پادشاه منپادشاه من، تا این لحظه: 12 سال و 3 روز سن داره

در انتظار معجزه

26/10/92 پنج شنبه

1392/10/26 23:53
نویسنده : عاطفه
388 بازدید
اشتراک گذاری

یازدهمین روزیه که مریضی ! از قبل از مشهد رفتن تا همین حالا . با افت و خیز فراوان. با تن تب دار و آبریزش بینی و لثه ای که میخارید و حالا ... متاسفانه با لبی که از داخل خیلی بد پاره شده !

و من همچنان با شدت زیاد مادری میکنم برات ! با تنی خسته و کوفته از هجوم حمله های ویروس های زنده ی اطرافم ! ویروس هایی به اسم انسان که روحم را مریض میکنند و اثرش جسمم را به فنا میدهد.

این پروسه بی حوصلگی و گرفتگی مان در پاییز سنجاق شده به این زمستان لعنتی که از پارسال تا حالا که عمه مان را در نیمه ی اولین ماهش به خاک سپردیم حالمان را بدجور گرفته است !

دلم میخواست مادر کانگورویی بودم که هروقت مثل الان خسته و ناامید میشدم از همه چیز و همه کس و نامردی ها کمرم را تا کرده بود بچه ام را که همه ی نفس و امیدم بود برای زندگی ام بندازم تو کیسه ام و بی هیچ چیز دیگری بزنم به دل دشت و دمن . و از سر بپر بپر مدل کانگورویی ام بچه ام لذت ببرد و سرخوشانه خیال کند مامان شاد !!! است .

واقعا هیچ کس به اندازه همسر آدم نمیتواند سوهان روحت شود ! و خانه ای که قرار است بشود مامن آرامش و آسایش ات را ، از قبر تنگ تر و نفس گیر تر کند برایت. کاش ناصر میفهمید واقعا دوستش دارم...

و وقتی مثل من لوس و ننر و بی جنبه که باشی ، از دست مادربزرگ و دختر عمه و دختر خاله و بابا و خیلی های دیگر که مدام دلت بشکند ، سوهانی روحی که گفتم بیشتر خراشت میدهد ، بیشتر کوچک ات میکند ، بس که میرود و می آید و خودش را می مالد به روح تو ! سوهان است دیگه ! و اون موقع بیشتر هوس کانگورو بودن میکنی و وقتی میبینی شدنی نیست دلت را خوش میکنی به صدا درآوردن مدل اسپیکی و پریدن و دلت گرم میشود به خنده های چال دار پادشاهت از حرکات خودت !

ااااا ه  خـــــــــــــــدا !

دیروز بابا و مامان اومدند دنبالمون تا بریم پوستر برای خونه جدید انتخاب کنند و از اونجا رفتیم بنگاه برای ثبت سند به نام مشتری که خانه قبلی را خریده بود و بعد هم پسرک و بردم دکتر برای مریضی ادامه دارش و بی قراری های شبانه اش که با بالا آوردن های شدید و تب های قطع نشدنی همراه بود و سنگینی تنهایی تحمل کردنشان پیرو نبودن های مکرر جناب همسر حسابی مرا از پا انداخته بود که متاسفانه به خاطر میل شدید پسرک به استقلال در بالا رفتن ازپله ها از تک پله مطب سر خورد و ....

کلی از دهن بچه خون اومد و قرار به بخیه زدن شد و دکتر حال و روز من مادر و که دید صرف نظر کرد و به جاش گفت یه سرم به من بزنن ! چقدر بد که یه مادر انقدر بی عرضه باشه  ! من این و خوب فهمیدم و نمیذارم پسرم این و احساس کنه ! به خودم مدت هاست که قول دادم برای ایستاده بودن به هیچ کس تکیه نکنم و دنبال هیچ تکیه گاهی نباشم که جز تلف کردن وقت نتیجه دیگری نداره !

مدت هاست دارم تمرین مستقل بودن میکنم و اگر خدا یاریم کنه و خنده ها و برق چشمان پسسرم همچنان اثربخشی اش رو حفظ کنه خوب میتونم اشتباهاتم و جبران کنم و به موقع اش آدم های اضافی در زندگی ام را که جز مزاحمت و سد معبر بودن اثر دیگه ای ندارند و بردارم و بندازم یه کنار . چه روزهای خوبی پیش رومِ اون موقع !

