92-9-6 پنجشنبه
سلام عزیز دل و همه چیز من ! نزدیکم روی تخت خوابیدی و من نشستم تا برات بنویسم .. و از ته دل آرزو میکنم فدای این زیبا نفس کشیدنت بشم ! فدای این لبخند قشنگی که روی صورتت ! فدای این مژه های بلند و خوشگلت ! فدای این همه صبوری و مهربونیت !
نوک انگشتت یه کوچولو سوخت و انقدر گریه کردی تا خوابت برد ! مدام میگفتی آتیش آتیش و انقدر بهونه گرفتی تا فندک و روشن کردم و تو چند دقیقه بعدش اومدی ازم بگیریش که دستت به داغی فندک خورد و قرمز شد. خدا رو صد هزار بار شکر که بدتر نشد عزیزترینم.
مامانی دیروز به خاطر آلودگی مهد کودک ها تعطیل بود. البته خاله سزاوار میگفت باید بریم ولی من در حمایت از شما گفتم الا و بلا نمیام و این چنین شد که خودشون یعنی خانم مدیر و خاله خاطره تصمیم گرفتند یک نفر از همکارهارو بذارن مهد و خودشون بیان خونه ما.
صبح ساعت 9 خاله خاطره اومد اینجا و صبحانه نخورده روی گل ما رو دید و یه لیوان چای خورد و بعد به همراه شما و شقایق رفتیم یه عالمه وسیله خریدیم برای ترشی و یه مامان کدبانو شدم واست تا بهم افتخار کنی.
وسطای خرید خاله سزاوار هم خودش و رسوند به ما و با حضور اون خریدارو تکمیل کردیم و با دایی ابوالفضل که اومده بود دنبالم برگشتیم خونه و افتادیم رو دور کار ! اونم از نوع حسابی اش !!!
تا حالا از این کارا نکرده بودم و فکر نکنم دیگه تکرار شه ! خدا وکیلی خیلی زحمت داره این شور و ترشی گذاشتن ! ببین چقدر خانومم که به عشق تو و اون بابای ماهت!!! این همه زحمت متحمل شدم.
خلاصه که تا 9 شب مشغول شدیم . تازه وسطاش مامان مرضی هم رسید و کلی کمکمون کرد.
راستی همون اولای خرید کردنمون بابا کریم بهم زنگ زد و گفت مامانت بیمارستان عمل کرده برو خونه براش ماهیچه درست کن بیاد بخوره ! کپ کردم یهو ! گفتم یعنی چی ؟ و جواب درستی نداد و باعث شد تا من شماره داداش خوشگلم را بگیرم و تمام عصبانیتم را بابت پنهان کاری شان با واژه هایی زیبا و کاملا حق به جانب بر سرشان خالی کنم و اصلا به این جمله که من هم خبر نداشتم و مدام تکرارش میکرد توجه نکنم !
قبل از اینکه مامان بیاد خونمون بهم زنگ زد و آنجا هم عصبانیتی که ته دلم مانده بود را تخلیه کردم و یکی دو ذره اش را هم برای بابا کریم گذاشتم که وقتی با مامان آمدند اون رو هم ریختم بیرون و خیالم راحت شد.
پادشاه من موقع ترشی گذاشتن ما شما و پانیذ و شقایق حسابی بازی کردید یعنی اون دو تا با هم بازی میکردند و شما بازیشون و بهم میریختی و در آخر هم همه ی عکس ها و فیلم های پانیذ و از تبلتش پاک کردی که کلی طفلکی به خاطرش گریه کرد.
واسه اولین بار هم خیلی قشنگ و بامزه یه تکه درسته پیتزا رو گرفتی دستت و خوردی و من کلی ذوق مرگ شدم.
راستی مامانی تو با اجازه ی کی روز به روز انقدر زیباتر و دوست داشتنی تر و خواستنی تر میشی ؟
نگران نوشت : مامانم واسه نمونه برداری بیمارستان رفته بود ، از ته دل از خدا میخوام مشکلی نباشه و خدا تا همیشه ی همیشه واسم سلامت نگه اش داره و سایه اش بالا سرم باشه.
کدبانو نوشت : یه دبه ی بزرگ شور ، 2 تا ظرف متوسط ترشی مخلوط ، و 4 تا ظرف کوچک ترشی لوبیا ، قارچ ، کلم قرمز و لیته ی بادمجان درست کردم.
رو همه ی ظرفا هم برچسب زدم و در وصف محتویات درونش و ارتباطش با ناصر جملاتی وزن دار نوشتم که کلی باعث خوشحالی و تغییر حال و هوای همسر شد ! مثلا " این لیته ی بادمجون – هست مخصوص ناصر جون یا ترشی کلم قرمزم – واسه ی ناصر عزیزم یا اینم یه دبه شوره - عین خودت با شعوره! توش چرت و پرت نداره – مزه ا شم حرف نداره ! و چیزای دیگه که یادم نمیاد و حال ندارم برم بخونم از روش !
تصمیم نوشت : ناصر چند ماهی هست که عزمش و جزم کرده واسه مهاجرت و پناهندگی یا اقامت تو یه کشور بیگانه ! من آدم این کارا نیستم ، من طاقت تنهایی و دوری و غربت و ندارم ! من اگه برم میمیرم ! کاش ناصر میفهمید این چیزا رو ! کاش باور میکرد آواز دهل شنیدن از دور خوش است ! ما اگه قرار باشه کسی بشیم ، اینجا ، ایران بهترین گزینه واسه کسی شدنه ! نمیدونم امیرپارسا ، به خاطر تو نمیدونم چه تصمیمی بگیرم ! واقعا نمیدونم اونجا مزیت و برتریش برای تو نسبت به اینجا چقدر بیشتر یا بهتره ! هیچ اطلاع مستندی ندارم ! همه چی حرفه ! میخوام با این همه اصرار های غیر منطقی جناب پدرت باور کنم به بدبخت شدن خودم میارزه ؟ این خوشبختی کاذبی که مدام حرفش زده میشه ؟
کاش یکی کمکم میکرد !
در ضمن ارشد ثبت نام کردم ولی هنوز لای کتابارو باز هم نکردم ! آیا امیدی هست ؟