27 آذر 92
پادشاهم بالاخره نی نی کوچولوی زن دایی هم دنیا اومد و ما اشکی ریختیم مثل رود روان ! از خوشحالی بودن او و غصه ی بداخلاق شدن ناصر !
روز به روز این مردی که عاشقش بودم دوست نداشتنی تر و غیرقابل فهم تر میشه برام . مامانی واقعا اگر تو نبودی به هیچ وجه و با هیچ دلیلی میل به نفس کشیدن در این خانه نداشتم ! ازدواج من اشتباه خیلی بزرگی بود که مرتکب شدم و بر خلاف اتفاقات افتاده بارها ناصر اعلام کرده پشیمونه و متاسفانه یا خوشبختانه معجزه ی حضورت مارا بیشتر درگیر کرد !
امیرپارسا فقط بدان دلخوشی من تو این 4 دیواری خاک گرفته فقط تویی و بس ! و اگر سکوتی میکنم و گذشتی و حتی خنده ای گه گاه ! تنها به عشق توست و امید به شادی و موفقیتت.
با هزار دعوا و بحث و کشمکش با چشمانی متورم از گریه شب قبل صبح پنج شنبه رفتیم خونه مامان ثری اینا برای دیدن آبجی کوچولوی شما " حلما خانم "
2 روز اونجا بودیم و شما مثل همیشه با متانت و آقایی خودت همه رو مبهوت کرده بودی ! به خدا این رفتارات فقط به خودم رفته مامانی ! و گاهی واقعا دلم و میسوزونه بس که مهربونی و گذشت میکنی ! کاش یه ذره هم مثل بابات کینه ای و تلخ باشی ! مثل من بودن یعنی هر لحظه ضربه خوردن , هر لحظه زخمی شدن و تحمل نمک های پاشیده شده به زخم ! یعنی غصه خوردن ! مثل من نباش مامانی ! من عاطفه بودم و بد عذابی کشیدم و میکشم از عاطفه بودنم ! گرگ شو ! این رو من مادر ازت میخوام !و به واسطه گرگ شدن ات بقیه را زخم نزن , فقط خوشحال باش که دیگر زخمی نمیشوی , هیچ کس گرگ ها را زخمی نمیکنه !
از حلما خانم ، مامانی برات بگم که دوست داشتم آبجی کوچولوی واقعی ات بشه و چند باری بهش شیر دادم چون فعلا مامانش آمادگی اش و نداشت ولی بس که آبجی فاطمه اومد و رفت گفت : نکن اینکارو شاید اینا بخوان عاشق هم شن و فلان شه و بهمان شه منم دیگه بیخیال شدم و گذاشتم با ترنجبین و آب قند سیرش کنن و دلم براش سوخت ! جالب این بود که بر خلاف انتظار بقیه شما وقت شیر خوردن به من اشاره میکردی و میگفتی نی نی بده ! که اینم فقط به خاطر اون مهربونی ذاتی ات بود و نداشتن حسادتی که اکثر بچه ها در این مواقع از خودشون بروز میدن .
مامانی گل دختر یه لپایی داشت ماشالله این هوا ! با دیدن دست و پای کوچولوش و اداهاش یاد روزای اول دنیا اومدن تو افتاده بودم ... چقدر زود قد کشیدی شازده دامادم. چقدر درد داشتم , چقدر یواشکی گریه میکردم .. چقدر با غصه شیر بهت میدادم ... چه تلخ و شیرین گذشتند اون روزا .. تو چه آقا بودی و هستی مامانی !
داشتنت خیلی شیرین بود ولی مثل همیشه حضور و حرفا و رفتارای آدم های همیشه بد ! همیشه تلخ ! همیشه زخمی کن این زندگی باعث شد اون روزا خیلی سخت بگذره ! با یه بغض پنهون و یه جفت چشم همیشه خیس و یه تنهایی خیلی خیلی خیلی عمیق !
مامانی خدا رو شکر که تو یه دختر نیستی و قرار نیست هیچ وقت مادر شی ! ترو خدا , پسرم روزی که همسرت باردار شد , روزی که مادر شد به یاد روزای سختی که گذروندم و تلخی هایی که کشیدم بوسه ای جانانه بزن به هر دو دست لطیف زنانه اش ! به جای دست های زمخت و زبر من ! که سخت ! خیلی سخت است این مسئولیت پدر در بیار مادر شدن ! هر چقدر هم که تو پدر خوبی باشی !
بگذار بداند که من به پسرم , پادشاهم یاد داده ام که زن یعنی خدا ! یعنی چیزی که لایق سجده است ! یعنی چیزی مثل نفس .... !!!
یاد پیامی افتادم ! بقیه اش بماند برای بعدها .... وقتی عاشق قصه ها شدی .... برایت روایتی دارم ! از شاهدخت سرزمین ابدیت !
تنها نوشت : وقتی عروس یک خانواده ی بدبین شوی , شوهرت هر چقدر هم خوب باشه ناخوداگاه یه جاهایی نشانه هایی از باورهای خانوادگی شان را بروز میدهد و آنجاست که تو را با خوش اخلاقی و چرب زبانی و تحکمی پنهان در کلام از بزم خانوادگی بزرگی که در منزل مادربزگت در حال برپایی است به خانه میکشد و بعد میگوید خدانگهدار ! باید برم سرکار و دیروقت میام !!!! (چقدرمحتاج حمایت ومهربونیتم ناصر)
معذرت نوشت : همه ی مادرها این موقعیت و تجربه میکنند . خیلی خسته بودم مامانی , عصبانی بودم , و تو تنها کسی بودی که بهش ایمان داشتم که از دستم نمیرنجه و اگر رنجید فراموش میکنه و درکم میکنه ! به درکت ایمان داشتم ! ولی باز برای آرامش وجدان غصه دار خودم میگم ببخش که دیواری کوتاه تر از تو در این خانه نبود. ببخش که انقدر شعورت را باور دارم. ببخش.