92/9/18
اعتراف نامه
به نام خداوند بخشنده ی مهربان ، حکیم سخن بر زبان آفرین
بنده وقتی عروس این خانواده شدم هنوز 22 سال و پر نکرده بودم و از یه خونه 4 نفره تک دختره که کلی لی لی به لالام میذاشتن اومدم تو یه خونواده 5 نفره که بنده های خدا لی لی و لالای و نمیشناختن !
آقا گریه میکردیما اولاش ! انقدر لگد به مبل و میز و جهاز بخت برگشته مون زدیم که هم خودمون شدیم خر و هم اونا شدن بارمون ! خلاصه که تا همین چند وقت پیش اوضاع بد جور قمر در عقرب بود و هیچ دلمون خوش نبود به آخرای ماجرا ! ولی خب با هزار ترفند و بدبختی زور زوری و با کلک دست پسرکمون و از اون دنیا گرفتیم و کشوندیم زیر این سقف تا بشه چراغ خونمون و این لامپ های شکسته و نیم سوز رابطه ی ما و جناب پدر و روشن کنه ! اختلاف ها که حل نشدند خدا رو شکر ولی اینجانب شدم مادر رستم ! انگار به جای این پسرک یه غول به دنیا آوردم این هوا ! و خودمونم شدیم تهمینه ی شاهنامه ! یعنی نیرویی گرفتیم باور نکردنی و اینو تا همین جمعه ی یکی دو هفته پیش نمیدونستیم و نسبت به قضیه خیلی شک داشتیم ولی در اون آدینه ی دوست داشتنی باورمون شد ! بــــــــــــــله ! ما میتونیم ! و اینچنین شد که با چند اقدام ساده کاری کردیم که در این دو هفته حسابی خوش خوشانمان است و عاشق پاییز و زمستان و سرما و مریضی و هرچی شما بگید شدیم ! بس که عقده ای شده بودیم به خاطر دفاع نکردن از ساده ترین حقوق زندگی مان والله!
حوصله شرح ماجرا رو ندارم ولی واسه اینکه به عمق بدبختی دوست جانتان پی ببرید ساده ترین نمونه را بیان میکنم : اینکه به میل و انتخاب خودم بعد از 5 سال غذای شام را آماده کردم و طبق دستورات و علایق از پیش گفته شده و اصرارات و تهدیدات و قیافه گرفتن های مکرر بقیه کار خود را کردم و بی خیال آبگوشت و سفارش ماهی هایی که بابایم شب قبل برایم آورده بود و طبق گزارشات رسیده از کنکاش در فریزرم در لحظات غیبتم در آشپزخانه آمارشان در آمده بود و هی دستور آماده سازیشان به من داده میشد، خورشت قورمه سبزی را که به لطف همکار عزیزم که مدت هاست زحمت غذاهای اینچنینی را برایم میکشد از فریزر در آورده و گرم گردم و به اسم خودم تمامش کردم و متاسفانه علاوه بر خودم آنها هم از نتیجه کار بسیار راضی بودند.
جاری نوشت : شما شاهد باشید خودش نخواست که ازش خوشم بیاد ! من داشتم باهاش دوست میشدم و طرح رفاقت میریختم ولی .... اینم رفت تو لیست سیاه آدم های بنفش ! یعنی از اونایی که فقط فکر خوشی و راحتی خودشونن و به اسم اینکه سخت نگیر و خوش باش مدام واسه بقیه ایجاد مزاحمت میکنن !من نمیدونم یه تازه عروس چه معنی داره بی دعوت 2 بار پاشه شام و نهار بره خونه جاری بزرگتر شاغل بچه کوچیک دار و از اول تا آخر تو اتاق ها سرک بکشه و گه گداری با یه صدای کشدار بگه : عزیـــــــــــــــزم ؟ بیام کمک ؟! یه جوری که دلت بخواد با قابلمه بزنی تو سرش و بگی تعارف نکنی خوشحال تر میشم عشقم ! انقدر بدم اومده از این کاراش !!! (البته غرهای زیر لبی ناصر هم دربارش حساسترم میکنه)
بعدا" اضافه کرد : آقا ما هرچی پامون و میکشیم رو گلیم خودمون و سمت فرش اونا نمیریم اونا هی میپرن این ور و مییان زوری میشینن رو این نیم وجب گلیم ما ! بعد از اون یهویی اومدنشون , دو بار دیگه هم تشریف فرما شدند اینجا و آخ من حرص خوردم ! یه بارش که کارم داشت به سرم میکشید بس که یهویی و دیر وقت اومدند. به مرگ خودم فقط میگفتم عاطف خاک بر سرت که انقدر ترسویی ! مگه چی شده ! ناصر هم که حال و روزم و دید گفت اصلا از اتاق بیرون نیا تا رنگ به صورتت بیاد , شام هم گفت که از بیرون میگیره ولی بابا قدی جانم نذاشت و زوری رفتن !