ناگفته ها
از بس ننوشتم دارم میمیرم !
اینجا تهران است ، قسمت نسبتا مرکزی شهر ! و از ته کوچه ای بن بست و از اتاقی که در طبقه ی اول تنها خانه ی این کوچه قرار دارد گزارش زندگی خود را به نگارش در می آوریم !
هموطنان عزیز به گوش باشید ! عاطفه سر حال میشود !
از سینماهمین الان رسیدم خونه ! قبل ترش خونه ی جدید مامانم اینا بودم ! قبل تر از اون خونه خودمون با بی رمقی تمام چشم به آسمون دوخته بودیم تا یه معجزه ای اتفاق بیافتد و خدا یه چوب سحر آمیز مثل فرشته ی سیندرلا برامون بفرسته و ما دیبودو دبدو دو بگیم و خونمون بشه یه دسته گل ! اما فقط چشم درد گرفتیم و هیچ چوب جادویی قسمتمون نشد !
چون اتفاقای زیادی افتاده به طور خلاصه همه رو اعلام میکنم تا یادم نره در آستانه پیروزی انقلاب اسلامی چه رویدادهایی را از سر گذراندیم !
به طور جدی به خانم مدیر اس زدیم که دیگه سرکار نمیایم و کلی بد و بیراه و قربون صدقه شنیدیم که برگردیم ولی تسلیم نشدیم و موندگار شدیم خونه تا پسرک از شر این برف و بوران سوز صبح گاهیی این چند وقته در امان باشه و اون تن لرزه هایی که پارسال این موقع نصیبمون شد امسال دوباره اسیرمون نکنه و راهی دکتر گوش و حلق و بینی نشیم ! و این باعث شد پسرک بهونه دوستاش و بگیره و منم واسه دردودل کردن با دوستام دلم تنگ شه و هی غر بزنم ! به هرحال 4-5 روزی هست که خونه نشین شدیم.
به حول و قوه ی الهی مامانم اینا بعد از 18 سال یه جا نشستن یه تکون اساسی خوردن و خونه رو عوض کردن ! و فروش خونه مصادف بود با فردای همون روزی که از مشهد اومدیم و الان که دارم منویسم هنوز اثاثیه رو کامل تو این خونه جدید که چه از لحاظ مکانی و چه ساختاری بهتر از قبلی هست نچیدند و ایشالله واسشون خیر باشه و عروسی داداشم و توش بگیرن.
ولی من دلم واسه خونه قبلیه خیلی تنگه مخصوصا وقتایی که میخوایم بریم خونه مامان ناصر شدید گریه ام میگیره چون تو یه مسیر قرار داشتن و یادش که میافتم دلتنگ میشم. به هر حال همه ی دوران نوجوانی و جوانیم و شیطنت هام اونجا اتفاق افتاده. حالا هزار بارخدا رو شکر که سایه پدر و مادر بالا سرمِ و مهم های زندگیم هستند . اونا باشند سالی یه خونه عوض کنند و منم میگم بی خیال خاطره هام ! والله !
با بنده خدا ناصر هم که چی بگم ! تا میام حرف بزنم همتون من و قورت میدید و انگ لوس و ننری به من بیچاره میزنید ! فقط همین و بدونید که همش داریم با هم بازی میکنیم ! اون اره میده من تیشه میگیرم و بالعکس !
ولی اولین روزی که سرکار نرفتم شب اش خونه مامانم اینا مونده بودم . صبح که اومدم خونه دیدم واسه ام جشن گرفته و غذا پخته . نصف غذا رو که خوردم یادم افتاد ازش عکس بندازم یادگاری بمونه ! این اتفاقا هر صد سال تکرار میشه. آخرین باری که از این ناپرهیزی ها کرده بود اوایل عروسیمون بود !
پادشاه هم که شده همه ی زندگیم . از ته دل میخوام خدا همه ی زنان عالم و مادر کنه ایشالله . به نظر من تو خانما ، دختر مجردی که فوت میکنه ناکام نیست ! زنی که مادر نشده و فوت کنه ناکام از دنیا میره . همه ی لذت های دنیا تو وجود بچه اس ! روزی هزاران بار هم که بگم خدایا شکرت کمه ! تازگی ها به هر چیز کوچک و بزرگی اشاره میکنه و ده بار میپرسه چیه ؟ غذا که میخواد بخوره اولش میگه اوشمزه اس ؟ بعد که میگم آره یه ذره با نوک زبوونش میچشه و اگه خوشش بیاد که تایید میکنه و میخوره و اگه نه با عصبانیت میگه اوشمزه نیست که ! اه ِ ! و میره !
