پادشاه منپادشاه من، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره

در انتظار معجزه

سوم شخص حاضر

1393/4/18 10:39
نویسنده : عاطفه
530 بازدید
اشتراک گذاری

از دوران جوانی یه چند تایی صندوقچه های کوچک و بزرگ داریم که توش پر از بدلیجات و زلم زیمبوست که شامل گوشواره و النگو و گردنبند و یه چند تایی انگشترِ و همشون یادگاری های پدر و مادر محترم از سفرهای برون مرزی است و انقدر دوسشون داریم که حداقل ماهی یه بار بساطشون و باز میکنیم و یه حظی میبریم از طرح های خوشگل و رنگ های شادشونآرام .

حالا از وقتی پادشاه راههای دستیابی به کمد شخصی و این صحبت ها رو یافته این گنجینه 10 ساله ما شده اسباب تفریح و بازی حضرت آقا زیبا.

و ما غصه که نمیخوریم هیچ کلی ابراز خوشحالی میکنیم که اگه خدا دختر شاه پریون و به ما نداده تا دم به دقیقه یکی از اینا رو زینت تن اش کنیم در عوض والده سلطانی کردتمون که هی بساط فروشندگی واسه پادشاه مهیا کنیم و مجبور شیم یا خودمون بریم دم مغازه اش یا یکی یکی پنگول و بقیه عروسکا رو ببریم تا خرید کنند و به سلیقه پسرک النگو بخرند و آویز و گوشواره خندونک.

و این ماجرا تا امروز پای ثابت بازی های روزانه ما بود تا اینکه ؛

ساعت 10 صبح  جناب پادشاه در یک حرکت ناگهانی یه گردنبند طرح مروارید را پاره کرد و تمام دونه های ریزش پخش اتاق شد و من ... متاسفانه واقعا ناراحت شدم و فقط سکوت کردم تا حرفی نزنم که پشیمون شم (1)سکوت و پسرک بلافاصله بلند شد و پنگول رو برداشت و برد تو اتاقش گذاشت و خودش و انداخت تو بغل من و گفت : پنگول کار بد کرد رفت تو اتاق فکر کنه . ناراحت نباش . و همچنان که سکوت ادامه دار من و دید دوباره پنگول و آورد و با دست عروسکش هی نازم کرد و ببخشید ببخشید بود که مسلسل وار تکرار شد . لبخند زدم و گفتم مامانی با اینا ، بازی کن , خرابشون نکنی ها آرام! با طلبکاری میگه : خب به پنگول بگو ! من اصلا " حواســـــــــم نبود قهر! و یه حالتی به لب و دهنش میده که کلا همه چی غیر از خودش و آدم فراموش کنهمحبت .

و درست دقایقی بعد که همچنان مشغول جمع کردن دونه های ریز مروارید هستم ناگهان چیزی میخوره پس سرم و بر که میگردم دونه های درشت یه گردنبند مروارید دیگه رو میبینم تعجبو خنده ای که تمام صورتش و گرفته غمگینو میشنوم که میگه این توپ بازیِ ! جدیدِ ! پنگول یادم داد !!! متفکر.

سریع گفتم : برو اتاقت ! زود ! عصبانی

که به جای حرف شنوی رفت تو کمد دیواری و صداش و نازک کرد و با سیاست تمام فرمودند :

مامان عاطفه جــــــــون ! عاطفه جــــون ؟ با شمام عزیزم !

هیچی دیگه ! ما هم کمبود محبت ! کلا همه چی یادمون رفت خجالت! پریدیم و به جای جمع کردن وسایل قایم باشک بازی راه انداختیم و وقتی که فکر کردیم همه چی یادش رفته زنجیر بی مروارید و آورده و میگه بفمایید! حالا جمش کن خندونک !!!! و راهشو کشید و رفت !!! تعجب شاکی!

بمیرم ! بخندم !؟ گریه کنم ؟! چی بگم آخه از گوشی که انقدر راحت دراز میشه ؟غمناک .

خدا به دادم برسه واسه سال های آتی ...


1- دیشب بعد از یک دوندگی حسابی و دو ساعت رو پا ایستادن برای درست کردن چند مدل غذا جهت شام و سحری و نهار فردای جناب پدر وقتی کارم تموم شد و با خستگی تمام فقط منتظر بودم سوت پایان ماشین لباسشویی در بیاد تا لباس ها رو پهن کنم و بمیرم از خواب ، حضرت آقا دکمه خاموش ماشین و زد و بعد چند ثانیه درش و باز کرد ... اصلا نمیدونم در چه جوری باز شد چون همیشه تا وقتی آب توش در قفل میمونه و باز شدنی نیست .

