پادشاه منپادشاه من، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره

در انتظار معجزه

داره میباره بارون و ....

1393/2/30 23:22
نویسنده : عاطفه
488 بازدید
اشتراک گذاری

این ترس مال الان نیست ! از چندین سال پیش باهاش درگیرم ! از خیلی قبل تر از وقتیکه روزنامه ها و جراید پر از اخبار مرگ و میر توسط برخورد صاعقه شده بود ! همیشه وقتی وسط خواب از صدای رعد و برق میپریدم مامانم یا داداشم و گهگاه بابام و بالا سرم میدیدم ! میدونستن چقدر این صدا برام وحشتناک ! اگه امکانش بود زمانیکه احساس میکردم امکان وقوع رعد و برق هست از خونه بیرون نمیومدم . و ازدواج که کردم عین خیلی از علایق و ترس ها و چیزهایی دیگه این احساسم هم به هیچ گماشته شد ! و هیچ کس! اهمیتی بهش نداد !

خیلی وقت ها تنهــا بودم و از ترس این صدای خشمگین یه گوشه خزیدم و اشک ریختم و مامانم و داداشم که زنگ زدند و گفتند بیایم پیش ات ؟ گفتم نه ! دیگه نمیترسم ! خیالتون راحت ! و در جواب تعجب و سکوتشون تلفن و قطع کردم .

حالا وقتی با پسرک یکدفعه تو خیابون زیر باران میمونیم و حتی الان که صدای برخورد قطره های ریز این رحمت الهی با کولر به گوشم میرسه و صدای برخورد 2 ابر عصبانی دیگه اونجوری وحشت نمیکنم ! دیگه پتو رو نمیکشم رو سرم و بلرزم و زار بزنم !

خودم هم تعجب کردم از خودم ! قلبم داره تند تند میزنه ولی میخندم و به چشمای گرد شده پسرک نگاه میکنم و در جواب چی بودش ؟! میگم اوه اوه تصادف شد مامانی ! ابر کوچولوها خوردن به هم ! و با ترس و تردید که میپرسه بازیِ ؟! قاطع جواب میدم : آره دیگه ! نمیدونستی ؟

و 2 دستم را میکوبم بهم و بومب صدا میکنم میگم : دیدی ؟ اینجوری !

آرامش به نگاهش برگردانده میشه . دوباره سرش رو میذاره رو بالش . میخنده !

خوابت عمیق میشه ولی قلبم هنوز داره تند میزنه و فکرم به این مشغول میشه که مادرانگی ها چه شجاعت هایی به من داده !!!


رفتم که گم بشم تو هجوم روزمرگی ها در دغدغه  همسر بودن در اضطراب ظرفهای کثیف و لباسهای نشسته و غذای نپخته... نشد.رفتم که فراموش کنم تو حقیقت مادربودن در استرس غذا دادن و وزن نگرفتن و شب بیداری و... نشد.خواستم که فراموشت کنم نشد.هنوزم دلم لذت یه قرار پنهانی میخواد لذت نشستن تو یه کافی شاپ خلوت و و دزدکی نگاه کردن.هنوزم دلم گرمای دستهای عاشقانه رو میخواد.هنوز دلم میخواد زیر بارون مثل دیوونه ها بدوییم و بعدش.. .هنوزم دلم میخواد تو ماشین بلند بلند اهنگ بخونیم هنوزم دلم داغ بوسه ها رو میخواد.نمی دونستم دوست داشتن ابدیه تمومی نداره.خواستم فراموش کنم نشدهنوزم اون ته تهای قلبم نه همسرم نه مادرم و نه هیچ چیز دیگه ! دختربچه ای هستم که برای دیدنت لحظه شماری می کنه قلبش می زنه گر میگیره فقط این بار فرقش اینه که بقیش خیاله تجسم خاطره است.می دونم اینجا رو هرگز نمی خونی فقط خواستم بگم دلم برات تنگه . همین!

