پادشاه منپادشاه من، تا این لحظه: 12 سال و 3 روز سن داره

در انتظار معجزه

من خود پفکم !

1392/7/29 1:15
نویسنده : عاطفه
531 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به روی ماهتون ، دو چشمون سیاهتون ! حال شما ؟ احوال شما ؟ بنده به درخواست شما پر انرژی با یک پست پفکی اومدم قلب !

از مهمترین رویداد ها شروع میکنم ! دیروز صبح بعد از غرغرهای زیر لبی جناب همسرکمی در لاک خود فرو رفتیم و سعی نمودیم مثل یک خانم عاقل و بالغ و با فهم شعور نسبت به وضع خانه مان اندیشه کنیم و متاسفانه به این نتیجه دست یافتیم که آلودگی از در و دیوار بر سر و رویمان می بارد چشمو اینچنین شد که به جای کبری ما تصمیم گرفتیم کتابمان را زیر درخت نگذاریم و زین پس همه ی وسایل را بعد استفاده در جای خود قرار داده و دستمالی نم دار به سر و روی کلبه ی عشقمان سبز بکشیم !

قدم اول این بود که کمی استراحت کرده تا انرژی کافی برای انجام این جهاد سازنده کسب نماییم مژه، پس از آن چون قصد داشتیم حسابی در چشم شوهر بدرخشیم خورشت بامیه ای برایش بار گذاشتیم که انگشت هایش را هم بخورد و قصد داشتیم قبل از آوردن غذا بر سر میز فقط  انگشت حلقه ی همسر را ایمن سازی کنیم چشمک! هنوز بر سر گاز بودیم که صدای اف اف ما را از افکار عاشقانه مان بیرون کشید و چشممان به جمال زیبای برادر روشن شد قلب وی هنوز بر مبل خوشرنگ ما نَلَمیده بود که دوباره آوای اف اف فضای خانه را شکافت و اینبار دختر عمه ی عزیز نی نی تو راهی دارم قلببه همراه همسر گرامی اشخنثی وارد شدند و ما ضمن پذرایی گرم و دوستانه مان به خود میگفتیم صبور باش ! خسته نشو ! اینها که رفتند تو پروژه ی پاکیزگی را به اتمام میرسانی لبخند! آیا اینچنین خواهد شد ؟!

ساعت 10 و نیم شب بود که عزم رفتن کردند و خورشت ما همچنان می جوشید و ما گشنه مانده بودیم ولی ادب اقتضا میکرد برای مهمانان عزیز تر از جانمان تا درب حیاط منزل خود را بکشانیم و ما پا را از ادب فراتر گذاشته تا سر کوچه کنار همان میوه فروشی سخاوتمند رفته و نفهمیدیم چه جور خداحافظی کردیم نگران! چون تمام حواسمان به آن دست خیابان بود و کتکی که مرد موتور سوار به زن جوان بچه به دست میزد و فریادهای آن خانمتعجب ! و اینجا بود که طبق معمول این دوست شجاع و نیرومند شما که من باشم مژهشروع به رقص عربی از سر تا پا کرد و حالا نلرز و کی بلرز استرس! و ناصر هم مثل همیشه به جای اینکه بذاره منم ببینم چه خبره کمی چشم و گوشم باز شه فقط میگفت برو تو منتظر! و خودش به همراه پادشاه سمت اونها رفت و من همچنان در داخل کوچه پشت به آن صحنه ی اکشن همچنان روی ویبره بودم نیشخند !

