شب عید
دیشب , شب عید بود. همه جا چراغانی , همه جا پر از شاخه های رز و مریم , همه جا پر از شیرینی و شربت . دیشب تمام شهرم پر از الوان های رنگی و چراغای چشمک زن بود. دیشب به من , پسرک و آقای پدر خیلی خوش گذشت.
ظهرش خونه زن دایی ام نهار دعوت بودیم و خوب بود و چون خیلی زیاد مورد تحویل جمع حاضر قرار گرفتیم حال خوشی داشتیم و بماند که صبح اش یاد یک سری خاطرات گذشته کرده بودیم و کمی گرفته بودیم. بعد از نهار و صرف عصرانه با خاله مژگان عزیزم و مامانم و داداشم و بچه ها رفتیم خیابان گردی.
بستنی و پیراشکی خوردیم و کمی خرید کردیم و شربت و شیرینی بزرگترین و قشنگترین تولد عالم و نوش جان کردیم و اومدیم خونه . بعد دیدیم هنوز انرژی داریم و صدای صلوات و مولودی ها خیلی داره وسوسه مون میکنه و آقای پدر هم که طبق معمول بله ! تشریف ندارند دل به دریا زدیم و با کلی خواهش و تمنا اجازه گرفتیم همراه آقا کوچولوی خونه بزنیم بیرون. و این اولین شب نیمه شعبانی بود بعد از عروسیم که منزل تشریف داشتم. یا کنار دوستام بودم همیشه و یا کنار همکاران سابق در برج میلاد مشغول گریم کوچولو ها .
خلاصه به بهانه پادشاه دوست داشتنیم به خیابون رفتیم و شانس خوبمون نزدیک نزدیک خونمون از طرف یه هیئتی داخل خیابان صندلی چیده بودند و یه برنامه مفصل که شامل خوانندگی و شعبده بازی و مولودی خوانی و مسابقه بود داشتند و من بیچاره که از دست ناصر شانس حضور تو این مراسما رو ندارم کلی کیف کردم و تا تونستم شیرینی و شربت خوردم و عشق کردم از اینکه مهمون تولد دوست داشتنی ترین امام عالم هستم.
و خدا عجیب غریب به داد دلمون رسید و آخرای مراسم بود که دیدیم جناب پدر تماس گرفتند و گفتند ما نزدیک شماییم بلند شید و چند قدم بیاید به سمت چپ ! و بلند شدن همانا و سورپرایز شدن همانا ! بابایی ماشین خریده بودند و از شیفت کاری مرخصی گرفته بودند و اومده بودند تا هرچه امر کنیم اجرا کنند .
و اینچنین بود که طبق هر سال شب نیمه شعبانمون به یاد موندنی شد.
آقا پادشاه اول از همه دستور بال و چگر داد و بعد بستنی رنگی (میوه ای) خواست و بعد تولد تولد کرد و هیچی به ما نرسید ولی حسابی دور شهر چرخیدیم و با بعضی مولودی ها که به گوشمون خورد اشک ریختیم و کلی به دستور پادشاهم شربت گرفتیم و یه عالمه دست زدیم و هرجا دلش خواست و به قول خودش تولد (چراغانی) بیشتر بود پیاده شدیم و از همه و همه و همه مهم تر ناصر بداخلاقی نکرد . به مولودی ها و سخنرانی ها گوش داد ! مسخره نکرد ! پا به پای ما اومد و بدون تکه پرانی سوال کرد !!! و گفت : عاطف ؛ انتظار یعنی چی ؟!
و این یعنی من شوهری دارم که داره قدم های مثبتی تو زندگی بر میداره ، شوهری که منش فکری اش رو اگر شبیه من نمیکنه ، دور هم نمیکنه ! اگر چیزی ، کسی و .. قبول نداره ! مسخره نمیکنه ! درک میکنه !!! و این برای من از همه چیز مهم تره ! و پسری که کنار همه شعرهای مهد کودکی و همه ی شیرین زبونی ها و حرفایی که میگه اعتراف میکنه : " علی علی مولا " خیلی دوست داره و دلش میخواد بازم تولد امام زمان (عج) شه تا کِک بخوره ,شبت بخوره , قبی شه , بزُگ شه , قشنگ نانای کنه !
ویژه نوشت : صاحب الزمانم ، میلادت مبارک.
همسر نوشت : یادم باشه که از ناصر تشکر کنم به خاطر همراهی ای که هیچ باعث نشد برنجم ، باعث نشد دلهره تکه پرانی و مسخره بازی هاش و داشته باشم ! باعث نشد بغض کنم و دلم بگیره و بگم ای خدا چرا من تنهام . دیشب تنها نبودم و از ناصر ممنونم.
مادر نوشت : خدایا ، تو میدونی چی میگم ! تو میدونی چی میخوام ، آن ده , که آن به .
دوست نوشت : خنک آن قماربازی که بباخت آن چه بودش بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر