پادشاه منپادشاه من، تا این لحظه: 12 سال و 4 روز سن داره

در انتظار معجزه

عمو خسرو داماد شد .

1392/8/6 7:01
نویسنده : عاطفه
367 بازدید
اشتراک گذاری

چقدر هوا سرد شده ! یک هفته است شومینه مون مژهروشنه ولی انگار نه انگار ! تاثیری نداره اصلا" ! جدا" سوز بدی داره میادنگران ! اینجا من پیچیده در پتوی دوران طفولیت خود که اکنون شده دورپیچ پسرک در مسیرهای رفت و برگشت در حالت کاملا" چمباته ای مشغول تایپ خاطرات در وبلاگ پادشاهم میباشم ! خدا کنه زودتر تابستون بیاد ! بهار هم کم و بیش سرد ! خوب نیست ! وای خدا ! کاش بخاری هم روشن میکردیناراحت !

دوم آبان 92 ما دعوت بودیم یه جاییاز خود راضی ! نگفته بودم تعجب؟ عقد کنون عمو جون امیرپارسا بودمژه ! به صورت کاملا قریب الوقوع یول؟؟؟ همون که معنی ناگهانی میدهمتفکر ! منظورم اونه ! خلاصه اینکه هی میخواستیم ادا در بیاریم و بگیم وای ما نمیایم ! نمیتونیم آماده شیم ! کار داریم ! نمیشه ! و بعد دیدیم نه ! تو خونمون نیست و محبت و میل شدیدمون به شرکت در مجلس شاد شریک روزای خوبمون نمیذاره حرف اضافی بزنیمخجالت ! و فقط غصه مون گرفته بود که خودم و پسرک چی بپوشیم نگران؟! چون تازگی ها یه کفش و لباس خوشگل به مناسبت عروسی دخترعمو جان واسه پسرک گرفته بودیم دیگه خیالمون از بابتش راحت شد ولی خودم چی تعجب؟! صد سال بود یه پیرهن مجلسی نخریده بودمگریه ! دو روز خودم و زدم به حال افسردگی و غم و غصه تا بالاخره  با یه نقشه حساب شده که بهتون نمیگم چی بوده چون لو میره ! جناب ناصر خان نورون های مغزش بهش فرمان داد که از عاطف بپرس چه مرگشه ؟ و ایشون تا لب تر کرد ، من آه و فغان و اشک بود که از سر و رویم میریخت و گفتم عقد داداشته ! من بدبختم ! مفلوکم ! عروس اولم ! بیچاره ام ! بی لباسم ! چه خاکی بر سر بریزم ! من 5 ساله دارم کار میکنم ! من بچه دارم ! تحصیلکرده ام ! و ... که البته هرچه به آخر صحبت هایم نزدیک تر میشدم حرف هایم با ربط تر به موضوع میشدندنیشخند ! و در آخر همسر عزیزم گفتند 200 واسه لباس بسه ناراحت؟! و ما که در این اوضاع قاراشمیش اقتصادی حتی به 20 هم فکر نکرده بودیم سریع نیشمان تا بناگوش باز شد و مدام سعی میکردیم چهره ی خود را بپوشانیم تا خوشحالی مان لو نرود و زیر لب گفتیم چاره چیست ؟! راضی ام بغل.

و چون همسر نمونه ای هستیم و از درد اینکه به ما مدال قدرشناسی ندهند در مسابقه همسران نمونه شرکتمان نمیدهند کشف نشده ایم ، زنگ زدیم به جاری و گفتیم : سحر جان ؛ شما برنامه تان برای 5شنبه چیه ؟ مهمانی یا جشن دارید و ایشان سطل آبی بر سرما ریختند و گفتند هیچی خنثی! میریم محضر و میایم خونه ! اگر هم موندید اینجا یه نهار دور هم میخوریم !و ما آهـــــــــــــــــــــان منتظر کشداری گفتیم و قطع کردیم !

