پادشاه منپادشاه من، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره

در انتظار معجزه

برای تو .

1393/2/26 14:50
نویسنده : عاطفه
405 بازدید
اشتراک گذاری

جلو آیینه نیم نگاهی به خودش میندازه و میگه خوبه خوبه بریم ! جلو در که میرسیم به ردیف کفش هاش روی جاکفشی نگاه میکنه و اشاره میکنه به یکی اش که همخون بیشتری با لباساش داره و میپرسه با این ستِ ؟! تحسین و لبخند من و که میبینه برشون میداره و با کمک من پاش میکنه و عینک آفتابی اش و نرسیده به پیچ کوچه میزنه رو چشمش !

کنارم که قدم بر میداره ، دنیا از همیشه زیباترِ و این زیبایی زمانی به اوجش میرسه که وسط پیاده روی های دو نفره برای تازه کردن نفس میون 3 مشتری ایستاده ای و منتظر شیرکاکائوی درخواستی هستی که میشنوی : اوشگل شدیا !!!

و راه که میرید دلت میخواد که هرگز مقصدی نباشه و راه ادامه دار ... و دلت هوس جاده ای میکند بی مسافر با خطی ممتد به ناکجا آباد و همینی که هستی ! خودت و کوله ای که برپشتت است و پر از وسایل شخصی نازنین کوچک دوست داشتنی ات و همراهی که هرگز سیرت نمیکند  و تشنگی ات برای دیدنش ، بودنش و بوئیدنش همیشگی است .

راه که میروی به گل و درخت و گربه که اشاره میکند ، یکدفعه که دستت را میکشد و چیزی را نشانت میدهد قلبت میشود دختر 17-18 ساله ای که اولین بارعاشق شده و قد و مغزت میشود کودک 2 ساله ای که تازه موجود یا شی ای را کشف کرده ! اگر مادر باشی خوب میفهمی چه میگویم !

پیاده روی ها که طولانی تر میشود ، بغل که میخواهد عینکش را میدهد پایین و جوری که دلت را به غوغا بیاندازد میپرسد تو هم خسته شدی ؟! و روی دست که می نشانی اش ، از آن بالا که گربه و گنجشک ها را میبیند ، بال بال میزند ، جیغ میکشد ، با ذوق فراوان میخندد و داد میزند بدو زود بدو ! بگیرشون ! و تو آنجا وقار و متانت زنانه ات را از یاد میبری و عاشقانه مادری ات گل می کند ، میدوی و باد آنچنان بین موها و شال ات میپیچد و انقدر از بوی یاس ها مست میشوی که همه چیز یادت میرود .. میخندی از ته ته دلت ، سکندری میخورید ، شیرکاکائو پخش و پلا میشود روی مانتو و لباس های نو پسرکت و خنده ها تمام نمی شوند ، یا کریم هایی که میدوید به سمتشان از جا میپرند و تو باز یاد دوستی میکنی که به عمد میترساندشان تا یاد بگیرند از آدم ها بترسند ...  و دلت میگیرد !

یادت میرود که همراهت کودکی معمولی نیست ! تو را خوب میشناسد ! حواست را پرت خودش میکند ،‌ سراغ ماه را میگیرد ( رفیق شفیق شب هایش ) قصه میگویی که نیست ، میپرسه رفته حمام ؟ و با لحن خودت و با جدییت میگه صبانه خورده ؟ بگو بیاد تا براش پاستیل بخرم ! و تو با خواهش رو میکنی به آسمان و با چشمانی نیمه بسته به خاطر نورخورشید میگویی آقای ماه ؟ میشه بیای ؟ میخوایم برات پاستیل بخریم ! و سرت را پایین میاوری تا داستانی ببافی از جریان شب و روز تا از نبود ماه ناراحت نشود که ذوق کودکانه اش را میشنوی و سلام سلام گفتنش را ! سرت را که بالا میبری تصویر محوی از ماه پیداست ! دوباره میخندی از ته دل ات ! پاستیل می خرید ! یکی تو میخوری ، یکی پسرک و یکی پرتاپ میشود به آسمان !