آشپزخونه رو به بهترین نحو کثیف کرد ! فقط گفتم : واقعا عصبانی ام ! یه کم با کم حرف نزن تا حالم خوب شه !

ولی انگار خیلی بد بیانش کردم . پسرک یک ساعت تموم یه گوشه با بغض نشست و وقتی ناصر از خواب بیدار شد تا آب بخوره با دیدنش بغض سنگین اش سر باز کرد و گریه ای کرد که واقعا جگرمو سوزوند. و همسر محترم که از هیچ جا خبر نداشت فقط داد میزد که چی شده ؟! این چرا اینجوری گریه میکنه ؟! تا ساعت 2 نیمه شب اشک ریختن و هق هق اش ادامه داشت و در جواب خواهش های من برای حرف زدن و ببخشید گفتن هام و اجازه گرفتن هام واسه بوسیدنش فقط سکوت کرد و اشک ریخت . هرچی شکلک در آوردم و مسخره بازی و اسباب بازی جدید رو کردم لبش نه به خنده وا شد و نه به حرف . جلوی غرورش من مادر به زانو در اومدم .

دیشب شب سنگینی بود. فقط خدا رو شکر که موقع خواب وقتی خودم و لوس کردم و گفتم من اینجوری خوابم نمیبره باید پیش تو باشم با جدی ات گفت : پاشو بیا بغلم ! وگرنه تا صبح میمردم از قهری که پادشاهم کرده بود.

پسندها (5)

نظرات (7)

