برای تو .
جلو آیینه نیم نگاهی به خودش میندازه و میگه خوبه خوبه بریم ! جلو در که میرسیم به ردیف کفش هاش روی جاکفشی نگاه میکنه و اشاره میکنه به یکی اش که همخون بیشتری با لباساش داره و میپرسه با این ستِ ؟! تحسین و لبخند من و که میبینه برشون میداره و با کمک من پاش میکنه و عینک آفتابی اش و نرسیده به پیچ کوچه میزنه رو چشمش !
کنارم که قدم بر میداره ، دنیا از همیشه زیباترِ و این زیبایی زمانی به اوجش میرسه که وسط پیاده روی های دو نفره برای تازه کردن نفس میون 3 مشتری ایستاده ای و منتظر شیرکاکائوی درخواستی هستی که میشنوی : اوشگل شدیا !!!
و راه که میرید دلت میخواد که هرگز مقصدی نباشه و راه ادامه دار ... و دلت هوس جاده ای میکند بی مسافر با خطی ممتد به ناکجا آباد و همینی که هستی ! خودت و کوله ای که برپشتت است و پر از وسایل شخصی نازنین کوچک دوست داشتنی ات و همراهی که هرگز سیرت نمیکند و تشنگی ات برای دیدنش ، بودنش و بوئیدنش همیشگی است .
راه که میروی به گل و درخت و گربه که اشاره میکند ، یکدفعه که دستت را میکشد و چیزی را نشانت میدهد قلبت میشود دختر 17-18 ساله ای که اولین بارعاشق شده و قد و مغزت میشود کودک 2 ساله ای که تازه موجود یا شی ای را کشف کرده ! اگر مادر باشی خوب میفهمی چه میگویم !
پیاده روی ها که طولانی تر میشود ، بغل که میخواهد عینکش را میدهد پایین و جوری که دلت را به غوغا بیاندازد میپرسد تو هم خسته شدی ؟! و روی دست که می نشانی اش ، از آن بالا که گربه و گنجشک ها را میبیند ، بال بال میزند ، جیغ میکشد ، با ذوق فراوان میخندد و داد میزند بدو زود بدو ! بگیرشون ! و تو آنجا وقار و متانت زنانه ات را از یاد میبری و عاشقانه مادری ات گل می کند ، میدوی و باد آنچنان بین موها و شال ات میپیچد و انقدر از بوی یاس ها مست میشوی که همه چیز یادت میرود .. میخندی از ته ته دلت ، سکندری میخورید ، شیرکاکائو پخش و پلا میشود روی مانتو و لباس های نو پسرکت و خنده ها تمام نمی شوند ، یا کریم هایی که میدوید به سمتشان از جا میپرند و تو باز یاد دوستی میکنی که به عمد میترساندشان تا یاد بگیرند از آدم ها بترسند ... و دلت میگیرد !
یادت میرود که همراهت کودکی معمولی نیست ! تو را خوب میشناسد ! حواست را پرت خودش میکند ، سراغ ماه را میگیرد ( رفیق شفیق شب هایش ) قصه میگویی که نیست ، میپرسه رفته حمام ؟ و با لحن خودت و با جدییت میگه صبانه خورده ؟ بگو بیاد تا براش پاستیل بخرم ! و تو با خواهش رو میکنی به آسمان و با چشمانی نیمه بسته به خاطر نورخورشید میگویی آقای ماه ؟ میشه بیای ؟ میخوایم برات پاستیل بخریم ! و سرت را پایین میاوری تا داستانی ببافی از جریان شب و روز تا از نبود ماه ناراحت نشود که ذوق کودکانه اش را میشنوی و سلام سلام گفتنش را ! سرت را که بالا میبری تصویر محوی از ماه پیداست ! دوباره میخندی از ته دل ات ! پاستیل می خرید ! یکی تو میخوری ، یکی پسرک و یکی پرتاپ میشود به آسمان !
از خدا ، کودکانه نقطه میخواهی ! برای پایان تمام غم هایت . میدانی که میشود ! حس میکنی نگاه ماه و پسرک هنوز روی هم است ...
- فردا وقت عمل مروارید های پسرکِ ... التماس دعا .