چرخ و فلک
من به دعای سبز شما ایمان دارم و به اینکه دعای آدم ها برای هم زود مستجاب میشه !
خوشحالم از نوشتن ام ! ورق زودتر از چیزی که تصورش را میکردم برگشت ! مرد خونه شده شاهزاده ی رویایی سوار بر اسب سپید دوره ی شبابم !
صبح ها بیدارمان میکند ودعوت میشویم به صرف کله پاچه و عصرها میاید دم مهد تا برویم رستوران و نهاری عاشقانه بزنیم به بدن و شب ها مینشیند همین جا وَر دل شکسته مان و میگوید گناهم چیست که بلد نیستم مثل x , y , z دوست داشتنم را نشان بدهم ؟ و میپرسد چی کار کنم تا تو بیشتر خوشحال باشی ؟
و من دلم خیلی میسوزد وقتی میفهمم چقدر یک طرفه پیش قاضی رفته ام و اون روزهای زمستانی لعنتی ،خونه مان به خاطر بارش برف های سنکین مشکلات اداره و دانشگاه مرد زندگی مان سرد شده بوده و من چه نامردانه تنهایش گذاشته بودم ! که مقصر اصلی هم خودش بوده ! مگر علم غیب داشته ام ! نه ؟
خلاصه اینکه اوضاع بر وفق مراد است و من خوشحالم.
دیشب بعد از مدت ها با هم رفتیم خونه مامان مهین و با خیال راحت در جمع عمه و عمو و دختر عمه ها نشستم و شام خوردیم و سر به سر هم گذاشتیم و خندیدیم .
عاطفه نوشت : خانه مامان مهین تند ظرف های شام و جمع کردم و شستم و چایی ریختم و میوه و پیش دستی بردم و مدام ظرف خرما و شیرینی دور چرخاندم و هی بغض کردم ولی خندیدم. من از حصار در اومده ، منی که تمام لحظه های کودکی و نوجوانی و جوانیم در کنار همین دختر عمه ها سپری شده ، منی که زیاد تو رویا و قصه ام قدر این لحظه ها رو میفهمم. منی که نبودن آدم ها رو دیر باور میکنم . منی که میدونم لحظه های رفته دیگه برگردونده نمیشندا ! منم که هی گریه ام میگیره که چه روزگاری داشتیم و میخندم به 3 تا نیم وجبی اون خونه که بچه های ما سه تا ( من و 2 دختر عمه ام ) هستند و خبر از خاطره های ماماناشون ندارند و بی خبرند از تموم تابستانهایی که کنار هم سپری کردیمشون ... عمر گران میگذرد خواهی ، نخواهی ... بابت دیشب خیلی شادم.
همسر نوشت : از خدا ممنونم که مثل یه پدر فقط به آه و ناله هام خندید و بی گدار به آب نزد ، از خودم ممنونم که غرورم و گذاشتم کنار ، از ناصر ممنونم که همیشه هست ! حتی اگه من قهر کنم ، تلخ بشم و حتی زهر ! از مامانمم ممنونم که انقدر ناصر و قبول داره و خدارو شکر که خوب بودنش و همه باور دارند و متفق القول میگن : من لوسم ! شما که برای خوشبختی من دعا کردید ، دارویی برای درمان لوس بودن نمیشناسید ؟ میگم گل گاو زبان یه کم آدم و جدی نمیکنه ؟ به خاطر اون آقا گاوی که توشه و یه کم زمختِ ؟!!
مادر نوشت : دیشب موقع کاپشن به تن کردن پسرک دستم خورد به لبش و باز آه و فغان و گریه ... و بعد هم فقط با تماشای ماه ساکت شد . بسیار عاشق ماهِ ! کلا بچه ی عجیب و غریبی زاییده ایم ! برای هر چیزی گریه کند با ترفندهای مختلف ساکت میشود الا برای ماه ! گاهی فکر میکنم از من هم بیشتر دوسش داره ! شاید این پسرک ماه دوست ما علم نوینی در رصد شناسی پایه گذاری کند ! چه امید ها داریم ...
دایه نوشت : امیر علی خان هم شیر نوشیدند . بهانه ی دیگری نیست . باید آماده ی پروژه ی سنگین از شیر گیری شویم ، این یک واحد اجباری از رشته ی مادری هست که اول آخر باید پاس شود ، به نمره ی قبولی راضی نیستم ! دوست دارم 20 شم ! واسه این امتحان خیلی میترسم !!!
عروس نوشت : در ادامه عاشقانه شدن زندگی پدر و مادر همسر دعوت شدند به یک شام شاهانه به باب میلشان . با ترشی های خوشمزه ی عروس خانم . و پسرک از بازی و شیطنت و خنده ترکوند حسابی ! و بابا قُـدی را دمی راحت نگذاشت ! چقدر کسایی رو که باعث شادی پادشاه میشن و دوست دارم ! مثل بابا قُـدی !!!