و خدا رو شکر اینجا مثل بقیه ی صحنه های اینچنین تا آخر از تماشا محروم نماندیم چون همسر برگشت و دستمان را گرفت و با محبت در چشمان زیبای ما نگریست و گفت : عاطی به خودت مسلط باش لبخند ! این خانم بدجور لج کرده ! مرده هم از اون کله خراس ! بیا با زن صحبت کن تو خیابون اینجوری داد و هوار نکنه بیان خونه ی ما ! تعجب !!! اینجا بود که فهمیدم من و ناصر برای چی انقدر به مشکل میخوریم ! اون فکر میکنه خونه ی ما جای شورای حل اختلاف ! به همین خاطر همش دنبال اختلاف میگردیم تا حل کنیمچشمک از !عتمادی که همسر بهمان کرده بود آنچنان خرسند شدیم و اعتماد به نفس گرفتیم که بلافاصله چادر گلدار سورمه ای مان را بر کمر گره زدیم و بسم اللهی گفتیم و با پاهای مثل پینوکیو لرزان اما قدرتمند به آنسوی خیابان رفتیم فرشته و آنچنان مجیز خانم را گفتیم که خودمان هم باورمان شده بود وی یک چیزی هست !!! و او اصرار که من با شما جایی نمیایم ! تا بالاخره بعد از کلی صغری کبری چیدن و اینکه ما هم مثل خودت بدبختیم خجالت بیا بریم کمی با هم دردودل کنیم و این حرفا راضی شد با ما به خانه بیاید و داخل کوچه که شدیم ما را چونان خواهر نداشته مان در آغوش گرفت و گریستبغلگریه و دل ما را ریش کرد ...گریه.

2 ساعتی نشستند و ما گفتیم و او گفت و آنها گفتند ( چند تا گفت تو این جمله بود؟ ) و ساعت 1 نیمه شب به همراه  مرغ خانم که فقط یک پا داشت خداحافظی کردند و شماره ی ما زوج خوشبخت را گرفتند و رفتندبای بای .

و من که کلا" حس و حال کار کردنم دیگر رفته بودخمیازه حسابی خودم را به موش مردگی زدم و شامم را در سینی که همسر مقابلم گذاشته بود خوردم و خوابیدم و ساعت 5 صبح که با استرس لباسهای نشسته و کارهای مانده از خواب پریدم گمان کردم در منزل کسی دیگری به سر می برم تعجبیول!!!!

ناصر کل خانه رو برق انداخته بود و همه چیز در جای خودش قرار داشت تعجبقلب!

ترو خدا اگر کسی از این زوج کتک زننده و کتک خورنده خبر دارد بگوید من همینجا منتظرشان هستمخیال باطل ! خواهش میکنمنیشخند !

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

جالب نوشت 1 : دنیا خیلی کوچک است ! خانه ای که ما الان صاحبش هستیم متعلق به دختر عموی همان خانم دیشبی بود که قبل از ما اینجا می نشستند لبخند.

جالب نوشت 2 : مردک دیوانه که شبیه قاتل ها بود برادرش دوست دایی خدابیامرز ناصر از آب دراومد و خودش بچه محل قدیمی ناصر ایناناراحت .

جدی نوشت : از اینکه پسرکم مهد کودک می رود خیلی خیلی خوشحالم . دیشب با اعتماد به نفس کامل و مهربانی تمام هرچه داشتیم و نداشتیم را زیر پای دختر مهمان ریخت و دیگر داشت آن روی مرا می نمایاند که خدا رو شکر به موقع رفتند ولی از مهمان نوازی و دوست یابی پسرک خیلی ذوق کردمقلببغلماچ .

تجربه نوشت : خورشت بامیه برعکس قیمه برای من خیلی اومد داره و حسابی ناصر و خوش اخلاق میکنه چشمک! شایدم مهره ی مارم توش افتاده بوده نیشخند! نمیدونم متفکر!

شکر نوشت : از خدا ممنونم که میون همه ی بدی ها همیشه یه بدتری هست مژه! خدا رو شکر ناصر تو کلکسیون اخلاق خوبش دست بزن و ندارهابرو ! شاید هدیه سالگرد ازدواج براش بخرماز خود راضی !

راز نوشت : لحظه ی آخر وقتی دیدم اون خانم راضی نمیشه با من بیاد خونمون و ناصر و شوهرش دم در وایسادن و منتظر منن ! با استیصال تمام گفتم : خانم ترو خدا من و ضایع نکن نگران! ببین اینا چه با هم رفیق شدند ! اخواهش میکنم یه دقیقه فقط بیا ناراحتخنده اش گرفت و اومد ... ولی من خیلی ازش حرصم گرفت ! پررو قهر! ترو خدا اگه دم خونه ی ما دعواتون شد تا ما دو تا فضول و دیدید خودتون مثل آدم بیاید تو نیشخند.

