تعطیلات خود را چگونه سپری کردید ؟
به نام خداوند بخشنده و مهربان
سلام؛ خدا رو شکر که بالاخره عید هم اومد و به سلامتی رفت . تو این تعطیلات نسبتا طولانی ما همچنان سعی خود را مینمودیم تا شارژ تمام نکنیم و با هر ترفند و حقه ای بود خودمان را کشاندیم به امروز که میشود 15 فروردین ماه و آخرین روز این تعطیلی های پشت سر هم .
و جانم برایتان بگوید که همان طور که در جریان میباشید ما سال جدید را در کنار خانواده ها نو کردیم و فردا صبح اش به دیدن مادربزرگ ها و پدربزرگ ها و خاله و عمو و ... رفتیم و انقدر جیبمان پر پول شد که تسلیم خواسته ی ناصر شدیم و با کلی ادا و نه و خیر همراه داداش عزیزم و مامانم راهی تبریز شدیم و از اول خیلی رک اعلام کردند که به خاطر رانندگی بد ناصر در این سفر مارا همراهی میکنند و وقتی بابام مخالفت کرده بود داداشم یک جمله ای گفته بود که با شنیدنش مطمئن شدم از حضور ستونی که جدی اش نگرفته بودم و خوب پناهی است برای تکیه کردنم !
" اگر روزی اتفاقی برای خواهرم بیافته منم دلم میخواد کنارش باشم و همون بلا سرم بیاد تا اینکه یک روز هم تو این دنیا بدون اون باشم "
عـــــــــــــــــــاشقتم داداش خوشگل و مهربون و آقا و ناز و صبور و عاقلم ! مجرده ها !!!! حیف که شماها همتون مامانید ! ایشالله 120 سال زنده و سلامت و شاد باشی و هیچ غصه ای مهمون دل نازنین ات نشه.
خلاصه اینکه راهی شدیم و بعد از رسیدنمان به اونجا همچنان که به دلمون بد اومده بود با یک تصادف مختصر که خودمون به خودی ( خاله مژگانم که قبل از ما به تبریز رسیده بود ) زدیم 2 میلیون خسارت خوردیم و با لبی خندان و جیب خالی برگشتیم .
ولی حسابی بهمون خوش گذشت.
اینجا بعد از تصادف ؛ پریناز و زهرا و گل پسر ما :
زهرا و نگاه چپ اندر قیچی پسرک و خونه دختر عموی مامان مرضی و کلاه عموی مامان مرضی ؛
وقتی ریش و قیچی دست پادشاه باشه ، اینچنین از مهمانان پذیرایی میشود :
و
و این هم دست رنج پسرک من تو خونه مامان مرضی ؛
و وقتی میخواد برای مامان نهار بذاره سیب زمینی خام میره تو فریزر تا خنک شه و جالب اینکه بعد از انداختن عکس یادمون میره سیب زمینی رو بیاریم بیرون و 3 روز بعد با یخ زدگی اون بیچاره مواجه میشیم !
اینجا فقط توجه تون به شصت پاش باشه و طرز فکر کردنش ! یه عزیزی هم همیشه اینطوری خودش و سرگرم میکرد ...
و اینجا در حال قایم شدن ...
و اینم آش رشته ی دستپخت مامان خانومم و پسرک و سیزده به در خونه مامان ثری ؛
پشت بام و دلمه و یه جمع خونگرم و خوب ..
اینم پسرک و دمپایی های چند سایز بزرگتر و یه شوت حسابی ...
و من فدای چال اش بشم ؟ یا نگاهش ؟ یا لبخندش ؟!
عموی مهربون من و پسرک و دیدن کارتون تو لب تاپ عمو !
اینم دو تا عروسکای من که عاشقشونم .
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
خاطره نوشت : امسال الحمدالله انگار بسیاری از مشکلات مالی خانواده ها حل شده بود. شایدم دست بابام خیلی سبک بود که قبل از تحویل سال یه کادوی خوب بهم داده بود. خلاصه از همه بیشتر عیدی گرفتیم.انقدر که آخرای عید هرجا میرفتیم تا میشستیم میگفتن : عاطف شنیدیم خوب عیدی جمع کردی و ... و خوب سوژه ای شده بود و خاله ام اینا که از علاقه من به هایپر خبر داشتند شایعه کرده بودندکه عاطفه میخواد بره هایپر و این باعث شده بود به هرکی ما میرسیدیم بهمون میخندید و میپرسید رفتی هایپر ؟
خلاصه که این قسمت عید خیلی خوب بود و البته ما هایپر نرفتیم و از دیروز تا حالا موندیم بین عذاب وجدان مادری که آیا این عیدی های خوب و مبارک و بذاریم کنار برای پادشاه و یا تحویل همسر بدیم به خاطر خسارت وارده و هزینه ی غیر منتظره ؟!
و یا ... یه النگوی خوشگل ؟! هان ؟ این بهتره انگار ؟!
ایشالله به یمن حضور پادشاهم هر سال برکت زندگیمون بیشتر از روز قبل باشه و همه ی افراد نزدیک و دور روز به روز پولدار تر بشن ( از راه حلال البته ) انشالله .
راستی ؛ چقدر دلم فصل بهار و دوست داشت ...