ؛ واقعا و جدا شوخی کردم واصلا برام مهم نیست و اگه میدونستم شما به دل میگیرین و شوخیمو بر نمی تابیدین عنوان نمیکردم.
من شانسی اومدم و از داشتن پست رمز دار مطلع نبودم و برام مهم نیست و اصلا گفتم داشتم یک کل کل تو نظرات راه مینداختم که گویا سو برداشت شده
جواب جواب نوشت:
تعجبم از این بود که چه چوری بنده ی خدا نظر داده قبل از درج پست که با توضیح شما گرفتم جریان چیه و ما اصلا قصد پدر درآوردن و موشکافی نداشتیم که دلتان را به حال زری جونتون بسوزونیم.
علیهذا :
براتون آرزوی موفقیت میکنم و امیدوارم ضمن پشتیبان گیری از وبلاگ و اطمینان نکردن به این سایتها همیشه توی وبلاگتون خبرها و پست های شاد ثبت کنین


اولا" عاشق این همیشه به نام خداتونم. بعدشم همه رو به دیده منت قبول میکنیم و ممنونیم از وقتی که برامون گذاشتید. سوما" شما که در جهت شکوفایی استعدادها میکوشید و اینچنین مارا تشویق میکنید با این حساب باید منتظر چاپ اشعار دوست جانمان باشیم که آنچنان فک ما را به زمین چسباند. با حضور شما حتما" چیزی خواهند شد انشالله ! البته اگر مریم خانم چشمش نکند. و اینکه حتما" نسخه ی پشتیبان تهیه میکنم. ممنون که یادم انداختید.
لی لی مامی آرشیدا
18 مهر 92 21:27
مبارک باشه امیرپارساجان روزت


مرسی خاله جون.
زهرازری
19 مهر 92 0:12

آی چه خوب درک میکنی منو عاطی!
و آااای چه خوب درک میکنی منو عاطــــــی!
اولیش واسه جواب نوشت مسنن ۱۷مهر
دومیش واسه جواب نوشت مسنن ۱۸ مهر
ینی دوست دارم اساااااااااااااااااااسی...


دارمت اسااااااااااااااااسی
مامان نفس طلایی
19 مهر 92 0:12
لام بعد از مدت ها... خوبی؟ روز امیرپارسا مبارک ... واقعا قیافه اش عروسکی شده با گریمش ... اینقدر نوشته بودی که نمی دونم در مورد چی نظر بدم ... کلا این عروسی ها بیشتر خوش می گذره به نظر من تا گوش ادم از صدای ارکست تا یه هفته زنگ بزنه ... من این جوریش و می پسندم البته نه به این شدت که داماد و فیلمبردار نباشه ... ماشین عروس جالب بود ... چه داماد با وقتی که تونسته خودش این کار و انجام بده... عجب پس مادر شوشو هم از اخبار وبت خبر داره ... ای جاری ...
برای همکارت متاسفم و برای خریدا از شهر کتاب تبریک ...

سلام به روی ماهت و یه دنیا ممنونم بابت همه نظرات
مریم m2
19 مهر 92 1:22
سلام ماشا.. بزنم به تخته پسر بامهری داری

ممنون.
مامان ابولفضل
19 مهر 92 15:26
روزت با تاخير مبارك قند عسل...
ميخواستم رمز پست قبلي رو ازت بگيرم كه با خوندن نظرات همه چي دستگيرم شد...
ولي خودمونيم عجب جراتي داري..
مادرشوهر يه آشي برات بپزه...




لی لی مامی آرشیدا
21 مهر 92 13:09



زری مامان مهدیار
21 مهر 92 14:54
عاطفه جونم دلم برای خودت و نوشته هات و گل پسرت یه عالمه تنگ شده بود
عاااااااااااشقتم

من بیــــــــــــــــــــشتر
زهرازری
22 مهر 92 15:18
کجایی عاطی جون؟؟؟؟
باز رفتی سفر؟
یا خدانکرده مریض شدی؟ ها؟
منتظرتین زود تر بیا دیگه


همینجا بودم گلم . اومدم
شازده امیر و رها بانو
23 مهر 92 0:54
سلام عاطفه جان خوبی خانوم
روز پادشاهتون با تاخییر مبارک باشه
عجب بچه های ووروجکی دارین توی مهدتون ها یه پا زلزله ان
وسایلی هم که برای پارسا جان خریدین مبارک باشه انشاالله پارسا الان حالش بهتر شده میبوسمتون

سلام مامان پرمشغله. با اومدنت یه دنیا خوشحالم میکنی همیشه . مرسی مهربونم
مامان محمدصدرا
23 مهر 92 1:09
سلام خانمی. بازم مثل همیشه خیلی لذت بردم. پسری رو ببوس. اینقده هم پوسولی نکنو و دل باباناصرو خون نکن


رفیقدزدی یا شریک قافله ؟
مامان محمدصدرا
23 مهر 92 1:13
خانمی رمزتو عوض کردی گلم؟

این یه دونه رو آره
لی لی
23 مهر 92 17:46
کجایی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
التماس دعا
عیدتون هم مبارک پیشاپیش

خونه ام لی لی جون . منم التماس دعا شدیییییییییییید .
ممنون مهربون. عید تو هم مبارک.
مامان مریم
23 مهر 92 18:44
ای بابا به خودم امیدوار شدم..!! وقتی عاطی چند روزه آپ نشده ما که جای خود داریم
خوبی عزیزم؟ با پادشاه بودما

کی میخوای هدایت شی ؟ اصلا" امیدی هست ؟
شقایق
24 مهر 92 9:08
پس نظر من کو ؟؟؟؟؟؟ ها کجاست چکارش کردی نظر دادم در حد تیم ملی ولی نیست

نمیدونم به خدا من نخوردمش !‌
مامان نفس طلایی
26 مهر 92 15:05
چرا پیش ما نیایی


من که تازه اونجا بودم خانم دکتر !