از خدا ، کودکانه نقطه میخواهی ! برای پایان تمام غم هایت . میدانی که میشود ! حس میکنی نگاه ماه و پسرک هنوز روی هم است ...

ماه در بیاد که چی بشه ؟

- فردا وقت عمل مروارید های پسرکِ ... التماس دعا .

پسندها (4)

نظرات (8)

mamane abolfazl
26 اردیبهشت 93 15:48
be omid khoda...
مامانی باران
26 اردیبهشت 93 20:10
عزیزم امیرپارسای شما داره دل من رو میبره چه برسه به دل مامان جونش!!! قربون خوشتیپی و ست بودنش برم!!! همه دنیا برای امیرپارسا باشه انقدر که شیرین و خواستیه خدایا به تو پناه میبریم کمک کن...
مامانی باران
26 اردیبهشت 93 20:10
یا من اسمه دواء و ذکره شفاء یا من یعجل الشفاء یشاء من الاشیاء صل علی محمد و آل محمد و اجعل شفاءی هذا الداء فی اسمک هذا یا الله یا الله یا الله یا الله یا الله یا الله یا الله یا الله یا رب یا رب یا رب یا رب یا رب یا رب یا رب یا رب یا رب یا ارحم الراحمین یا ارحم الراحمین یا ارحم الراحمین یا ارحم الراحمین یا ارحم الراحمین
عاطفه
پاسخ
هیچ وقت نمیتونی حس عمیق آرامشی که با دیدن پیامت و خوندن این دعا پیدا کردم و باور کنی ... از ته دل برای خوشبختی و سلامتی باران نازنینم دعا میکنم . شدید حس مادرانه مان بهم نزدیک شد . ممنونم.
الهه
27 اردیبهشت 93 0:27
عاطفه جان قلب و دعای من با شماست. حق داری تو دلت غوغا باشه ولی خیالت تخت،هزاران هزار کودک تا حالا این کار براشون انجام شده. امیر پارسا هم یکی. هیچ نگران نباش و سعی کن با کسی بری که همراه باشه. به هر حال این کاریه که علم روز پزشکی میگه باید انجام بشه و شما هم داری بر همین اساس عمل میکنی. من شماره ام رو خصوصی میگذارم . خیلی لطف میکنی اگر بتونی بهم یه خبر کوچولو بدی. نذر دارم خواهر! خبر سلامتی بده نذرم رو ادا کنم
مامان مریم
27 اردیبهشت 93 8:17
عاشق این پستت شدم عاطف..منم عاشق پیاده رویم با مهتاب ..وقتی باهاشون قدم میزنیو دستای کوچولوشون تو دستته دیگه هیچی و هیشکی مهم نیست ..احساس میکنی رو ابرایی و دنیا زیر پاته.. ولی اون جمله ی آخرت باز استرسیم کرد...خدایا پادشاهو سپردم به خودت........
مامان ترنم
27 اردیبهشت 93 8:18
عاطفه جون اميدوارم كه عمل پسر نازنينت بي خطر باشه و خيلي زود خوب بشه. عزيزم ما هم جز دعا كردن كاري ازمون برنمياد.
مامان امیرصدرا
27 اردیبهشت 93 15:11
سلام دوست عزیز انشااله که عملش به خوبی به پایان برسد خدا حفظش کند خوشحال میشم به من هم سربزنید
مامان نفس طلایی
27 اردیبهشت 93 15:42
عالی نوشتی ... دوست دارم درک کنم این حس و... شاید یه دفعه بیام و برات بنویسم ... از همه چی... راستی عمل چی؟ خیر باشه ان شاء الله
عاطفه
پاسخ
منتظر میمونم...