پادشاه منپادشاه من، تا این لحظه: 12 سال و 3 روز سن داره

در انتظار معجزه

15 /10/92

1392/10/26 23:29
نویسنده : عاطفه
418 بازدید
اشتراک گذاری

سالگرد هم رسید ! و عمه جان من هنوز سرد نشدم از داغی که رفتنت رو سینه ام گذاشته . اومدیم سر خاک . هفته ی دیگه نوه ی نازنینت دنیا میاد اولین تاتی رو با تو میکنه. دستاشو میگیری و میاریش این دنیا !

از روزی که از سر خاک اومدیم من و پسرک مریضیم ناجور ! هر دو تب دار و هر دو بی حال و مدام دستمال به دست وهی میگیم : هــــــــــــاچـــــــــــــه !

و تلفن خونمون سوخت بس که همه اونایی که بهشون گفته بودیم مریضیم و حال ندار بهمون زنگ زدن و مدام پرسیدند : ببریمتون دکتر ؟ سوپ درست کنیم بیاریم ؟ کمک نمیخواید ؟ بهترید ؟

و از همه مهمتر ناصر عزیزم چقدر شرمنده امون کرد که تو این شبای امتحاناش مدام برای ما از دیگ سوپی که خودم درست کرده بودم ملاقه ملاقه برداشت و گرم کرد و به خوردمون داد و مدام کمک کرد و آب پرتقال و لیمو گرفت واسمون  و دستگاه بخار بالا سرمون گذاشت و هی بهمون رسید دروغگو. البته فقط در لحظه هایی که من تو تب میسوختم واین رویا ها رو میدیم و در واقعیت تو اتاق خودش جزوه ورق میزد و میومد و میرفت و مامان و بابا جانش و دعوت میکرد و با موبایل صحبت میکرد ودر برابر صدای فین و فین و عطسه ها و ناله های ما خودش و به نشنیدن میزد و گه گداری که پسرک از دم اتاق رد میشد و بهونه میگرفت داد میزد : نمیبینی درس دارم ؟ بیا این و ببر! ای خدا ...افسوس

امروز با مدیرمون دعوام شد ! آقا نمیخوام برم سرکار ! زور ؟ البته اگر شرایط کاری جناب همسر محترم به همین منوال باشه که هیچ وقت خونه پیداش نشه ها ! وگرنه من غلط بکنم بشینم تو خونه و بشورم و بسابم و بپزم واسه حضرت آقا که آخرشم بگه وظیفه ات بود جانم ! به جز اون وقتایی که یادش میره چقدر همدیگر و دوست داریم و ناغافل قربان صدقه ام میره از خود راضی  !!!

خلاصه که ما هنوز درگیر هوای لعنتی جناب پاییزیم که حالا بدتر شده و زمستانی رنگ شده اند ! ای کاش سال فقط 6 ماه داشت و این دو تا فصل بی ریخت هیچ وقت نمیومدندنگران. البته شاید یه کم دلم واسه برگای رنگاوارنگ پاییز و برف بازی زمستون تنگ میشد ! شایدناراحت !

و آقای پادشاهمون حسابی قلمروشون رو گسترش دادند و همینجور پیش بره کل دنیا میاد زیر دستش و همه میشن مریدش . بس که شیرین زبون و خوردنی شده این عزیز دل من .

تو مهد کودک کمی بچه ها رو اذیت میکنه و زور میگه ولی اکثر مواقع خیلی باهاشون مهربون و هواشون داره .مثلا من به خاطر اینکه این کوچک تره زودتر چایی اش میدم سر میز ولی خودش نمیخوره و یکی یکی اسم بچه ها رو میگه تا چایی شیرینشون و بدیم و با هم دیگه همه بخورند. و بقیه بچه ها از این اخلاقش سواستفاده میکنن و هرکاری میخوان بکنن این و واسطه قرار میدن . مثلا بهش میگن : پارسا بگو بریم تاب بازی ، بگو خوراکی بخوریم ، بگو کاغذ بدن نقاشی بکشیم و الی اخر ..

پسرک با شعورم این روزای بهونه گیری و بی حوصلگی من شده همه کسم ! شده آغوشی که بهش نیاز دارم ، شده تکیه گاه و پناهم ، شده مَردم ! خدا رو شکر که دارمش . هرکسی و میبینه با شیرین زبونی خاص خودش میگه سلام . بی اغراق نسبت به سن اش ، متناسب با آهنگ های متفاوت فوق العاده میرقصه ، با زبون خودش اکثر شعرهایی که تو مهد با بچه ها کار کردم و از حفظ میخونه و میشمره و دست راست و چپ و تشخیص میده . عاشق شعر توپ سفیدم و چند روز پیش موقع خوابش وقت خوندن شعر ای پسر قشنگ و مهربونم دیدم که داره بقیه شعر و خودش میگه البته با لحنی کاملا بجه گانه ! یه جور خیلی خاص شدم و این احساس و فقط من مادر میتونم بفهممشقلب.

هرجیزی بهش تعارف میکنن ، هر خوراکی که میخواد بخوره ، هر بازی که میخواد بکنه و حتی بابت هرچیزی که خوشحال میشه منم باید باهاش شریک بشم و متاسفانه یا خوشبختانه غصه ها و ناراحتی هاش فقط مال خودش ! آقا پسر کوچولوی من به ناتوانی مامان تو تحمل غصه های یگانه مرد زندگیش پی برده که هر وقت میخواد گریه کنه دستش و میذاره رو صورتش و خودش و تو کنج دیوار یا روی صندلی و یا لای زانوهاش قایم میکنه و بعد وقتی سبک شد از غم چیزی که دلش و شکونده با شدت دستای کوچولوش و میکشه به چشماش تا اشکاش و پاک کنه و بدو بیاد تو بغل من و آروم شه با بوی زنی که همیشه براش مادره !

