داره میباره بارون و ....
این ترس مال الان نیست ! از چندین سال پیش باهاش درگیرم ! از خیلی قبل تر از وقتیکه روزنامه ها و جراید پر از اخبار مرگ و میر توسط برخورد صاعقه شده بود ! همیشه وقتی وسط خواب از صدای رعد و برق میپریدم مامانم یا داداشم و گهگاه بابام و بالا سرم میدیدم ! میدونستن چقدر این صدا برام وحشتناک ! اگه امکانش بود زمانیکه احساس میکردم امکان وقوع رعد و برق هست از خونه بیرون نمیومدم . و ازدواج که کردم عین خیلی از علایق و ترس ها و چیزهایی دیگه این احساسم هم به هیچ گماشته شد ! و هیچ کس! اهمیتی بهش نداد !
خیلی وقت ها تنهــا بودم و از ترس این صدای خشمگین یه گوشه خزیدم و اشک ریختم و مامانم و داداشم که زنگ زدند و گفتند بیایم پیش ات ؟ گفتم نه ! دیگه نمیترسم ! خیالتون راحت ! و در جواب تعجب و سکوتشون تلفن و قطع کردم .
حالا وقتی با پسرک یکدفعه تو خیابون زیر باران میمونیم و حتی الان که صدای برخورد قطره های ریز این رحمت الهی با کولر به گوشم میرسه و صدای برخورد 2 ابر عصبانی دیگه اونجوری وحشت نمیکنم ! دیگه پتو رو نمیکشم رو سرم و بلرزم و زار بزنم !
خودم هم تعجب کردم از خودم ! قلبم داره تند تند میزنه ولی میخندم و به چشمای گرد شده پسرک نگاه میکنم و در جواب چی بودش ؟! میگم اوه اوه تصادف شد مامانی ! ابر کوچولوها خوردن به هم ! و با ترس و تردید که میپرسه بازیِ ؟! قاطع جواب میدم : آره دیگه ! نمیدونستی ؟
و 2 دستم را میکوبم بهم و بومب صدا میکنم میگم : دیدی ؟ اینجوری !
آرامش به نگاهش برگردانده میشه . دوباره سرش رو میذاره رو بالش . میخنده !
خوابت عمیق میشه ولی قلبم هنوز داره تند میزنه و فکرم به این مشغول میشه که مادرانگی ها چه شجاعت هایی به من داده !!!
رفتم که گم بشم تو هجوم روزمرگی ها در دغدغه همسر بودن در اضطراب ظرفهای کثیف و لباسهای نشسته و غذای نپخته... نشد.رفتم که فراموش کنم تو حقیقت مادربودن در استرس غذا دادن و وزن نگرفتن و شب بیداری و... نشد.خواستم که فراموشت کنم نشد.هنوزم دلم لذت یه قرار پنهانی میخواد لذت نشستن تو یه کافی شاپ خلوت و و دزدکی نگاه کردن.هنوزم دلم گرمای دستهای عاشقانه رو میخواد.هنوز دلم میخواد زیر بارون مثل دیوونه ها بدوییم و بعدش.. .هنوزم دلم میخواد تو ماشین بلند بلند اهنگ بخونیم هنوزم دلم داغ بوسه ها رو میخواد.نمی دونستم دوست داشتن ابدیه تمومی نداره.خواستم فراموش کنم نشدهنوزم اون ته تهای قلبم نه همسرم نه مادرم و نه هیچ چیز دیگه ! دختربچه ای هستم که برای دیدنت لحظه شماری می کنه قلبش می زنه گر میگیره فقط این بار فرقش اینه که بقیش خیاله تجسم خاطره است.می دونم اینجا رو هرگز نمی خونی فقط خواستم بگم دلم برات تنگه . همین!
(از وبلاگ " شاید امروز " roozanehayam.persianblog.ir)