مامان مریم
18 تیر 93 16:12
به به سلام به عاطفه خانوم گل عبادتتون قبول خانوم خسته نباشی عزیزم واقعا سخته هم روزه داری هم مراقبت از این ووروجکا بازم دمت گرم که هیچی به پادشاهت نگفتی الهی بگردم که گریه کرد خوب مامانی پسرمون میخواست کمکت کنه امیر پارسا جان آفرین که مامانو بخشیدی و بغلش کردی جیگر عاطفه جان مرواریداتو چیکار کردی پنگول جمعشون کرد یا پادشاهت هیچی غیر از عشق مادری نمیتونه این چیزهارو که برامون ارزش دارن و کم اهمیت کنه
عاطفه
پاسخ
سلام به روی ماهتون اولا ممنون از تشویقتون خاله دوما خودم بدبختم نه پنگول و نه خود وروجکش. سوما واقعا راست میگی . هیچ کس جز یه مادر نمیتونه حتی یک دقیقه این بازیگوشی هارو تحمل کنه.
مامان ابولفضل
18 تیر 93 16:37
آخي چه غروري داره فسقلي... من روزي ده بار ازين ماجراها با ابولفضل دارم ولي نيم وجبي من اينقد رو داره كه انگار نه انگار بازم كار خودشو ميكنه...
عاطفه
پاسخ
این قصه ها ادامه داره ..
ame
18 تیر 93 19:19
Salam jigara khubid? Taateton ghabol bashe. Che bacheye sheytoni shode in jojo, che bala hezar mashalah. Khoda vase u va ma hefzesh kone. Koli az daste karash khandidam. Elahi ame doresh begarde.hezarta bossss salam beresonid.
عاطفه
پاسخ
فقط کاش اینجا بودی
زری مامان
19 تیر 93 0:48
عجـــــــــب! از دست این وروجکای باهوش بدجوری راه بازی دادن ما مامان باباها رو یاد گرفتن فدااااااااای مهربونی تو بشم که طاقت قهر پادشاه دوست داشتنیت رو نداری
عاطفه
پاسخ
دلم برات یه ذره شده بود قشنگ رو یه انگشت من یکی و میچرخونهسالم و خوشحال باشن , فدا سرشون بازیمون بدن سلامت باشی دوست نازنین خودم
مامان مریم
19 تیر 93 14:43
خدایا تو دیگه کی هستی آخه چجوری دلت اومد با پادشاه من اونجوری کنی دلت اومد آخه ؟ الهی من خودم فدای بغضش بشم ..آخه تو دلت اومد اون یه ساعت همونجوری اونجا بغض کنه و نری بغلش کنی ؟! خوب حالا زیاد خودتو ناراحت نکن ولی دفعه آخرت باشه ها ،دفعه دیگه ناصر نکشتت خودم میکشمت حواست باشه ولی خودمونیم درکت میکنم ،بابا در حال خواب اونوقت تو با یه بچه و یه کوه کار ! گناهی خب دخترکم اصل پستو یادم رفت !! خیلی جیگره این پادشاهتا
عاطفه
پاسخ
والله تو اون یه ساعت بغض ما هی داشتیم آب و لباسا رو از رو فرش آشپزخانه جمع میکردیم به فلاکت ! تازه بازم با اینحال هی صداش میکردیم و میگفتیم عیب نداره حالا بیا کمک ! حتی دوباره که ماشین و روشن کردم زوری دستش و گرفتم و با مسخره بازی خواستم تا دوباره دکمه ها رو بزنه که روشن شه . تاید و نرم کننده هم ریخت ولی همچنان بغض داشت ... ببخشید ولی به خدا خیلی بازیگوش و قلدره
مامان محمدصدرا
20 تیر 93 1:12
سلام خانومی انشاالله همیشه شما و پسرنازت سلامت و شاد باشن. هزارماشاالله به این پسر باهوش که با وجود سن کمش اینقدر درک و فهم بالایی داره و البته شیطونیاش کاملا طبیعیه و اقتضای سنشه. خانومی به نظر من بغضش بخاطر اینکه از دست شما ناراحت بود نبوده بلکه یه جورایی عذاب وجدان داشته باورکن کوچولوها با اون روح پاکشون بیشتر و زودتر ناراحت می شن وقتی می بینن مامانشون که اینقده دوستش دارن به سختی انداختن. شما با نازکشیدنش نشون دادی که از دستش عصبانی نیستی و این اتفاق برات مشکلی پیش نیاورده برای همین آروم شد و حاضر شد باهات آشتی کن. از طرف من این پادشاه عاقل و عادلو بوسه باران کن
عاطفه
پاسخ
سلام به دوست خوبم امیدوارم همین که گفتی باشه. بقیشم لطف و محبتت و میرسونه، خیلی ازت ممنونم،چشم
الهه
21 تیر 93 1:17
آفرین. یعنی جدا تحسینت میکنم که انقدر صبور و با تحملی که تا حالا از گل نازکتر نگفتی که با کمترین تغییر لحن یا کلمه انقدر بچه ات منقلب شده. بابا به پادشاهت بگو دلش رو بذاره پیش دل آدرینای بینوای من! ولی جدا عاطفه جان مگه ما خودمون همون بچه های دو رزو پیش نیستیم؟ مگه ما خودمون چقدر تاب و توان داریم برای تحمل و جمع کردن خرابکاریهاشون؟ بالاخره یه جوری باید بفهمند کار خوب و بد رو دیگه. پس اگر حتی یه اخمم نکنی اون گل پسرت چطوری بفهمه که فلان کار جایز نیست؟ جدی ازت دارم میپرسم ها. یعنی واقعا برام سواله. از تجسم موقعیتی که توش بودی خیلی دلم برات سوخت. ببخش ولی راستش بیشتر دلم برای تو سوخت تا گل پسر. امیدوارم نصفه شبی یکی -یعنی همون آقایی که خودت میدونی- برات راجع به نهی از منکر در مورد خشونت با بچه بالا منبر نرفته باشه.
عاطفه
پاسخ
بذار از اخر به اول بگم . اقای مذکور در این مورد خیلی موافق و با تمام علاقه اش به جناب پادشاه خیلی زود الکی قاطی میکنه و بنده همیشه باید استرس از کوره در رفتنش و داشته باشم و نقش ترمز گیر و بازی کنم و اعتراف کنم وقتی رو دور کم تحملی نیست از اون باباهایی میشه که همه حسرتش و میخورن ،یعنی هم خاله بازی میکنه و هم معلم میشه و هم مریض دندانپزشکی و هم همپای پارک رفتن اش و هرچیز دیگه ای که فکرشو کنی... بعدش من همیشهتو کارایی که نباید بکنه قانون ۱ ۲ ۳ رو اجرا میکنم، یعنی میگم امیر پارسا این کارو مامان باید انجام بده تا ۳ میشمارم دیگه دست نزن وگرنه میری اتاقت تا من بگم بیای بیرون ! یا تا ۳ میشمرم اسباب بازی ها رو که ریختی جمع کنی و الی اخر ... و همیشه اجرا کردم و الان تا ازش چیزی و میخوام بلافاصله انجام میده. و در اخر کدوم صبر و تحمل ؟ کدوم از برگ گل نازک تر ؟ حتما که نباید صدامو بندازم ته گلوم و سر بچه داد بزنم تا لحن و اخمم ناراحتش کنه، همین دعواهای تمام نشدنی من و جناب پدر برای یه عمر درک کردن موقعیت ها و غصه ها برا پسرک بس ! اینم یه مدل خشونت با فرزند به نظر من به حساب میاد که جدیدا دارم خوب کنترلش میکنم و امیدوارم برای همیشه حل شه.