6
دیشب همگی رفتیم مهمونی خونه زن عمو لیلا. تو مثل همیشه تیپ زده بودی پادشاه !!
افطار که کردیم بابا ناصر دور از چشم بابا کریم رفت پشت بام تا برق خونه رو امامی کنه ! من داشتم ظرف می شستم و تو، بغل مامان مرضی بودی . یهو .... بومب !!!
بابا کریم یه جوی داد به مجلس اونورش ناپیدا ! فکر کردیم بابایی ات چیزی اش شده ! یه لحظه از غم تنها موندن خودم و خودت دنیا واسم تیره و تار شد و از اون سمت وحشتی بدن ام و گرفت نا گفتنی .. که جواب خانواده اش رو چی بدیم ؟؟؟؟!!!!
بعد چند دقیقه بابایی خوش و خرم اومد پایین و به رنگ پریده و دستای لرزون ما کلی خندید.
.
.
.
سر سفره که بودیم بحث افتاده بود بین همه سر یه زبان و دو زبانی که بچه های ترک زود یاد می گیرن و گرامر انگلیسی با ترکی تقریبا شبیه هم ! که یهو پسر 5 ساله عمه افسانه گفت : منم زبان کَری بلدم ! شما حرف بزنید من نمی شنوم !!
.
.
.
ساعت 11 هم برگشتیم خونه و انقدر بابا ناصر افتضاح رانندگی کرد که همه به خواهش و التماس افتادن که ترو خدا آروم تر برو ! آخر سر ماشین زد کنار و خدارو شکر دایی ابوالفضل بقیه راه و پشت فرمان بود !
.
.
خدا همه ی بابا ها رو سر به راه کنه . " انشااله "