و از آنجایی که 200 تومان از دستمان پریده بود و حال غصه خوردن نداشتیم ، چهارشنبه با همکار عزیز راهی خرید شدیم و یه شلوار شیک و یه روسری خوشگلقلب خریدیم و بر گشتیم و فردا صبحش رفتیم گرمسار بادا بادا مبارک باداهورا !

امروز هم عروسی دعوت بودیم که چون هوای سرد هم متنفرم ! خونه نشین شدیمخیال باطل !

و حالا قسمت جذاب ماجرا : ----------------------------------------------------------------------------------------------

سوتی نوشت : موقع عقد مشغول دعا بودم و اصلا" متوجه صحبت های عاقد نبودمفرشته ، دعاهام که تموم شد عاقد پرسید وکیلم ؟ دیدم همه ساکتند چشم، اومدم خودم  وعزیز کنم سریع گفتم : عروس رفته گل بچینهنیشخند ! کل محضر ترکید از خنده ! از جواب عاقد که گفت بگید عروس خانم همونجا بمونه ، فعلا" نوبت داماده از خود راضی! فهمیدم چه خرابکاری کردم خجالت!

ضایع نوشت : داماد بدون اجازه بزرگترا بله گفت و عاقد مجبورش کرد با اجازه دوباره بله رو تکرار کنه قهر! عروس از اون بدتر وسط پرسیدن سومی بدون گرفتن زیر لفظی گفت بله و مجدد اونم تکرار کرد نیشخند! یعنی 6 بله ای شد این عقد از خود راضی!

جذاب نوشت : از تو حراج فصل یه مانتوی مجلسی طلایی خوشگل که مثل والان پرده میمونه خجالتخریده بودم که همون و پوشیدم و هرکی میدید میگفت : چه خووووووووووووووشگله تعجبقلب! انقدر خوشحال بودم ! تو کل مراسم از این موضوع ذوق مرگ بودم مژه!

مامان نوشت : پسرک تمام فندق و گردوهای چیده شده در میز عقد رو که بهم چسبانده بودند از جا کند ! و محضردار حسابی در شگفت مانده بود از این پشتکار و زور بازوی پادشاه ما ! و سخاوتمندی اش در پخش تنقلات کنده شده بین حاضرینماچقلب .

مامان نوشت 2 : پس از بازگشت از محضر به خانه عروس رفتیم و نهار هم ماندیم و در تمام مدت مثل سری قبل مدام روشن بودن ضبط و صدای آهنگ باعث سرسام گرفتنمون میشدعصبانی! باید یه روز از سحر بپرسم از این همه رقصیدن خسته نمیشن منتظر؟و از جناب برادر شوهر عزیزمون هم البتهمنتظر! نکته اینجا بود که پسرک ما جمیله مجلس شد و بود و اسباب شرمساری ما را که از زیر دست زدن هم در میرفتیم فراهم میکرد و چنان حرکات موزون خانم ها و آقایان را تقلید میکرد که باز به خودم گفتم شک نکن که با یکی از این رقاصان معروف نسبتی داریدآخ!

منت نوشت : جاری همون شالی رو که من از روی خیرخواهی و دلسوزی به مادر شوهر دادم تا در بله برون به عروس بدهد را سر کرده بود مژه! هی میرفتم و میومدم میگفتم : بگم؟ نگم؟ بگم؟ نگم؟ حالا بعدا حتما" میگمزبان از خود راضی!

تجربه نوشت : مهریه عروس همون 14 تا و نمدونم چقدر طلایی که گفته بودند شد ولی چون زن داداش و دختر عموش بودند و نمیخواستند متوجه شه مدام میگفتند مهر مشخص شده نیشخند! حالا از اون روز یه جوریم نگرانخیلی دوست دارم مهریه اش و ناراحت واسه من خیلی خیلی بیشتره ولی دوست دارم برم محضری کمش کنم و ببخشمش! البته به خاطر خوش اخلاقی های ناصر نیستا ابرو! جهت رضایت از خود لبخند! اینم که مهریه ام انقدر شد فقط به خاطر بدقولی ها و زیر شرط و شروط  زدن های یک سری ها بود که همیشه خاطره ی تلخش باهامه خنثی ! اصلا" حالا که یادم افتاد کم که نمیکنم هیچ ! راه داشته باشه اضافه هم میکنم قهر!