وقتی دستشویی داره خیلی قشنگ میره دستشویی و داد میزنه نیا عِبه (عیب ) ! و بعد که کارش و کرد تازه میاد بیرون و پوشک و حوله اش و برمیداره و صدام میکنه بیا بشور ! با این حال هنوز دودلم از پوشک بگیرمش .
هر دقیقه در حال شماره گیری با کف دستش ! انگشتش و میزنه کف دستش و میذاره بغل گوش من و میگه حرف بزن بابا قدیه ! مامان مرضیه ! ناصیر ! دایی ! و من باید با همه صحبت کنم و بگم بیان خونمون و تولد بگیریم. چون پسرک عااااااشق تولده و ما دقیقه به ثانیه مهمون های خیالی داریم و شمع های الکی و تولدی رویایی ! بدون آهنگ میرقصیم و بدون هیچی شمع فوت میکنیم و چایی میخوریم و وسط بازی پسرک مدام تاکید میکنه دست بزن ! فوت کن ! داغه ! صبر کن ! و در جواب اصرار ما برای زودتر خوردن چای همراه با کیک با حالتی دلنشین و ژستی جدی میگه : الان ! الان !
امروز هم بعد مدت ها توفیقی اجباری بهمون دست داد و رفتیم سینما برای دیدن فیلم قصه ها در جشنواره ی فجر . پسرک اولین بارش بود که سینما میومد و چون ما دیر رسیدیم با اینکه بلیط داشتیم جلوی سکو رو زمین نشستیم و این باعث شد تا یه ربع بخندیم و حتی میخواستیم برگردیم . بعد دیدیم نه خوش میگذره و نشستیم و امیرپارسا رو هم که هی میگفت میتسم (میترسم ) بریم ! ددر ! راضی اش کردیم و نگه اش داشتیم که خودش سوژه ای شد واسه بقیه. چون یخش که باز شد و چشماش که عادت کرد رفت جلوتر و آرنج اش و گذاشت رو سکو و دستش و گذاشت زیر چونه اش و فیلم و پا به پای ما تا وسطاش نگاه کرد و بعد هم جی جی و لالا .
و نکته جالب این بود که مامان مهین (مامان بزرگم ) با ما اومده بود و خوشحالمون کرد.
فیلمش هم خیلی خیلی قشنگ بود و مثل بقیه تماشاچی ها احساس میکنم اجازه ی پخش نگیره . البته این نکته رو بابام هم که نسبت به گروههای سینمایی بی ربط نیست بهم گفته بود و اما دختر عمه ام حانیه خیلی قشنگ برام یه چیزی گفت که نظر شخصی خودش بود و به نظرم منطقی میومد ! اینکه این فیلم ادامه قصه های فیلم های دیگر این کارگردان دوست داشتنی ( رخشان بنی اعتماد ) است یه جورایی سرگذشت بعدشان را در جامعه حاضر کنار هم به تصویر کشیده بود.
باران کوثری در ادامه خون بازی – محمدرضا فروتن در ادامه زیر پوست شهر و فاطمعه معتمد آریا ادامه روسری آبی و الی آخر ! اگر اکران شد حتما ببینید. جالب بود. من جو گیر اونجایی که سارا و حامد تو ون دارن با هم صحبت میکنن و خیلی خیلی دوست داشتم. کلا دنبال صحنه های عاشقانه ام .
امشب خونه مامان اینا بچه های عمه و مامان بزرگ و بابابزرگ و عموم شام دعوت بودن من که رسیدم جای خالی دو نفر و که احساس کردم بدون اینکه لحظه ای فکر کنم اومدم بپرسم حانی بابا و مامانت کجان ؟ خدا رو شکر مامان مهین یهو گفت : علی رفته بوده کرج نمیاد ! و اون یکی و خودم یادم اومد !
اینم پسرک و برفی که خیال میکرد ماستِ !
عکس های با ارتباط و بی ارتباط با متن به افتخار عمه سمیه در ادامه مطلب.
خاله بازی ؛
کمک به خدمه با لذت فراوان ؛
وقتی پسرم مامان میشه ؛
و باز خاله بازی ؛
اولین کاردستی که خودش درست کرد ؛
وقتی عشقم از مامانش قهر میکنه و باعصبانیت میخواد قایم شه ؛
خرابکاری ؛
سرخپوست کوچولو ؛
موتور سوار کوچک ؛
وقتی پسرک ناگهانی و هوسی پستونک خور شود؛