عمو خسرو داماد شد .
چقدر هوا سرد شده ! یک هفته است شومینه مون روشنه ولی انگار نه انگار ! تاثیری نداره اصلا" ! جدا" سوز بدی داره میاد ! اینجا من پیچیده در پتوی دوران طفولیت خود که اکنون شده دورپیچ پسرک در مسیرهای رفت و برگشت در حالت کاملا" چمباته ای مشغول تایپ خاطرات در وبلاگ پادشاهم میباشم ! خدا کنه زودتر تابستون بیاد ! بهار هم کم و بیش سرد ! خوب نیست ! وای خدا ! کاش بخاری هم روشن میکردی !
دوم آبان 92 ما دعوت بودیم یه جایی ! نگفته بودم ؟ عقد کنون عمو جون امیرپارسا بود ! به صورت کاملا قریب الوقوع ؟؟؟ همون که معنی ناگهانی میده ! منظورم اونه ! خلاصه اینکه هی میخواستیم ادا در بیاریم و بگیم وای ما نمیایم ! نمیتونیم آماده شیم ! کار داریم ! نمیشه ! و بعد دیدیم نه ! تو خونمون نیست و محبت و میل شدیدمون به شرکت در مجلس شاد شریک روزای خوبمون نمیذاره حرف اضافی بزنیم ! و فقط غصه مون گرفته بود که خودم و پسرک چی بپوشیم ؟! چون تازگی ها یه کفش و لباس خوشگل به مناسبت عروسی دخترعمو جان واسه پسرک گرفته بودیم دیگه خیالمون از بابتش راحت شد ولی خودم چی ؟! صد سال بود یه پیرهن مجلسی نخریده بودم ! دو روز خودم و زدم به حال افسردگی و غم و غصه تا بالاخره با یه نقشه حساب شده که بهتون نمیگم چی بوده چون لو میره ! جناب ناصر خان نورون های مغزش بهش فرمان داد که از عاطف بپرس چه مرگشه ؟ و ایشون تا لب تر کرد ، من آه و فغان و اشک بود که از سر و رویم میریخت و گفتم عقد داداشته ! من بدبختم ! مفلوکم ! عروس اولم ! بیچاره ام ! بی لباسم ! چه خاکی بر سر بریزم ! من 5 ساله دارم کار میکنم ! من بچه دارم ! تحصیلکرده ام ! و ... که البته هرچه به آخر صحبت هایم نزدیک تر میشدم حرف هایم با ربط تر به موضوع میشدند ! و در آخر همسر عزیزم گفتند 200 واسه لباس بسه ؟! و ما که در این اوضاع قاراشمیش اقتصادی حتی به 20 هم فکر نکرده بودیم سریع نیشمان تا بناگوش باز شد و مدام سعی میکردیم چهره ی خود را بپوشانیم تا خوشحالی مان لو نرود و زیر لب گفتیم چاره چیست ؟! راضی ام .
و چون همسر نمونه ای هستیم و از درد اینکه به ما مدال قدرشناسی ندهند در مسابقه همسران نمونه شرکتمان نمیدهند کشف نشده ایم ، زنگ زدیم به جاری و گفتیم : سحر جان ؛ شما برنامه تان برای 5شنبه چیه ؟ مهمانی یا جشن دارید و ایشان سطل آبی بر سرما ریختند و گفتند هیچی ! میریم محضر و میایم خونه ! اگر هم موندید اینجا یه نهار دور هم میخوریم !و ما آهـــــــــــــــــــــان کشداری گفتیم و قطع کردیم !
و از آنجایی که 200 تومان از دستمان پریده بود و حال غصه خوردن نداشتیم ، چهارشنبه با همکار عزیز راهی خرید شدیم و یه شلوار شیک و یه روسری خوشگل خریدیم و بر گشتیم و فردا صبحش رفتیم گرمسار بادا بادا مبارک بادا !
امروز هم عروسی دعوت بودیم که چون هوای سرد هم متنفرم ! خونه نشین شدیم !
و حالا قسمت جذاب ماجرا : ----------------------------------------------------------------------------------------------
سوتی نوشت : موقع عقد مشغول دعا بودم و اصلا" متوجه صحبت های عاقد نبودم ، دعاهام که تموم شد عاقد پرسید وکیلم ؟ دیدم همه ساکتند ، اومدم خودم وعزیز کنم سریع گفتم : عروس رفته گل بچینه ! کل محضر ترکید از خنده ! از جواب عاقد که گفت بگید عروس خانم همونجا بمونه ، فعلا" نوبت داماده ! فهمیدم چه خرابکاری کردم !
ضایع نوشت : داماد بدون اجازه بزرگترا بله گفت و عاقد مجبورش کرد با اجازه دوباره بله رو تکرار کنه ! عروس از اون بدتر وسط پرسیدن سومی بدون گرفتن زیر لفظی گفت بله و مجدد اونم تکرار کرد ! یعنی 6 بله ای شد این عقد !
جذاب نوشت : از تو حراج فصل یه مانتوی مجلسی طلایی خوشگل که مثل والان پرده میمونه خریده بودم که همون و پوشیدم و هرکی میدید میگفت : چه خووووووووووووووشگله ! انقدر خوشحال بودم ! تو کل مراسم از این موضوع ذوق مرگ بودم !