وسوسه نوشت : من و ناصر عاشق هم دیگه ایم محبتو برای اینکه آتش این عشق نسوزونتمون تو ماه که 30 روز 25 روزش و با سردی و قهر میگذرونیم خجالت! القصه تو این مدت خرید و عقد و مهمونی کاری به هم نداشتیم و سر سنگین بودیم (خاصیت خورشت بامیه رفته بودچشمک ) از اونجا که برگشتیم و من حوصله ام سر رفته بود و باید با یکی بحث غیبت و باز میکردم پیشقدم شدم و الکی واسه یه موضوع که نمیدونستم اصلا چی بوده گفتمم ببخشید خنثیو آشتی کردیم قلب! و چه کار خوبی کردم از خود راضی! چون به جای اینکه من بحث و باز کنم اون شروع کرد و از اعضای کاخ سفید آنچنان نالید و به جوش و خروش در آمد که دلم برایش کباب شدنگران و یادم رفت که من خودم شخص ثالث قضیه ام و هرچی میگه به من هم مربوط بوده و مربوط میشه افسوس! و باز با همین دهان مبارک خود شانس را مجددا از در خانه راندم و به جای تایید حرف ها و مقایسه ها و ناراحتی هایش طرف آنهارو گرفتم و گفتم فرشته: شرایط اون موقع فرق میکرد ! بدون فکر حرف نزن ! توقعاتت و کم کن ! و شرایط روحی خانواده ات در آن زمان و یه عالمه چیز دیگه که حرفام تموم نشده وقتی قیافه آرامش یافته ی همسر را دیدم دو دستی زدم تو سر خودم و گفتم خاک بر سرتآخ ! این آخرین فرصت بود ناراحتخندونک!!!

گربه دم حجله کشت نوشت : جاری خانم یه آمپول دگزا داشت و فوق العاده میترسید ازش ! من براش زدم و گفتم این اولیشه و خوب میزنم واست ولی اگه بخوای جاری بازی ذراری ، من میدونم و تو و آمپول های بعدیت شیطان !

اعتراف نوشت : ناصر وقتی بدهکار نیست و شکمش سیره وخوابش وکرده بهترین شوهر و بابای دنیاسبوسمحبت

خاله عاطفه نوشت : یک هفته است دارم با بچه های پیش دبستانی صدای اُ ـــُـ کار میکنم امروز مدیر اومده تو کلاس از بچه ها میپرسه چرا تصویر اُلاغ  و رنگ کردید ؟ همه بدون مکث میگن : چون صدای عـَـــر میده افسوس !

تلخ نوشت : من به عنوان یه زن ! به مادر ! تو این جامعه احساس خطر میکنم ! کاش میتونستم امنیت بیشتری برای خودم بیافرینم ! نمیدونم با یه مانتوی ساده ی مشکی ، یه مقنعه ی سرمه ای کج ، یه صورت بی آرایش! یه شلوار لی راسته! یه کفش اسپرت ! یه بچه ی خواب تو بغل که سرش رو شونه ات ! یه کیسه خرید و یه کیف پر وسیله و یه نگاه خسته ! یعنی یه جوری که معلوم تو همسری ، مادری ، شاغلی ! چه چیز تابلویی داره که هرکس و ناکسی به خودش اجازه بده پاش و بذاره تو حریمت و بیشتر از گلیمش دراز کنه ! ساعت 7 و نیم بود تازه ! بد جامعه ای شده به قران ! خدا آخر و عاقبتمون و به خیر کنه !