خلاصه اینکه ما از مشهد اومدیم و به لطف آقای پدر هنوز مادر و پدر همسر پسرک ما رو ندیدند. تو مشهد به پادشاهم میگم مامانی به امام رضا سلام کن ؛ با لحن شیرین خودش میپرسه : چوجاست ؟ (کجاست؟)

و بعدش با دیکته کلمه به کلمه مامان مرضی مهربونم پسرکم این دعاها رو خیلی قشنگ در صحن زیبای امام دوست داشتنی من کرد و انقدر قشنگ ایام رژا ، ایام رژا (امام رض ع ) کرد که کیف مامانش پر از شکلات و کیک و ویفر و بیسکوئیتی شد که روحانیینون و خدمه و زائرای حرم مطهر به این آقا کوچولو دادند و ما نهایت سو استفاده رو کردیم و همونا رو به عنوان سوغاتی پخش کردیم بین همکارا و آشنایان. و دعاها :

دست هایی پر از بشارت

اُدایا ، ایلام مهدش بجیره !(خدایا الهام مهدش بگیره)

آتره قیسطاشو بیده !

دایی شر چار بیره !

خونه مامان مرژی فروش بیره !

اُدایا ، امرپاسا نگه دار .

و آخریش ؛ ایمام رژا ناصیر و خویش اخلاق کن !

جالب نوشت : ما به لطف خدا سالی حداقل یک بار به زیارت امام رضا ع میرم ،‌ تقریبا تمام صحن ها و ورودی ها رو میشناسیم و تا حالا گم نشدیم ، امسال خیلی عجیب غریب از دری که این چند سال اخیر میریم (باب الجواد ) اذن دخول خوندیم و وارد شدیم و به جای رفتن به راست به چپ رفتیم و نتیجه این شد که بعد یک ساعت رسیدیم به همون جا و فهمیدیم به لطف حضور پسرم ، یه طواف حسابی کردیم خورشید طوس و !

و این شد اولین زیارت حسابی مسافر کوچولومون .

و من گذاشتم به پای خیلی چیزایی که فقط خودم میفهممشون و نوشتم تا یادم نره !

 قربون کبوترای حرم ات امام رضا ع

شرمنده نوشت : وقتی صفحه نظرات و باز میکنم و گلایه ها و دلتنگی هاتون و میخونم دلم میخواد هرچی نوشتم و بذارم رو وبلاگ . ولی دو دقیق که میگذره و وسوسه ام که کمرنگ میشه با خودم میگم بی خیال ! این غصه ها و غرهای تمام نشدنی تو چه لذتی داره که اعصاب چند نفر دیگرم خورد کنی ؟ بذار بنده های خدا همون بی خبر باشن ! دلم خوش نیست این روزا .

بگم !؟ نوشت : از بودن مامانم ، بابام ، داداشم و خیلی خیلی از داشتن پسرم خوشحالم . خدایا یه دنیا ممنونتم که دارمشون ! شکرت !

بعدا" نوشت : امروز مهمانی شب هفتم دنیا اومدن پسر کوچولوی دختر عمه ام بود و همه دعوتن و ما هم باید میرفتیم ولی از اونجایی که پسرک حال ندار بود و ناصر تشریف نداشت ، خانه نشین شدیم و هرچه در چنته داشتیم رو کردیم برای شمایی که با غم و شادی ام شریک بودید.

بابت بودن شما ها هم خدا رو شکرقلب.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (11)