همسایه نوشت : هندوانه ها و طالبی های سهم پسرک از مغازه ی سر کوچه مان به کیسه های لیمو شیرین و پرتقال و انار مبدل گشته زبان! به خاطر این موضوع هم خیلی خوشحالم قلب ! چون واقعا" نگران بودم نکنه خدا نکرده قطعش کنن نیشخند!

جواب نوشت : سمیه جان ، خواهر شوهر عزیزم ممنون از نظرت ، ممنون از درکت ،‌ممنون از همراهی ات ، ممنون از اینکه به عنوان به دوست اینجایی ، نه به عنوان خواهرِ شوهر عزیز و دوست داشتنی من قلب .

نمایشگاه قهوه و اسباب بازی

من خود پفکم : یعنی الان خیلی خوشبختم . خیلی دوستون دارم . خیلی عاشقتونم . خیلی براتون سعادت و سلامت می خوام  به علاوه ی  یه دنبا پفک نمکی  از نوع مــــــــــــــــــــــــــینو ماچ!!!!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (29)

مامان محمدحسین
29 مهر 92 11:02
عزیزم خیلی خیلی خوشحالم.....
دیدی چه قدر اینجوری خوبه...
اگه خونمون تهرون بود سعی می کردم هر وقت حال نداشتی با شوشوم بیایم در خونتون تا آقا ناصر !!!!
(خب بعضی وقتا هم وظیفه اوناست دیگه)
حالا پاییز رو دوست دالی؟؟؟؟؟؟؟؟؟/


آله
مامان محمدحسین
29 مهر 92 11:06
راستی در جوابت شوشو دوره های این طب دردسر ساز رو گذرونده...
هر وقت سوالی داشتی در خدمتیم...


ممنون مهربونم.
مامان محمدحسین
29 مهر 92 11:18
http://upload7.ir/images/54246995902671751004.jpg

http://upload7.ir/images/11955158688147319633.jpg

http://upload7.ir/images/14180741846141143185.jpg

http://upload7.ir/images/69432900952375015177.jpg

تقدیم به بهترین پسرخاله دنیا : امیرپارسا جونم




چه جوری جبران کنم این همه لطف و محبتت و وقتی که برای پسرکم گذاشتی ؟ خیلی لطف کردی عزیز دلم
مامان اهورا
29 مهر 92 12:15
قربونت برم من با این نگارش قشنگت...
منم یه راز دارم که فقط خصوصی بهت می گم...
ولی خوبه تو دعوا رفتی جلو!!!!من وقتی دعواست جرات ایستادن ندارم...سریع خودم و از مهلکه دور می کنم...

سلامت باشی عزیزم. ممنون از راز نوشتت ! از بس که ماااااااااااهی
منم اینجا مجبوری رفتم جلو. خیلی از دعوا وحشت دارم همیشه وقتی بحث و جدلی میبینم پام تا یه ساعت یه متر هی میپره هوا ! عین عروسکای خیمه شب بازی میشم ! ولی انگار کم کم دارم شجاعت کسب میکنم .
مامان اهورا
29 مهر 92 12:26
باز یادم رفت خصوصیش کنم....
عاطفهههههههههههههههههههههههه جووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووون!!!!

اینجا رو نذار رو سرت ! باشه ! باشه ! تایید نکردم !!! آروم باش عزیزم ! آفرین !
مامان ترنم
29 مهر 92 13:29
ننوشتي حالا مشكلشون چي بود؟؟؟

انقدر نمیخواد فکر کنی میگم !
مشکل خاصی نبود فقط با هر بحثی آقا یه لحظه کوچولو خوی حیوانی اش بر انسانی اش غلبه میکرد و یه خودی نشون میداد و فکر میکرد اون خانوم خوشگل ترگل ورگل اسب دهاتشون که باید شلاق بخوره تا تندتر بره ! همین !
مامان ترنم
29 مهر 92 13:40
تا باشه از اين مشاوره‌ها باشه . اگه براي اون خانم و آقا آب نداشت براي شما كه نون داشت.