پسرک و آرامگاه عمه خدابیامرزم

بنده نوشت : خدایا ، روز معاد من رو 2 بار بازخواست کن ! یه بار به عنوان بنده ای که خلف نبود و مدام کج رفت از صراطی که تو گفته بودی مستقیم است ! و دوم به عنوان مادری که به تو جور دیگری ایمان آورد و جوری دیگر شناختت و جور دیگر شکرت کرد هرگاه که نگاهش افتاد به چهره ی معجزه ی اتفاق افتاده در خانه اش که اشرف مخلوقات تو بود . خدایا ممنون از نشان افتخاری که به پیشانی ام زدی. ممنون که مادرم !

دایه نوشت : این چند وقته حس لبنیاتی محل و دارم که فقط شیر در مغازه اش میفروشه ! حلما خانم دایی که دنیا اومد چند باری از شیر خوشمزه ی بنده میل نمودند و بعد اون سما خانوم ریزه میزه که میشن نوه ی پسرعموی بابا جان بنده دنیا اومدند و چون مامان عزیزیش با همون مشکل مامانای دیگه در ابتدای زایمان مواجه بود ایشون هم به درخواست والده ی محترم و اطرافیانشون از این نعمت الهی سیراب شدند و نتیجه شد برانگیختن حسادت پسر مهربانمون و من من گفتن های مکررش از برای شیر مادر.

و اینگونه شد که پروسه از شیر گرفتن دلبندمان به خاطر حفظ سِمَت دایگی مان موکول شد به بعد از دنیا آمدن آقا پسره دختر عمه جونمون تا خدا نکرده بی نصیب نمونه ! باید انجمن ترویج تغذیه با شیر مادر یه مدال گردن من بندازه ها ! اگه نبودم این نی نی ها شیر خشکی میشدن و هزینه اش کمر شکن میشد حسابی ! پس هم اکنون من مادری هستم با 4 فرزند که یکی اش در خانه ی خودم و سه تای دیگرش زیر سقف دیگران حکمرانی می کنند!

زائر نوشت : امام رضا ع کارم داره ، بی مقدمه دعوتم کرده خونه اش . پس فردا راهیم به امید خدا . من و پسرک و مامان و بابام. حرف ها دارم با خورشید طوس . این اولین زیارت پسرک از اقای خوبی ها به حساب میاد و من به عنوان مامانش میخوام کلی سواستفاده کنم از این موقعیت. نائب الزیاره ی همتون هستم. خیالتون راحت !

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

الهه
28 دی 92 2:55
روح عمه تون شاد. انشالله بهتر شدید ما هم خیلی مریضی داشتیم و میفهمم داشتن یه کسی که به آدم برسه یعنی چی خدا گل پسرت رو بهت ببخشه عاطفه جان توصیف گریه پسرت دلم رو ریش کرد. بچه تو این سن نباید انقدر خود دار باشه. بهش یاد بدی ایکاش که بلند و رسا گریه کنه و دردش رو فریا دبزنه. دعوام نکنی که دایه مهربانتر ازم ادر شدم. چی کار کنم خوب منم پادشاهت رو دوست دارم خوب
عاطفه
پاسخ
آخ گفتی ! به خدا خیلی این موضوع اعصابم خورد کرده. سر همین زخم لبش وقتی دیدم دهنش پر از خون ، با اینکه واقعا ترسیده بودم و ناراحت شده بودم ولی هیچی نگفتم تا گریه کنه و ناراحتی اش کمتر شه ، بعد تا مامانم این صحنه رو دید یهو زد زیر گریه و امیرپارسا به خاطر مامانم بلافاصله اشکای خودش و پاک کرد و بغض اش و با خون دهنش قورت داد و گفت نه نه ! که یعنی گریه نکن ! کلی با مامانم دعوا کردم که این چه کاری بود و همش نگران بودم بچه گلو درد نگیره حالا ! متاسفانه این خصلتشم به خودم رفته ! ولی مطمئن باش دارم روش کار میکنم تا اینکار و نکنه. خیالت راحت
مامان ترنم
28 دی 92 19:44
خدا رحمت کنه عمه تون رو. معلومه خیلی بهش وابسته بودی که اینطور تو نوشته هات غصه داری.خدا عزیزانت رو برات حفظ کنه.
عاطفه
پاسخ
سلامت باشی ، چون با دختر عمه های شیر به شیرم همسن ام مدام یا اونا خونه ما بودند و یا ما اونجا بودیم . تقریبا همه لحظه هامون کنار هم میگذشت. به حضورش عادت داشتم.
لی لی
29 دی 92 0:37
رفتی اومدی دیگه الان فایده نداره بگم نائب الزیاره ما هم باش پس زیارت قبول ایشالا سفر خوبی بوده باشه حالا که دیر خبر دادی همینجوری برام دعا کن
عاطفه
پاسخ
رفتم و اومدم ولی به خدا اسمت و بردم و اونجا تک تک همه رو یاد کردم. گفته بودم خیالتون راحت !
مامان الینا
8 بهمن 92 11:51
عزیزم سعادت بزرگی نصیبت شده قدرش رو بدون
مامان نفس طلایی
15 بهمن 92 13:24
وای رفتی ما رو هم دعا کردی؟ زیارت قبول ... خدا روح عمه جان و شاد کنه ... غصه داری در دلت اما پادشاهت باید همه ی هیجانات منفی و مثبت اش رو به خوبی ابراز کنه و یاد بگیره .... یادش بده
عاطفه
پاسخ
بله که دعا کردم دوست گلم. ممنون و به روی چشم با کمک و راهنمایی شما حتما حتما یادش میدم