من خود پفکم !
سلام به روی ماهتون ، دو چشمون سیاهتون ! حال شما ؟ احوال شما ؟ بنده به درخواست شما پر انرژی با یک پست پفکی اومدم !
از مهمترین رویداد ها شروع میکنم ! دیروز صبح بعد از غرغرهای زیر لبی جناب همسرکمی در لاک خود فرو رفتیم و سعی نمودیم مثل یک خانم عاقل و بالغ و با فهم شعور نسبت به وضع خانه مان اندیشه کنیم و متاسفانه به این نتیجه دست یافتیم که آلودگی از در و دیوار بر سر و رویمان می بارد و اینچنین شد که به جای کبری ما تصمیم گرفتیم کتابمان را زیر درخت نگذاریم و زین پس همه ی وسایل را بعد استفاده در جای خود قرار داده و دستمالی نم دار به سر و روی کلبه ی عشقمان بکشیم !
قدم اول این بود که کمی استراحت کرده تا انرژی کافی برای انجام این جهاد سازنده کسب نماییم ، پس از آن چون قصد داشتیم حسابی در چشم شوهر بدرخشیم خورشت بامیه ای برایش بار گذاشتیم که انگشت هایش را هم بخورد و قصد داشتیم قبل از آوردن غذا بر سر میز فقط انگشت حلقه ی همسر را ایمن سازی کنیم ! هنوز بر سر گاز بودیم که صدای اف اف ما را از افکار عاشقانه مان بیرون کشید و چشممان به جمال زیبای برادر روشن شد وی هنوز بر مبل خوشرنگ ما نَلَمیده بود که دوباره آوای اف اف فضای خانه را شکافت و اینبار دختر عمه ی عزیز نی نی تو راهی دارم به همراه همسر گرامی اش وارد شدند و ما ضمن پذرایی گرم و دوستانه مان به خود میگفتیم صبور باش ! خسته نشو ! اینها که رفتند تو پروژه ی پاکیزگی را به اتمام میرسانی ! آیا اینچنین خواهد شد ؟!
ساعت 10 و نیم شب بود که عزم رفتن کردند و خورشت ما همچنان می جوشید و ما گشنه مانده بودیم ولی ادب اقتضا میکرد برای مهمانان عزیز تر از جانمان تا درب حیاط منزل خود را بکشانیم و ما پا را از ادب فراتر گذاشته تا سر کوچه کنار همان میوه فروشی سخاوتمند رفته و نفهمیدیم چه جور خداحافظی کردیم ! چون تمام حواسمان به آن دست خیابان بود و کتکی که مرد موتور سوار به زن جوان بچه به دست میزد و فریادهای آن خانم ! و اینجا بود که طبق معمول این دوست شجاع و نیرومند شما که من باشم شروع به رقص عربی از سر تا پا کرد و حالا نلرز و کی بلرز ! و ناصر هم مثل همیشه به جای اینکه بذاره منم ببینم چه خبره کمی چشم و گوشم باز شه فقط میگفت برو تو ! و خودش به همراه پادشاه سمت اونها رفت و من همچنان در داخل کوچه پشت به آن صحنه ی اکشن همچنان روی ویبره بودم !
و خدا رو شکر اینجا مثل بقیه ی صحنه های اینچنین تا آخر از تماشا محروم نماندیم چون همسر برگشت و دستمان را گرفت و با محبت در چشمان زیبای ما نگریست و گفت : عاطی به خودت مسلط باش ! این خانم بدجور لج کرده ! مرده هم از اون کله خراس ! بیا با زن صحبت کن تو خیابون اینجوری داد و هوار نکنه بیان خونه ی ما ! !!! اینجا بود که فهمیدم من و ناصر برای چی انقدر به مشکل میخوریم ! اون فکر میکنه خونه ی ما جای شورای حل اختلاف ! به همین خاطر همش دنبال اختلاف میگردیم تا حل کنیم از !عتمادی که همسر بهمان کرده بود آنچنان خرسند شدیم و اعتماد به نفس گرفتیم که بلافاصله چادر گلدار سورمه ای مان را بر کمر گره زدیم و بسم اللهی گفتیم و با پاهای مثل پینوکیو لرزان اما قدرتمند به آنسوی خیابان رفتیم و آنچنان مجیز خانم را گفتیم که خودمان هم باورمان شده بود وی یک چیزی هست !!! و او اصرار که من با شما جایی نمیایم ! تا بالاخره بعد از کلی صغری کبری چیدن و اینکه ما هم مثل خودت بدبختیم بیا بریم کمی با هم دردودل کنیم و این حرفا راضی شد با ما به خانه بیاید و داخل کوچه که شدیم ما را چونان خواهر نداشته مان در آغوش گرفت و گریست و دل ما را ریش کرد ....