(از وبلاگ "  شاید امروز " roozanehayam.persianblog.ir)

پسندها (4)

نظرات (9)

مامان مریم
31 اردیبهشت 93 18:47
این پاراگراف آخر چی بود ؟!! باورت میشه چندبار خوندمش ! اون دختربچه برای من خیلی آشناس انگار خودمم ! و یه جورایی خوشحالم که این تنها حس من نیست...حس تو و خیلی دیگه از مادراس ...خیلی از زنها که حس میکنن گناهه که دلشون عشق بخواد داغ و یواشکی و پنهانی ! مثل روزای جوونی و نوجوونی ..!عشقایی که تو همین روزمرگیها و اضطراباش گم شده...عشقایی که انگار اونام روزمره شدن ! عاطف .......
عاطفه
پاسخ
دلم میخواد فقط اون عاطف .... اخر و بفهمم منم درست مثل همون دختر بچه ام ، مثل تو و مثل خیلی های دیگه .
مامان نفس طلایی
31 اردیبهشت 93 22:23
دوست دارم حست رو ... دوست دارم شجاع بشم .... و .....................................................................
عاطفه
پاسخ
منم دوست دارم بگی ، بگو !
زری مامان مهدیار و صدرا
2 خرداد 93 0:24
مامان که باشی مجبوری شجاع باشی مجبوری همیشه ترست رو یه گوشه ی دلت پنهان کنی و پناهگاه عزیز دلت باشی عزیزمممممممممم دیگه از این به بعد هر وقت بارون بیاد و رعد و برق بزنه من نگرانت می شم
عاطفه
پاسخ
اره به خدا ! دیگه قوی شده ! شجاع شدم ! مامان شدماااا !
رومینا
4 خرداد 93 17:41
وقتی آبستنی دنیات میشه شنیدن صدای قلب جنینت ... وقتی مادر میشی دنیات عجیب و غریب میشه ... وقتی مادر میشی دنیا کوچیک میشه ... اینقدر کوچیک که هیچ کس غیر از خودت این دنیا رو نمیبینه . دنیات میشه ماشینهای اسباب بازی ... دنیات میشه رنگها ...دنیای شاد ریاضی .... دنیات میشه کودکت ... با کودکت رشد میکنی .. بزرگ میشی .. اینقده بزرگ میشی که همه میفهن مادری ... یهویی کوه میشی . توانت میشه ۱۰۰ برابر . دیگه مریض نمیشی .. دیگه نمی نالی . وقتی که مادر میشی ، دنیات رو پهن میکنی روی دو تا چشمات .
عاطفه
پاسخ
واقعا ! مادر که میشی ...
•ஐمامان گل بهشتـــــــــــی•ஐ
6 خرداد 93 6:11
سلام چه ناز خوابیدی خاله جون خدا پشت و پناهت . واقعا مادر نعمتیه که قدرشو هیچگاه نمیفهمیم و واقعا چهزود دیر میشود....
عاطفه
پاسخ
علیک سلام،مرسی واقعا....
منصوره
8 خرداد 93 14:29
یه جا وسط دلم که نمیدونم کجاست درد گرفت نمیدونم خوش حال شدم یا دلم گرفت..........نمیدونم!!! خدا پسر خوشگلتو واست نگه داره
عاطفه
پاسخ
دقیقا مثل حال من بعد خوندن وبلاگتیه جور خاص ! نمیدونم خوش حال یا دلم گرفت ....
خاله زری ( مامان آرمان)
8 خرداد 93 16:07
وای منم مثل شما بودم یعنی هنوزم که هنوزه هستم گاهی اوقات البته دور از چشم گل پسر اما مامان که میشی نا خود آگاه شجاع میشی واقعا جالبه
عاطفه
پاسخ
شگفت انگیزه
مامان ابولفضل
11 خرداد 93 14:55
مامان كه ميشي بايد شجاع باشي تا كوچولوت بهت تكيه كن...مادر يعني همين.. واي اين متن آخري بدجوري به دلم نشست منم دلم يه وقتايي اون شيطنتا رو ميخواد اون تپش قلب، اون قراراي يواشكي و با هزار ترس و لرز ولي شيرين رو واي خاطراتم داره قلقلكم ميده...
عاطفه
پاسخ
مامان الینا
14 خرداد 93 17:34
اه عاطفه جان عزیزم .... خیلی وقته دنبال یکی میگشتم تا احساس مشترک داشته باشه تا بتونم بدون اینکه محکوم بشم باهاش حرف بزنم و حالا تو ....تو هم مثل منی ....دنبال کسی که خیلی وقته گمش کردی کسی که هر روز می بینیش اما اصلا نمی شناسیش!
عاطفه
پاسخ
پس بیشتر خوشحال باش ! مثل من و تو خیلی ها هستند و نمیگن !!! کاش نظرات خصوصیمو میتونستم عمومی کنم الینای نازنینم در چه حال ؟