شب ها ی پر ستاره
شب 19 م :
کلی امید داشتم به این شبا ... منتظر بودم ..
توبه - طلب عفو و بخشش - یه نیت الهی و یه سری قول و قرار با خدای بزرگ - یه دنیا تشکر و شکر گذاری - یه عالمه خواسته و آرزو ....
نمی تونستیم جایی بریم .. حوصله اجازه و گرفتن و راضی کردن کسی و نداشتم . مطمئن هم نبودم که تو اذیت میشی یا نه ! موندم خونه و با تلویزیون احیا گرفتم .
جوشن کبیرو با هم خوندیم. تموم که شد گرسنه شدی .. کنار هم دراز کشیدیم تا شیر بخوری و سخنرانی تموم شه تا قرآن سر بگیریم ..
با صدای بابات بیدار شدیم که داشت خداحافظی می کرد بره سرکار !
ساعت 7 صبح بود .
شب 21 ام :
صبح تا بعد از ظهر کلی استراحت کردم که شب خوابم نبره ..
اگه این شبا رو از دست می دادیم ...
تو رو خوابوندم تو کریرت و خودم نشستم رو صندلی....
ایستادم .. نشستم .. سجده کردم .. گریستم ... بلند شدم .. ایستادم ...
سحر شد .
در تمام لحظه ها با من بودی و در کنار خدا.
شاید که پروردگارمان به حرمت پاکی ات نگاهی به مامان کرده باشه.
شب 23 ام :
بابا کریم غروب اومد دنبالمون.رفتیم خونشون افطار و بعد باهاش رفتیم یه جا سرکار و از اونجا به پیشنهاد مامان رفنیم شاه عبدالعظیم.
قرار بود خیلی دعا کنیم واسه قطعی شدن خرید خونه .
چون بابا کریم باهامون بود و می خواستیم خانوادگی بشینیم رفتیم پشت حرم و سمت بیمارستان نشستیم .
دعاخوندیم و ... دعا خوندیم و .... دعا خوندیم ... .
نتونستم هیچی بخوام .. نتونستم چیزی بگم .. نتوستم آرزو کنم ...
فقط خدا رو شکر کردم .
تو و مامانم سالم کنارم بودید .
.................................................................................................................................
درد و دل :
مامان مرضی دلش می خواست بره بهشت زهرا کنار قبور شهدای گمنام احیا بگیره . ناصر مثل اکثر اوقات بی فکر ، بی منطق ، بی هیچ دلیل قانع کننده ای فقط مثل بعضی ها !!! گفت نه ! همزاد و روح بچه رو میگیره !!!! اینم یه مدل مرد امروزی و تحصیل کرده ی جامعه است دیگه !!!