26/10/92 پنج شنبه
یازدهمین روزیه که مریضی ! از قبل از مشهد رفتن تا همین حالا . با افت و خیز فراوان. با تن تب دار و آبریزش بینی و لثه ای که میخارید و حالا ... متاسفانه با لبی که از داخل خیلی بد پاره شده !
و من همچنان با شدت زیاد مادری میکنم برات ! با تنی خسته و کوفته از هجوم حمله های ویروس های زنده ی اطرافم ! ویروس هایی به اسم انسان که روحم را مریض میکنند و اثرش جسمم را به فنا میدهد.
این پروسه بی حوصلگی و گرفتگی مان در پاییز سنجاق شده به این زمستان لعنتی که از پارسال تا حالا که عمه مان را در نیمه ی اولین ماهش به خاک سپردیم حالمان را بدجور گرفته است !
دلم میخواست مادر کانگورویی بودم که هروقت مثل الان خسته و ناامید میشدم از همه چیز و همه کس و نامردی ها کمرم را تا کرده بود بچه ام را که همه ی نفس و امیدم بود برای زندگی ام بندازم تو کیسه ام و بی هیچ چیز دیگری بزنم به دل دشت و دمن . و از سر بپر بپر مدل کانگورویی ام بچه ام لذت ببرد و سرخوشانه خیال کند مامان شاد !!! است .
واقعا هیچ کس به اندازه همسر آدم نمیتواند سوهان روحت شود ! و خانه ای که قرار است بشود مامن آرامش و آسایش ات را ، از قبر تنگ تر و نفس گیر تر کند برایت. کاش ناصر میفهمید واقعا دوستش دارم...
و وقتی مثل من لوس و ننر و بی جنبه که باشی ، از دست مادربزرگ و دختر عمه و دختر خاله و بابا و خیلی های دیگر که مدام دلت بشکند ، سوهانی روحی که گفتم بیشتر خراشت میدهد ، بیشتر کوچک ات میکند ، بس که میرود و می آید و خودش را می مالد به روح تو ! سوهان است دیگه ! و اون موقع بیشتر هوس کانگورو بودن میکنی و وقتی میبینی شدنی نیست دلت را خوش میکنی به صدا درآوردن مدل اسپیکی و پریدن و دلت گرم میشود به خنده های چال دار پادشاهت از حرکات خودت !
ااااا ه خـــــــــــــــدا !
دیروز بابا و مامان اومدند دنبالمون تا بریم پوستر برای خونه جدید انتخاب کنند و از اونجا رفتیم بنگاه برای ثبت سند به نام مشتری که خانه قبلی را خریده بود و بعد هم پسرک و بردم دکتر برای مریضی ادامه دارش و بی قراری های شبانه اش که با بالا آوردن های شدید و تب های قطع نشدنی همراه بود و سنگینی تنهایی تحمل کردنشان پیرو نبودن های مکرر جناب همسر حسابی مرا از پا انداخته بود که متاسفانه به خاطر میل شدید پسرک به استقلال در بالا رفتن ازپله ها از تک پله مطب سر خورد و ....
کلی از دهن بچه خون اومد و قرار به بخیه زدن شد و دکتر حال و روز من مادر و که دید صرف نظر کرد و به جاش گفت یه سرم به من بزنن ! چقدر بد که یه مادر انقدر بی عرضه باشه ! من این و خوب فهمیدم و نمیذارم پسرم این و احساس کنه ! به خودم مدت هاست که قول دادم برای ایستاده بودن به هیچ کس تکیه نکنم و دنبال هیچ تکیه گاهی نباشم که جز تلف کردن وقت نتیجه دیگری نداره !
مدت هاست دارم تمرین مستقل بودن میکنم و اگر خدا یاریم کنه و خنده ها و برق چشمان پسسرم همچنان اثربخشی اش رو حفظ کنه خوب میتونم اشتباهاتم و جبران کنم و به موقع اش آدم های اضافی در زندگی ام را که جز مزاحمت و سد معبر بودن اثر دیگه ای ندارند و بردارم و بندازم یه کنار . چه روزهای خوبی پیش رومِ اون موقع !
خلاصه اینکه ما از مشهد اومدیم و به لطف آقای پدر هنوز مادر و پدر همسر پسرک ما رو ندیدند. تو مشهد به پادشاهم میگم مامانی به امام رضا سلام کن ؛ با لحن شیرین خودش میپرسه : چوجاست ؟ (کجاست؟)
و بعدش با دیکته کلمه به کلمه مامان مرضی مهربونم پسرکم این دعاها رو خیلی قشنگ در صحن زیبای امام دوست داشتنی من کرد و انقدر قشنگ ایام رژا ، ایام رژا (امام رض ع ) کرد که کیف مامانش پر از شکلات و کیک و ویفر و بیسکوئیتی شد که روحانیینون و خدمه و زائرای حرم مطهر به این آقا کوچولو دادند و ما نهایت سو استفاده رو کردیم و همونا رو به عنوان سوغاتی پخش کردیم بین همکارا و آشنایان. و دعاها :
اُدایا ، ایلام مهدش بجیره !(خدایا الهام مهدش بگیره)
آتره قیسطاشو بیده !
دایی شر چار بیره !
خونه مامان مرژی فروش بیره !
اُدایا ، امرپاسا نگه دار .
و آخریش ؛ ایمام رژا ناصیر و خویش اخلاق کن !
جالب نوشت : ما به لطف خدا سالی حداقل یک بار به زیارت امام رضا ع میرم ، تقریبا تمام صحن ها و ورودی ها رو میشناسیم و تا حالا گم نشدیم ، امسال خیلی عجیب غریب از دری که این چند سال اخیر میریم (باب الجواد ) اذن دخول خوندیم و وارد شدیم و به جای رفتن به راست به چپ رفتیم و نتیجه این شد که بعد یک ساعت رسیدیم به همون جا و فهمیدیم به لطف حضور پسرم ، یه طواف حسابی کردیم خورشید طوس و !
و این شد اولین زیارت حسابی مسافر کوچولومون .
و من گذاشتم به پای خیلی چیزایی که فقط خودم میفهممشون و نوشتم تا یادم نره !
شرمنده نوشت : وقتی صفحه نظرات و باز میکنم و گلایه ها و دلتنگی هاتون و میخونم دلم میخواد هرچی نوشتم و بذارم رو وبلاگ . ولی دو دقیق که میگذره و وسوسه ام که کمرنگ میشه با خودم میگم بی خیال ! این غصه ها و غرهای تمام نشدنی تو چه لذتی داره که اعصاب چند نفر دیگرم خورد کنی ؟ بذار بنده های خدا همون بی خبر باشن ! دلم خوش نیست این روزا .
بگم !؟ نوشت : از بودن مامانم ، بابام ، داداشم و خیلی خیلی از داشتن پسرم خوشحالم . خدایا یه دنیا ممنونتم که دارمشون ! شکرت !
بعدا" نوشت : امروز مهمانی شب هفتم دنیا اومدن پسر کوچولوی دختر عمه ام بود و همه دعوتن و ما هم باید میرفتیم ولی از اونجایی که پسرک حال ندار بود و ناصر تشریف نداشت ، خانه نشین شدیم و هرچه در چنته داشتیم رو کردیم برای شمایی که با غم و شادی ام شریک بودید.
بابت بودن شما ها هم خدا رو شکر.