نون که داشت هیچی ! کره و پنیر و خیار گوجه و گردو هم کنارش بود
مامان ترنم
29 مهر 92 13:41
عاطفه جون اگه من جاي شما بودم حتي براي صبحانه هم خورشت باميه درست مي‌كردم چون خييييليييي خوب جواب ميده.

خوب میگی ها دوست جون ! ولی آماده کردنش یه بحث ! خوروندنش به ناصر یه بحث دیگه ! و جدا کردن صبحانه ی همیشه مفصل ناصر ازش یه بحث دیگه ی خیلی خیلی مهم ! نه ! نمیشه !
مامان ابولفضل
29 مهر 92 15:02
خداروشكر حالت بهتر شد گلم...
به به چه شوهر كاري و خوش اخلاقي...
گاهي يه تلنگر لازمه تا ما قدر داشته هامون رو بدونيم... مثل همين دعواي اين زن و شوهر..
از امشب من و شوهرم دعواهامون و مياريم جلو خونه شما...بدون منت كشي هم ميايم داخل خونه...

شما بدون دعوا تشریف بیارید قدمتون رو چشم خانوم گل.
زری مامان مهدیار
29 مهر 92 17:56
به اندازه ی همه ی پفکای دنیا دووووست دارم
ایشالا که این زوج کونگ کوفو کار هم خوشبخت باشن و دیگه بزن بزن نکنن

کلی شکلات خریدی؟ نوش جونتون دوست جونم

و در آخر اینکه عاااشقتم امیر پارسا جونم

زری جونم تو از کجا فهمیدی ما کلی شکلات خریدیدم ؟ من که درباره اش حرفی نزدم !!!

آهان !!!! توضیح عکس و خوندی ! ناقلا !
متین
29 مهر 92 19:47
سلام عاطی جون
میگم خوبه حالا اگه خودتو بزنی موش مردگی اقا ناصر کاری میکنه
بازم خوبه ما که بمیریم هم از جاش بلند نمیشه
اخرش معلوم نشد مشکلشون چی بود
من خیلی کنجکاو شدم بدونم


ایها الناس فقط من فضول نیستما ببینید !!!
مشکلشون این بود که آقاهه ورشکست شده بود عصبی شده بود تا خانم یه چیزی میگفت این میگفت حرف نزن دعوا میشد این میزد این میخورد این میزد این میخورد این میزد این یکی دیگه نمیخورد،میگفت سیر شدم !
negin
29 مهر 92 20:41
عجب!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
من فکر می کردم فقط ما اینجوری هستیم. پس شما هم؟؟!!

بابا شورای حل اختلاف!!

آپمممممممممممم


من نمیدونم شما چه جوری از سر اینجا درآوردید ! جالب بود برام خانم آپپپپپپپپپپپپپپپپپپ !!!
شازده امیر و رها بانو
30 مهر 92 2:16
سلام عاطفه عزیزم
خدارو شکر که الان بهتری خانوم انشاالله چرخ زندگیت بر وفق مرادت بچرخه خدارو شکر که آقا ناصر هم از این کارها بلدن که عاطفه عزیز مارو ذوق زده و خوشحال کنه و باز هم خدارو شکر که پادشاهتان از مهد چیزهای خوبی می اموزد


چیزهای خوب کجا بود خواهر ! روز به روز داره پرروتر و بی ادب تر میشه ! فکر کنم دوباره مجبور میشم خانه نشینی پیشه کنم !
دایی
30 مهر 92 13:40
ایشاالله خدا یه پولی به من بده یه عقل درست و حسابی هم به شما دوتا :-))))


یعنی خدا وکیلی تو با پول کارت ردیفه ؟ پس محبت و عشق به خواهر و فدایی خواهر بودن و مسئولیت گردش خواهر و به عهده گرفتن و از پس کارهای خواهر بر آمدن کجای برنامه هات قرار میگیره داداش جونم ؟
مادر فاطمه
30 مهر 92 14:12
افرین به شما اخه این زمونه هیچکی به داد کسی نمیرسه وسط خیابونم بیفتی کسی به دادت نمیرسه چه برسه دعوا کنی