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (20)

مامان محمدطاها
6 آبان 92 0:38
میگم هرچی میگردم اسم پسملی رو جایی ننوشتی؟

عزیزم همون سط اول گفتم ! عقد کنون عموی امیرپارسا بوده ! در نتیجه اسم پسرک ما میشه امیرپارسا دیگه !
مامان محمدطاها
6 آبان 92 0:38
میگم اسم پسملی چیه؟

امیرپارسا.
شازده امیر و رها بانو
6 آبان 92 1:35
سلام عاطفه جان
چه عجب بانو میل به نوشتن کردید دلمون براتون تنگ شده بود
مگه برادر شوهرتون اوندفعه عقد نکرده بود؟خوشبخت بشن
روسری و شلوار جدید شما هم مبارک باشه
از جامعه نگو خواهر که افتضاحه دیگه آدم تو خونه خودش هم امنیت نداره چه برسه به خیابون

سلام به دوست گل و پر مشغله ی خودم.
نه خانومی فقط صیغه محرمیت خونده شده بود. یادت نیست ؟ یواشکی گفته بودما !!!
مامان محمدطاها
6 آبان 92 7:51


مامان محمدحسین
6 آبان 92 8:53
سلام عزیزم....
وای که به خاطر سوتی جنابعالی بنده کلی خندیدم...
راستی مگه سحر جون همسر عمو خسرو نبودن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

سلام.
بله که بودن ولی عقد نکرده بودن صیغه محرمیت جاری شده بود.
مامان محمدحسین
6 آبان 92 8:56
راستی مامانی واکسن 1.5 سالگی امیرپارسا رو زدی؟؟؟؟؟؟؟

باید جمعه میزدم ولی انقدر اضطراب دارم گذاشتم برای چهارشنبه صبح که ببرمش مطب و باباش خونه باشه.
مامان امیرناز
6 آبان 92 22:27
سلام عزیزم ایشالا همیشه به عروسی حالا جاری همش فکر میکنه حواست کجا بود اینهمه حواست پرت بود ;-) من چند وقت پیش بعد مدتها هوس پیادروی به سرم زد اینقدر رفتارهای بد از نامرد مردها دیدم که همش به خودم نگاه میکردم که نکنه بدجور اومدم بیرون حواسم نبوده اما با یه تیپ معمولی اما اینهمه مزاحمت به کجا داریم میریم? خدا بهمون رحم کنه

واقعا !
مامان محمدصدرا
7 آبان 92 0:42
سلام عزیزم
سوتی باحال بووووووووووووووووووود خیلی خندیدم
جاری شدنت به صورت رسمی هم مبارکه خانمی
گفتم چرا اینقده کم پیدایی داشتم ازت شاکی می شدم ولی خوب دلیلت موجهه


سلام به روی ماهت.

مامان اهورا(نرگس)
7 آبان 92 0:45
ایشالا عقد کنون امیر پارسا!!!ولی اینطوری که تو نوشتی فکر نمی کنم داماد به کسی مجال رقصیدن بده!!!
می بینی خواهر؟؟؟!!!
سالی که 12 ماهه از اعضای کاخ سفید گلایه می کنیم و همسری توجه نمی کنه...همین که خودش میاد چیزی بگه سریع میشیم کاسه ی داغ تر از آش و آب می ریزیم رو آتیش!!!
آخ از این جامعه ی خراب شده نگو که وضع همه مثل همه!!!!

به خدا ! همش همینه که گفتی !
مامان ترنم
7 آبان 92 10:01
مبارك باشه. پس ديگه رسما جاري شدي و مي‌توني امپول دگزا بزني در حد يه جاري نمونه.
خوبه حالا اميرپارسا جور شما رو توي رقصيدن و مجلس گرم كردن مي‌كشه.
حاله عاطفه نوشتت عاليييييييييييييييييي بود . خيلي خنديدم ( آخه صداي عر مي‌ده ).


مامان ترنم
7 آبان 92 10:03
مي‌دونستي من دوران مجرديم يكي از اسمهايي كه خييييليييي دوست داشتم و مي‌خواستم روي بچه آينده‌ام بزارم چي‌بود ؟ ؟؟؟؟ امير پارساااااااا واقعا عاشق اين اسمم. خيلي با سليقه بودي براي انتخاب اسم . درست مثل خودم.