2 ساعتی نشستند و ما گفتیم و او گفت و آنها گفتند ( چند تا گفت تو این جمله بود؟ ) و ساعت 1 نیمه شب به همراه مرغ خانم که فقط یک پا داشت خداحافظی کردند و شماره ی ما زوج خوشبخت را گرفتند و رفتند .
و من که کلا" حس و حال کار کردنم دیگر رفته بود حسابی خودم را به موش مردگی زدم و شامم را در سینی که همسر مقابلم گذاشته بود خوردم و خوابیدم و ساعت 5 صبح که با استرس لباسهای نشسته و کارهای مانده از خواب پریدم گمان کردم در منزل کسی دیگری به سر می برم !!!!
ناصر کل خانه رو برق انداخته بود و همه چیز در جای خودش قرار داشت !
ترو خدا اگر کسی از این زوج کتک زننده و کتک خورنده خبر دارد بگوید من همینجا منتظرشان هستم ! خواهش میکنم !
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
جالب نوشت 1 : دنیا خیلی کوچک است ! خانه ای که ما الان صاحبش هستیم متعلق به دختر عموی همان خانم دیشبی بود که قبل از ما اینجا می نشستند .
جالب نوشت 2 : مردک دیوانه که شبیه قاتل ها بود برادرش دوست دایی خدابیامرز ناصر از آب دراومد و خودش بچه محل قدیمی ناصر اینا .
جدی نوشت : از اینکه پسرکم مهد کودک می رود خیلی خیلی خوشحالم . دیشب با اعتماد به نفس کامل و مهربانی تمام هرچه داشتیم و نداشتیم را زیر پای دختر مهمان ریخت و دیگر داشت آن روی مرا می نمایاند که خدا رو شکر به موقع رفتند ولی از مهمان نوازی و دوست یابی پسرک خیلی ذوق کردم .
تجربه نوشت : خورشت بامیه برعکس قیمه برای من خیلی اومد داره و حسابی ناصر و خوش اخلاق میکنه ! شایدم مهره ی مارم توش افتاده بوده ! نمیدونم !
شکر نوشت : از خدا ممنونم که میون همه ی بدی ها همیشه یه بدتری هست ! خدا رو شکر ناصر تو کلکسیون اخلاق خوبش دست بزن و نداره ! شاید هدیه سالگرد ازدواج براش بخرم !
راز نوشت : لحظه ی آخر وقتی دیدم اون خانم راضی نمیشه با من بیاد خونمون و ناصر و شوهرش دم در وایسادن و منتظر منن ! با استیصال تمام گفتم : خانم ترو خدا من و ضایع نکن ! ببین اینا چه با هم رفیق شدند ! اخواهش میکنم یه دقیقه فقط بیا خنده اش گرفت و اومد ... ولی من خیلی ازش حرصم گرفت ! پررو ! ترو خدا اگه دم خونه ی ما دعواتون شد تا ما دو تا فضول و دیدید خودتون مثل آدم بیاید تو .
همسایه نوشت : هندوانه ها و طالبی های سهم پسرک از مغازه ی سر کوچه مان به کیسه های لیمو شیرین و پرتقال و انار مبدل گشته ! به خاطر این موضوع هم خیلی خوشحالم ! چون واقعا" نگران بودم نکنه خدا نکرده قطعش کنن !
جواب نوشت : سمیه جان ، خواهر شوهر عزیزم ممنون از نظرت ، ممنون از درکت ،ممنون از همراهی ات ، ممنون از اینکه به عنوان به دوست اینجایی ، نه به عنوان خواهرِ شوهر عزیز و دوست داشتنی من .
من خود پفکم : یعنی الان خیلی خوشبختم . خیلی دوستون دارم . خیلی عاشقتونم . خیلی براتون سعادت و سلامت می خوام به علاوه ی یه دنبا پفک نمکی از نوع مــــــــــــــــــــــــــینو !!!!