ما از اون آدمایی هستیم که به خاطر فضولی بیش از حدمون به داد همه میرسیم ! مخصوصا" ناصر جان .
مامان الینا
30 مهر 92 17:12
الهی قربونت برم که تو خونه هم باید مشکلات بقیه رو حل کنی و غصه بقیه رو بخوریولی جدا شماره ای از این زوج خوشبخت نداری شاید لازم شه تا در خونه ما هم بیان!!!!!بخاطر دعاهای شما دوستای مهربون پیش دفاع خوبی داشتم ممنون عزیزم

سلامت باشی مامان دوست داشتنی ترین دختر دنیا . عزیزم اگه شماره اش و داشتم که یه پولی بهشون میدادم منتشونم میکشیدم هرشب بیان همین جا دعوا ! انقدر که قدمشون سبک بود !
خدا رو شکر خانم دکتر.
مامان امیرناز
1 آبان 92 8:20
سلام عزیزم این پستت حسابی از خجالت پست قبلی در اومد کلی شاد شدیم میگم شمام چه دل خجسته ای دارین نصف شبی کسایی که نمیششناسید میارید خونه هااااا...من نمی دونم چرا با اینکه تا حالنا خورشت بامیه نخوردم از ریختش اصلا احساس خوشمزه بودن بهم دست نمیده اگه اینهمه کارایی داره خبر بده درست کنم؟

سمیه معجزه میکنه به خدا ! تو خونمون یه شیر داشتیم همش دهنش و باز می کرد بعد خوردنش شد یه گربه ی ملوس و دوست داشتنی . امتحان کن حتما" !
مامان محمدطاها
1 آبان 92 17:28
سلام
اجازه تبادل لینک میدید؟

این چه حرفیه ؟ منتتونم میکشم ! بسی مایه مباهاتمان میباشد در لیست دوستان محمدطاهای عزیز قرار بگیریم. و شما هم با دنیای از عشق و احترام به محضر گرانقدرتان لینک شدید.
مامانی باران
1 آبان 92 17:57
یکبار شارژم تموم شد هر چی نوشتم پاک شد سعی میکنم دوباره بنویسم ...
عالی بود کلی انرژی مثبت گرفتم... راز نوشت هم فوق العاده بود چون من هم از این ترفند استفاده کردم !!! واقعاً بعضی ها انقدر ناز میکنن که باید با دلایل عجیب و غریب راضی شون کرد ... !!! خب مسلماً آدم حرصش هم میگیره شما کاملاً حق داشتی؛)
احساس میکنم برای اینکه این خوشبختی ها و شادی نمکی خوب بهمون بچسبه روزگار با هر بهونه ای قلب و احساس ما رو به لرزه در میاره و شبنم چشم هامون رو خریدار میشه !!!
خدایا برای تمام نعمت هایی که عطا کردی شکرگزاریم و برای شادی همیشگی و پاینده بودن خوشبختی عاطفه عزیزم به درگاهت دعا میکنم...

من چه جوری میتونم مثل شما انقدر ناز و دوست داشتنی و با شخصیت و خانوم باشم ؟
حانيه
1 آبان 92 21:41
من اسممو تو نظر قبلى ننوشتم فك كنم تاييدش نكن اگه ننوشتم

انگار پاییز تورو هم حسابی درگیر کرده ! حواس مواس نداری عشقم ! اولا" که اسم داشت خانم مارپل جان دوما" نظر مخفی بود تایید کردن یا نکردن من توفیری نداشت . راستی حانی انقدر با این الهه کوفت نگرفته دمخور نشور که حواست و پرت کنه ! با هم میکشمتونا !
الهه
2 آبان 92 2:23
نمیری تو دختر با این قلم طنزت! نمیگی نصفه شبی ملت با این گلوی باد کرده و بینی کیپ شده و نفس تنگ آمده چطوری بترکند از خنده؟! خیلی حال کردم با پستت. آدرس بده دعوامون شد از سر کوچه تون رد شیم بلکه تونستیم خراب شیم سرتون!
میبوسمت شنگلول خانوم جون!