ترنمم خیلی خیلی قشنگه ! خوش سلیقه ایم دوتاییمون دیگه !
حانيه
7 آبان 92 19:08
دلم براطرفدارياى مامانم ازم بدون اينكه اصن بدون تقصيره كيه تنگ شد..صورتم خيسه ها عاطف وواقعا ناخوداگاه گفتم بذاربرم وبلاگ اميرپارسا باوركن...دعام كن عاطف...
چى ميشد بود...الان هى ميپرسيد حانيه چى شده

عزیز دلم .... بمیرم . بمیرم حانی . ترو خدا دیگه این چیزا رو به من نگو . به خدا روز نیست ازش پیش همکارام نگم.به جون امیرپارسا همین امروز کلی حرفش بود ... به خدا هنوز باورم نشده .. هنوز منم داغم .. هنوز اشک دارم .. هنوز قلبم سنگینه ... هنوزم میگم اگه بود ..ای خدا !
الهه
8 آبان 92 1:04
به به چه خبرا بوده ها اینجا!
مبارک جاری بزرگه!
سوتیت یعنی سوژه فیلم کمدیه ها! باباااااااااا!!!!
مثل همیشه لذت بردم از خوندنت
ضمنا دویست تا رو میگرفتی یه سرمایه گذاری میکردی تا زمان عروسی بشه با پولش لباس مجلسی برای جشن عروسی بخری خوب!

عزیزم به من بود که شک نکن میگرفتم.ناصر وقتی فهمید دیگه خبری نیست نداد .
شازده امیر و رها بانو
8 آبان 92 7:59
عاطفه جان رمز میدی یا خصوصیه؟

همون قبلیه. دوباره برات میفرستم.
مامان مریم
8 آبان 92 11:01
یاد بگیر عاطی خانوم ..چه عروسی افرین مرحبا ،احسنت ...مهریه 14 تا!! مراسم ساده ی ساده ...راه بسی دشواری در پیش داری با این جاری خانوم خود شیرین
پست قبلیم خوندم ولی بس که حسودیم شد کامنت نذاشتم ...بابا دختره ی ...(همون که صدای عر میده ) چته دیگه همیشه ازین شوهر دسته گل مینالی؟ بس که رو داری تو

تو کلا از جونت سیر شدی ! فاتحه ات خونده اس مریم !
مامان دخترا
8 آبان 92 11:55
خصوصی

یه دنیا ممنونم.
زری مامان مهدیار
8 آبان 92 22:53
عاطفه جونم همیشه به عروسی و شادی، اونم جشن جاری جون
راستی راجع به شاله چی می خواستی بگی؟ به خود جاری جون می خواستی بگی؟
یادت نره که به مادر شوهر بگی که سحر جونشال اهداییت رو به روسری خوشگلش ترجیح داده

زری جونم زین پس زیاد زیاد دلم واسه نظراتت تنگ میشه ...
رومینا
9 آبان 92 9:07
وای خدای من از دست تو عاطفه جون
هر وقت میام میبینم پست جدید گذاشتی ذوق زده میشم اخه کلی انرژی میگیرم و از دستت میخندم . از این شوهر داری ها هم به ما یاد بده که اصلا بلد نیستم . منم مهره مار میخوام .

لباس جدیدت هم مبارک باشه .

منم رمز میخوام خدایی حس فضولیم داره من رو میکشه . که ببینم چی هست

مرسی گلم. مهرمه مار میخوای چی کار ؟ تو مهره مار نداشته این همه عاشق دور و برت ریخته ! میخوای مردم و بیچاره کنی ؟
چشم رمزم میدم ولی بعید میدونم به دردت بخوره .
مامان بردیا
9 آبان 92 19:51
عاطفه جون نویسنده ای؟خیلی با مزه مینویسی

نه گلم . ممنون از لطفت.
معصومه
13 آبان 92 19:39
هوای دست به قلم شدنت آبی و آفتابیه بسیار لذت بردم مهربون

متشکرم.