الهه
28 دی 92 3:01
زیارتت قبول همه دعاهات مستجاب ای پسر شیرین زبون! خانوم جان شما از مخاطب هات یه نظر سنجی کن بعد به جاشون تصمیم بگیر! ما نوشته هات و حرفات و خودت رو دوست داریم. پس لطفا نکن با دل ما بازی...
عاطفه
پاسخ
ممنونم. یعنی همچنان باید شرمنده ی محبتت باشم ؟ بی خیال دیگه !
الهه
28 دی 92 3:26
خواستم به سهم خودم ازت تشکر کنم. که خودت و دلت رو شاید برای دلخوشی من نوعی زیر پا گذاشتی ولی بدون خیلی خیلی کار خوب و درستی کردی.
عاطفه
پاسخ
مامان ترنم
28 دی 92 19:41
عاطفه جون ، جون می گیرم با این قلم زیبات و واقعا غصه می حورم بابت این همه تنهایی که تو نوشته هات هست. آخه تو که بهترینی چرا باید........
عاطفه
پاسخ
کل مطلب و اغراق کردی ! قلم زیبا ! بهترین ! و حتی تنهایی ! یه روز خوب میاد ....
مامان ترنم
28 دی 92 19:42
زیارت خودت و پادشاهت قبول باشه عزیزم. خیلی خیلی به یادتون بودم. قبول حق باشه.
ZauhWrCKR1SggA-uSQD-mS8eIDmcom0ljlG1i3KyE6m1KkBF4b9VjO0zzolnOqL9
29 دی 92 0:13
قبول باشه نازنین انشاءالله که خورشید طوس خودش حاجت دل خودت و دعاهای لطیف پادشاه کوچولو رو مستجاب کنه ... عمیقاً خوشحال شدم از بودن دوباره ات ... راستی گلم فراموش کرده بودم بگم رمز برای شما در خصوصی تقدیم شده هاااا ... و ممنون که ما رو فراموش نکردی
عاطفه
پاسخ
دست گل شما درد نکنه ولی با این آدرس و نشونی من از کجا بفهمم کدوم دوست نازنینی هستی ؟ مامان باران خوشگلم یا ... ؟؟؟
مامان امیرناز
30 دی 92 0:53
عزیزم زیارتت قبول نوشته هات به دل میشینه ایشالا غم از دلت بره می فهممت
عاطفه
پاسخ
ممنونتم
الهه
30 دی 92 1:43
بیا! بازم بگو وبلاگم بده دیگه دوستش ندارم! بازم بگو الهه بده اخه! دیدی چه اومدی داشت بازگشت پیروزمندانه ات به وبلاگت؟! و دوباره از سر گرفتن نوشتن؟! والا تو و اینهمه خوشبختی محاله؟! نه خیرم! هیچم محال نیست، نوش جونت، حالش رو ببر! بعدشم باز دو روز بازم پاشو بیا اینجا بگو الهه بده اخه! خوشحالم از خوشحالیت دوست عاشق پیشه ام!
عاطفه
پاسخ
یادته اولین پیامت ؟ هنوزم همون قدر برام محترمی ! الهه جان من هیچی به عقلم نمیرسه ، شما که گفتی ناگهان چه ... جالب نیست ، یه عنوان خوب پیشنهاد بده دیگه ! چون از همون موقع این موضوع فکرم و مشغول کرده در ضمن من غلط بکنم خانم به این محترمی و دوست داشتنی و بگم بد !
مامان محمدحسین
1 بهمن 92 20:38
وای خدای من زیارت امام رضا... امیدوارم یادتون به ما بوده باشه.... چه شیرین زبون شده این گل پسری .... روزهای شاد زندگیتون پر برکت باشه
عاطفه
پاسخ
ممنون که اینجایی اولا ! بله که به یادتون بودم با اون گل پسر بازیگوش و نازت.
مامان الینا
8 بهمن 92 11:49
عزیزم زیارت قبول... الهی قربون اون دل تنگت بشم اخه چرا؟؟؟؟ منم گاهی وقت ها فقط به امید الینا و دلخوشی الینا ادامه میدم
مامان نفس طلایی
15 بهمن 92 13:31
زیارت قبول دوست خوبم ... حست و برای طواف حرم می شناسم ... تجربه اش کردم عالیه ... بابا تو که اهل حالی ... تو که اقای خوبی ها رو داری ... پس غمت نباشه هر چی تو دلته به خود اقا بگو .... یه چیز بگم؟ 6 ساله دارم تو بهترین دانشگاه علوم انسانی پیش بهترین استادا روان شناسی می خونم اما روان شناس من فقط امام رضا است ... نمی دونم این راز دلم و چرا برات گفتم اما ... دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نگشت ... دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور ....
عاطفه
پاسخ
آخر همه مهربونی ها و خوبی ها و دل نگران ها تویی
مامان زهرا
25 اسفند 92 15:48
سلام عزیزم اتفاقی آشنا شدم باهاتون .خیلی قشنگ نوشتی اصلا گذشت زمانو نفهمیدم .با اجازت لینکت میکنم که همیشه دردسترس باشی. الهی که کانون خونوادت همیشه همیشه گرم گرم.
عاطفه
پاسخ
ممنونم از لطف همراهی ات. ایشالله دوستای خوبی برای هم باشیم