خب مدل قلمم دیگه ! اون یکیا زود جوهرشون خشک میشه کیفیت ندارن مجبورم از این مدل استفاده کنم ! تو آدرس مارو نداری هر روز یه گیر به من میدی وای به حالی که خونه زندگی افتضاح منم ببینی بدبخت میشم
مرسی حبه انگور جون
ame
3 آبان 92 10:32
Salam zan dadashi jonam .khubid enshalah ?Man ham bad nistam ghorbane uu.khosh halam ke kami hale rohit behtar shode.omidvaram ke dg ziad masaele kochiko jedi nagiri , chon toye neveshtehat tasire mostaghim mizare.az intaraf ham ro man.in axe amir parsa cheghade nazzeeee elahi ghorbonesh beram va inke daste ditae tono gerefte.kheyli doseton daram moraghebe khideton bashid..hezar ta booossss


مامان محمدحسین
3 آبان 92 21:29
سلام عزیزم قابل گل پسرمون رو نداره...

آره خاله مجبوریم بخاری رو وصل کنیم هوا خیلی سرده...


ممنونم.
خوب کاری میکنید . واقعا سرد شده.
مامان سمانه
4 آبان 92 13:50
چه روزگار جالب انگیزی
همیشه خوشبخت باشید

ممنون بانو.
دایی
4 آبان 92 19:27
چقدر هم به چشای شما میاد ....


از بس با خواهش و تمنا و من بمیرم تو بمیری کار انجام میدی به چشمای خوشگل ما نمیاد دیگه ! بد اخلاق !
مامانی باران
5 آبان 92 0:18
عزیزم خجالتم میدی!! به من خیلی لطف داری گلم ... شما خودت بسیار بسیار دوست داشتنی و خانم و با شخصیت هستی ... روی ماهت رو میبوسم

ممنون از محبتت
عاطفه مامان الا
7 آبان 92 13:09
سلام عزیزم خوبی خوشی...من 4 روز اومده بودم شهرتون برای ترحیم ...اومدم پستاتو خوندم
همه میتونن مشگل دیگران رو حل کنن ولی به مشگل خودشون برسه وا میمونن دوست عزیزم من طرز نوشته هاتو دوست دارم ولی گاهی عین خنگولا میشم سر در نمیارم خیلی به کنایه میبویسی موش موشک...
البته این لقب خودمه توخونه ...دیدم تو هم عاطفه ای گفتم بهت میاد بو بوس

سلام. دیدم گفته بودی نیستی ولی نمیدونستم اومدید اینجا. ایشالله دفعه ی بعد به شادی بیاید. خودمم گاهی گیج میزنم تو نوشته هام. فدای سرت مهم نیست. موش موشکم خیلی باحاله ! خوشم اومد.
مامان ترنم
8 آبان 92 9:55
عاطفه جون پست بعدي رو خوندم و خيلي دلم گرفت . چقدر زيبا حال و روز اين روزها رو گفتي. عزيزم خدا رحمت كنه عمه‌تون رو. چرا فوت شدن؟ حانيه با شما چه نسبتي داره؟ دختر عمه‌تونه؟
ببخشيد از اين همه فضولي من. آخه اينقدر ناراحت شدم از پي نوشتت كه دلم پر از غصه است براي غصه‌هاي شما عزيزم.

آذر پارسال افتاد زمین و بردیمش بیمارستان ، گفتن لخته تو سرش ، انقدر بیمارستان موند و عمل روش کردند تا ریه اش آب آورد 15 دی واسه همیشه رفت. حتی 45 روزی هم که تو بیمارستان بودما رو سرد نکرد ! آماده ی رفتنش نکرد ! خیلی جوون بود. بله حانیه دخترش .
ممنون از همدردیت. خدا عزیزانت و برات حفظ کنه.

مادر فاطمه
9 آبان 92 16:23
رمز را میدید فضولیم دیگه

بله. اختیار دارید.