مامان نوشت : پسرک تمام فندق و گردوهای چیده شده در میز عقد رو که بهم چسبانده بودند از جا کند ! و محضردار حسابی در شگفت مانده بود از این پشتکار و زور بازوی پادشاه ما ! و سخاوتمندی اش در پخش تنقلات کنده شده بین حاضرین .
مامان نوشت 2 : پس از بازگشت از محضر به خانه عروس رفتیم و نهار هم ماندیم و در تمام مدت مثل سری قبل مدام روشن بودن ضبط و صدای آهنگ باعث سرسام گرفتنمون میشد! باید یه روز از سحر بپرسم از این همه رقصیدن خسته نمیشن ؟و از جناب برادر شوهر عزیزمون هم البته! نکته اینجا بود که پسرک ما جمیله مجلس شد و بود و اسباب شرمساری ما را که از زیر دست زدن هم در میرفتیم فراهم میکرد و چنان حرکات موزون خانم ها و آقایان را تقلید میکرد که باز به خودم گفتم شک نکن که با یکی از این رقاصان معروف نسبتی دارید!
منت نوشت : جاری همون شالی رو که من از روی خیرخواهی و دلسوزی به مادر شوهر دادم تا در بله برون به عروس بدهد را سر کرده بود ! هی میرفتم و میومدم میگفتم : بگم؟ نگم؟ بگم؟ نگم؟ حالا بعدا حتما" میگم !
تجربه نوشت : مهریه عروس همون 14 تا و نمدونم چقدر طلایی که گفته بودند شد ولی چون زن داداش و دختر عموش بودند و نمیخواستند متوجه شه مدام میگفتند مهر مشخص شده ! حالا از اون روز یه جوریم خیلی دوست دارم مهریه اش و واسه من خیلی خیلی بیشتره ولی دوست دارم برم محضری کمش کنم و ببخشمش! البته به خاطر خوش اخلاقی های ناصر نیستا ! جهت رضایت از خود ! اینم که مهریه ام انقدر شد فقط به خاطر بدقولی ها و زیر شرط و شروط زدن های یک سری ها بود که همیشه خاطره ی تلخش باهامه ! اصلا" حالا که یادم افتاد کم که نمیکنم هیچ ! راه داشته باشه اضافه هم میکنم !
وسوسه نوشت : من و ناصر عاشق هم دیگه ایم و برای اینکه آتش این عشق نسوزونتمون تو ماه که 30 روز 25 روزش و با سردی و قهر میگذرونیم ! القصه تو این مدت خرید و عقد و مهمونی کاری به هم نداشتیم و سر سنگین بودیم (خاصیت خورشت بامیه رفته بود ) از اونجا که برگشتیم و من حوصله ام سر رفته بود و باید با یکی بحث غیبت و باز میکردم پیشقدم شدم و الکی واسه یه موضوع که نمیدونستم اصلا چی بوده گفتمم ببخشید و آشتی کردیم ! و چه کار خوبی کردم ! چون به جای اینکه من بحث و باز کنم اون شروع کرد و از اعضای کاخ سفید آنچنان نالید و به جوش و خروش در آمد که دلم برایش کباب شد و یادم رفت که من خودم شخص ثالث قضیه ام و هرچی میگه به من هم مربوط بوده و مربوط میشه ! و باز با همین دهان مبارک خود شانس را مجددا از در خانه راندم و به جای تایید حرف ها و مقایسه ها و ناراحتی هایش طرف آنهارو گرفتم و گفتم : شرایط اون موقع فرق میکرد ! بدون فکر حرف نزن ! توقعاتت و کم کن ! و شرایط روحی خانواده ات در آن زمان و یه عالمه چیز دیگه که حرفام تموم نشده وقتی قیافه آرامش یافته ی همسر را دیدم دو دستی زدم تو سر خودم و گفتم خاک بر سرت ! این آخرین فرصت بود !!!
گربه دم حجله کشت نوشت : جاری خانم یه آمپول دگزا داشت و فوق العاده میترسید ازش ! من براش زدم و گفتم این اولیشه و خوب میزنم واست ولی اگه بخوای جاری بازی ذراری ، من میدونم و تو و آمپول های بعدیت !
اعتراف نوشت : ناصر وقتی بدهکار نیست و شکمش سیره وخوابش وکرده بهترین شوهر و بابای دنیاس
خاله عاطفه نوشت : یک هفته است دارم با بچه های پیش دبستانی صدای اُ ـــُـ کار میکنم امروز مدیر اومده تو کلاس از بچه ها میپرسه چرا تصویر اُلاغ و رنگ کردید ؟ همه بدون مکث میگن : چون صدای عـَـــر میده !
تلخ نوشت : من به عنوان یه زن ! به مادر ! تو این جامعه احساس خطر میکنم ! کاش میتونستم امنیت بیشتری برای خودم بیافرینم ! نمیدونم با یه مانتوی ساده ی مشکی ، یه مقنعه ی سرمه ای کج ، یه صورت بی آرایش! یه شلوار لی راسته! یه کفش اسپرت ! یه بچه ی خواب تو بغل که سرش رو شونه ات ! یه کیسه خرید و یه کیف پر وسیله و یه نگاه خسته ! یعنی یه جوری که معلوم تو همسری ، مادری ، شاغلی ! چه چیز تابلویی داره که هرکس و ناکسی به خودش اجازه بده پاش و بذاره تو حریمت و بیشتر از گلیمش دراز کنه ! ساعت 7 و نیم بود تازه ! بد جامعه ای شده به قران ! خدا آخر و عاقبتمون و به خیر کنه !