رمضان
سلام
نازنین مامان , این روزا ، روزای قشنگی از عمرمون هستند که دارن میگذرن. روزایی که انگاری آدم خدا رو یه جور دیگه دوست داره ، یه جور دیگه میپرسته ، یه جور دیگه بهش میخنده و ازش تشکر میکنه و گلایه . ما همیشه نمک پرورده ی خداییم ولی این روزا ویژه خدا میزبانی مارو میکنه . رمضان ات مبارک پادشاه.
این ماه به لطف حضور قشنگ بعد از سه سال دارم دوباره روزه میگیرم و تو یاد گرفتی وقت مهمانی دادن و خاله بازی هات میپرسی روزه ای بازم ؟ و گاهی الکی میگی بخور ! شب شده !
ناصرم که مثل همیشه مخالف و میگه این چیزا رو به تو نگم و یه کوچولو از یه دیدگاه دیگه بهش حق میدم چون میدونم چه آدم فرصت طلبی هستی و امکان داره گاهی برای نخوردن غذا یا شربتی همین حربه رو به کار ببری و بگی روزه ای که اگر اینچنین شد راه حل اش و پیدا میکنم .
به هر حال من برعکس جناب پدر از اینکه همیشه کنار سجاده ی پهن نمازم یه سجاده کوچولو و یه آقای محترم باشه که هی غر بزنه و بگه الله اکبر و رکوع بره و سریع سجده کنه و چادرم و بکشه و بگه واسه من تموم شد ، زود باش ، زود باش کنه غرق لذت میشم.
از اینکه تو این ماه قشنگ و دوست داشتنی یه آقا ی محترم و عزیز بشینه کنار دستم و مفاتیح و برداره و بگه نوبتی اول تو خدایا دوست دارم (قران) بخون بعد من و من بگم اعوذ بالله من الشیطان رجیم و اون یه جمله بی سر و ته از قصه ی خیالی اش و مثلا از رو کتاب بخونه و همین جور تا پایان یک جزء با من ادامه بده پر از غرور میشم.
از اینکه وقت نهار من و وسوسه کنه به اینکه غذا خوشمزه اسا !!! بخور ! و خوراکی هاش و بیاره و با این عقل 2 ساله اش گولم بزنه که قورت نده خب ! بذار گوشه لپ ات ! سرشار خنده میشم و شادی .
تنهایی های سحر حالم و عوض میکنه ، یک جور خاصی که هیچ رقم قابل نوشتن نیست ...خاطرات خونه پدری ... اوایل ازدواج و زنگ های مامان ... تنهایی .... ولی با بیدار شدن های تو و لبخندی که مرا سیراب میکند از تموم تشنگی های دنیایی ، انگار سحر و صبح و شب بی معنا میشوند. تو میشوی خورشید زندگی ام. حرف که میزنی انگار اذان است . اقامه میبندم . برای خواندن نماز شکر بودنت.
با تو ، این مهمانی را از همیشه بیشتر دوست دارم.
مهمانی دوست نوشت : از آخرین روز شعبان تا الان هر چهار روز را مهمان بودیم به ترتیب خانه مامان بزرگ مادری و مادر بزرگ پدری و مامان مرضی و خاله مریم و این پروسه تا آخرین روز ادامه دارد .....
خاطره نوشت : دلم تنگ روزایی که خونه بابام بودم و تا دم افطار خواب و بیدار که میشدم یه سفره ی رنگارنگ چیده شده بود. دلم تنگ سحری خوردنای دور هم و دعای محبوبم ابوحمزه است و مناجات سحرِ . دلم تنگ کمک کردن به مامانم واسه روز مهمونیمونِ. دلم تنگ یواشکی روزه خوردن داداشم و خجالت اش از مامانمِ. دلم با دختر عمه ها ظرف شستن میخواد و نذری دادنای مامان و نماز شب خوندن و یه اعتقاد قوی . دلم تنگ همه ی خوبی های خونه باباس ....
دوست نوشت : الهه جونم ؛ اگه حرفی بزنی که به ضرر من باشه ! .... .