پادشاه منپادشاه من، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره

در انتظار معجزه

27 آذر 92

1392/10/27 10:06
نویسنده : عاطفه
449 بازدید
اشتراک گذاری

پادشاهم بالاخره نی نی کوچولوی زن دایی هم دنیا اومد و ما اشکی ریختیم مثل رود روان ! از خوشحالی بودن او و غصه ی بداخلاق شدن ناصر !

روز به روز این مردی که عاشقش بودم دوست نداشتنی تر و غیرقابل فهم تر میشه برام . مامانی واقعا اگر تو نبودی به هیچ وجه و با هیچ دلیلی میل به نفس کشیدن در این خانه نداشتم ! ازدواج من اشتباه خیلی بزرگی بود که مرتکب شدم  و بر خلاف اتفاقات افتاده بارها ناصر اعلام کرده پشیمونه و متاسفانه یا خوشبختانه معجزه ی حضورت مارا بیشتر درگیر کرد !

امیرپارسا فقط بدان دلخوشی من تو این 4 دیواری خاک گرفته فقط تویی و بس ! و اگر سکوتی میکنم و گذشتی و حتی خنده ای گه گاه ! تنها به عشق توست و امید به شادی و موفقیتت.

با هزار دعوا و بحث و کشمکش با چشمانی متورم از گریه شب قبل صبح پنج شنبه رفتیم خونه مامان ثری اینا برای دیدن آبجی کوچولوی شما " حلما خانم "

2 روز اونجا بودیم و شما مثل همیشه با متانت و آقایی خودت همه رو مبهوت کرده بودی ! به خدا این رفتارات فقط به خودم رفته مامانی ! و گاهی واقعا دلم و میسوزونه بس که مهربونی و گذشت میکنی ! کاش یه ذره هم مثل بابات کینه ای و تلخ باشی ! مثل من بودن یعنی هر لحظه ضربه خوردن , هر لحظه زخمی شدن و تحمل نمک های پاشیده شده به زخم ! یعنی غصه خوردن ! مثل من نباش مامانی ! من عاطفه بودم و بد عذابی کشیدم و میکشم از عاطفه بودنم ! گرگ شو ! این رو من مادر ازت میخوام !و به واسطه گرگ شدن ات بقیه را زخم نزن , فقط خوشحال باش که دیگر زخمی نمیشوی , هیچ کس گرگ ها را زخمی نمیکنه !

از حلما خانم ، مامانی برات بگم که دوست داشتم آبجی کوچولوی واقعی ات بشه و چند باری بهش شیر دادم چون فعلا مامانش آمادگی اش و نداشت ولی بس که آبجی فاطمه اومد و رفت گفت : نکن اینکارو شاید اینا بخوان عاشق هم شن و فلان شه و بهمان شه منم دیگه بیخیال شدم و گذاشتم با ترنجبین و آب قند سیرش کنن و دلم براش سوخت ! جالب این بود که بر خلاف انتظار بقیه شما وقت شیر خوردن به من اشاره میکردی و میگفتی نی نی بده ! که اینم فقط به خاطر اون مهربونی ذاتی ات بود و نداشتن حسادتی که اکثر بچه ها در این مواقع از خودشون بروز میدن .

حلما خانم

مامانی گل دختر یه لپایی داشت ماشالله این هوا ! با دیدن دست و پای کوچولوش و اداهاش یاد روزای اول دنیا اومدن تو افتاده بودم ... چقدر زود قد کشیدی شازده دامادم. چقدر درد داشتم , چقدر یواشکی گریه میکردم .. چقدر با غصه شیر بهت میدادم ... چه تلخ و شیرین گذشتند اون روزا .. تو چه آقا بودی و هستی مامانی !

داشتنت خیلی شیرین بود ولی مثل همیشه حضور و حرفا و رفتارای  آدم های همیشه بد ! همیشه تلخ ! همیشه زخمی کن این زندگی باعث شد اون روزا خیلی سخت بگذره ! با یه بغض پنهون و یه جفت چشم همیشه خیس و یه تنهایی خیلی خیلی خیلی عمیق !

مامانی خدا رو شکر که تو یه دختر نیستی و قرار نیست هیچ وقت مادر شی ! ترو خدا , پسرم روزی که همسرت باردار شد , روزی که مادر شد به یاد روزای سختی که گذروندم و تلخی هایی که کشیدم بوسه ای جانانه بزن به هر دو دست لطیف زنانه اش ! به جای دست های زمخت و زبر من ! که سخت ! خیلی سخت است این مسئولیت پدر در بیار مادر شدن ! هر چقدر هم که تو پدر خوبی باشی !

بگذار بداند که من به پسرم , پادشاهم یاد داده ام که زن یعنی خدا ! یعنی چیزی که لایق سجده است ! یعنی چیزی مثل  نفس .... !!!

یاد پیامی افتادم ! بقیه اش بماند برای بعدها .... وقتی عاشق قصه ها شدی .... برایت روایتی دارم ! از شاهدخت سرزمین ابدیت !

 پادشاه و حلما خانم

تنها نوشت : وقتی عروس یک خانواده ی بدبین شوی , شوهرت هر چقدر هم خوب باشه ناخوداگاه یه جاهایی نشانه هایی از باورهای خانوادگی شان را بروز میدهد و آنجاست که تو را با خوش اخلاقی و چرب زبانی و تحکمی پنهان در کلام از بزم خانوادگی بزرگی که در منزل مادربزگت در حال برپایی است به خانه میکشد و بعد میگوید خدانگهدار ! باید برم سرکار و دیروقت میام !!!! (چقدرمحتاج حمایت ومهربونیتم ناصر)

معذرت نوشت : همه ی مادرها این موقعیت و تجربه میکنند . خیلی خسته بودم مامانی , عصبانی بودم , و تو تنها کسی بودی که بهش ایمان داشتم که از دستم نمیرنجه و اگر رنجید فراموش میکنه و درکم میکنه ! به درکت ایمان داشتم ! ولی باز برای آرامش وجدان غصه دار خودم میگم ببخش که دیواری کوتاه تر از تو در این خانه نبود. ببخش که انقدر شعورت را باور دارم. ببخش.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

الهه
28 دی 92 2:48
راستش رو بگم؟ حرض خوردم از خوندن این پست ولی بهتره چیزی نگم تا هیزم بیار معرکه نباشم. خدا دل همه زن و شوهر ها رو به هم نزدیک و نزدیکتر کنه الهی.
عاطفه
پاسخ
حرص نخور ! همینه که میگم نگم دیگه !بعد هی میگی بگو الهی آمین.
مامان ترنم
28 دی 92 19:48
قدم نو رسیده تون مبارک. همین دیوار کوتاه خونه تون یک روز بزرگترین و قویترین دیوار برای تکیه دادنت می شه عزیزم. بنویس تا پادشاهت بدونه چطور ذره ذره زندگیت رو به پاش می ریزی
عاطفه
پاسخ
ممنونم این ستون خونه من شده ! دیوار کوتاه واسه همون یه لحظه اش بود.
لی لی
29 دی 92 0:27
هر موقع میخونمت هم همه وجودمو غم میگیره هم دلم نمیاد ازت بی خبر باشم و نباشی از خدا میخوام یه روزی در آینده ای نزدیک جواب همه ی این صبوری هاتو بگیری کاش یه شب آدم میخوابید ..صبح که بیدار میشد میدید همه چی خوبه خوبه خوبه
عاطفه
پاسخ
تمام سعی ام و میکنم که دیگه غمگین نشی
مامان الینا
8 بهمن 92 11:55
مامان نفس طلایی
15 بهمن 92 13:13
خصوصی داری
عاطفه
پاسخ
چی بگم در جواب این همه لطفت . حل شد عزیزم ولی محبت تو واقعا دلم و گرم کرد
مامان نفس طلایی
15 بهمن 92 13:15
ای جانم به این دخمل نازنازی ... نمی دونم چی باید بگم ....امیدوارم خدا خودش حافظ زندگی تون باشه
عاطفه
پاسخ
ممنون