از محبت ...
همه ی رفتارت قشنگ و دوست داشتنیه ولی گاهی کارایی میکنی که دلمون میخواد برای همیشه ثبت شه ولی به عمل که میرسه میگیم خب نسبت به سن اش طبیعی بود یا میگیم بعدا" و خیال میکنیم که یادمون میمونه ولی انقدر شیرینی هر روزت با روز قبل متفاوت که میگیم کاش دیروزشم نوشته بودیم...
وقتی سراغ مطالب خیلی قبل ترها میرم انقدر خوشحال میشم که برات خاطره ها رو نوشتم حتی بابت کوچکترین مورد !
حالا الان باز که آمپر ذوق زدگی و ندید بدیدی من بالا زده و چپ و راست راه رفتم و فریاد زدم : خدایـــــــــــــــــــــــــا متشکرم ! گفتم بیام بنویسم چیزایی که هم یادم مونده و هم جا مونده بود !
دقیق بخوام بگم چهارشنبه 11 تیر ماه برای اولین بار آزمایشی بردمت استخر ! اولش از بغلم پایین نیومدی ولی آخرش به زور گرفتم تو بغلم و بردمت بیرون ! و جهت بالاتر رفتن نتیجه مثبت آزمایش فاطمه و پری ناز و زهرا و سارا هم همراهیمون کردند و این مقدمه ای شد برای توانمندتر شدن پادشاهم .
فرداش با خاله مژگان و ناصر رفتیم ثبت نام و دومین قدم مهم آموزشی و برا گل پسر برداشتیم (اولیش کلاس خصوصی زبانش بود که احساس کردم بدجور داره با فارسی درهمش میکنه و موقتا تعطیلش کردیم تا فارسی حرف زدنش تکمیل تر شه ) . خلاصه اینکه اولین قدم شناگر شدن و همون جایی برداشت که مامان خانمش شنا کردن و یاد گرفته بود.
و خانم مدیر مجموعه صرفا جهت آشنایی که با خاندان محترم ما داشتند و در جریان بودند که بچه های خانواده نسل اندر نسل متد ابتدایی آموزش و گاها تا دریافت مدرک نجات غریقی را در آن واحد آموزشی میگذرانند ، حضور جناب حضرت آقا پادشاه را بعد این همه هزار ماشالله دختر دوست داشتنی در جمع خانمان و دوشیزه گان حاضر در مجموعه به فال نیک گرفته و زیر سبیل نداشته شان رد کردند و اینچنین شد که در دومین روز ماه رمضان در مرکز یک کشور اسلامی پسرکم میان خانم های خوش اندام و زیبا تحت نظر معلم خصوصی اش عطیه جون مهربانم آموزشش را شروع کرد و حالا شیرجه میزند و سر میخورد و دوچرخه میرود و سیب میکشد و مثل شاپرک بال میزند و مایه مباهات مادر را فراهم میکند !
ولی .. متاسفانه مجبور است مایو دخترانه بپوشد که انشالله بعدها نگوید که این چه کلاهی بود که بر سرم گذاشتید و موقعیت را درک کند .
امروز وقتی در پنجمین جلسه مثل جلسه قبل ( دفعات قبل من هم تو آب میرفتم ) کنار استخر روی سکو نشستم و ابراز محبت مربیان و نجات غریقان استخر و دیدم و دست زدناشون برای پادشاهم و خنده ی غرور آمیزش بعد از به پشت خوابیدن و پا زدن و در آخر دوچرخه رفتن اش گریه ام گرفت .
چقدر حضور آدم های مهربون خوبه ! چقدر اینکه احساس کنی افرادی وجود دارند که مثل تو به فرزندت عشق میورزند ، مثل تو از موفقیتش ذوق میکنند ، مثل تو جهت پیشرفتش تلاش میکنند و مثل تو از شادی اش خوشحال میشند باعث آرامش وصف ناشدنی خیالت میشه .
ساعت آموزش امیرپارسا ساعت نهار کادر استخرِ و توشون تک و توک کسایی هستند برای آموزش ، و تفریحی تو اون ساعت پذیرش ندارند و وقت ورود ما تفریحی ها و یک سری آموزشی ها خارج میشوند و وقت خروجمون وارد ! ولی تو همون تایم داخل و خارج شدنمون هم باران تصدق ات برم و الهی و وای چه نازه است که بر سر پادشاه میبارد و باز من مادر تا حد درد گرفتن عضلات صورتم لبخند میزنم و در دلم قند آب میکنم . اگر مادر باشی خوب میفهمی چه شیرینی داره این دریافت محبت های بی شیله پیله و صادقانه بعضی ها !
از جلسه اول حضورمون وقتی فراموش کرده بودم بازو بند پسرک و ببرم و زمان ورود تو آب یکی از مربی ها با دیدن پسرک بلافاصله از آب بیرون اومد وبا مهربونی بغلش کرد و به اتاق مدیریت رفت و با دو بازوبند خوشگل برگشت دلم قرص شد که خوب جایی اومدم شنا هم که یاد نگیره انسان دوستی خوب به خاطرش سپرده میشه .
و جلسه دوم که برای آوردن حوله با مربی اش تنها گذاشته بودمش و وقتی برگشتم دیدم عطیه جون دستشویی بردتش بیشتر مطمئن شدم .
وجلسات بعد از 4 طرف استخر مربی ها و کادر اداری براش دست میزدند و سوت و هورا ! .
حالا داخل محوطه که میشیم انگار دیگه من و نمیشناسه با همه سلام احوال پرسی میکنه و شعر میخونه و دم آب که میرسیم بی هوا خودش و پرت میکنه تو آب و هنر نمایی هاش شروع میشه .
نمیخواستم درباره این فصل زندگی پادشاه چیزی تو وبلاگش بگم ، به خاطر یک سری دلایل اعتقادی ، بعد دیدم نمیشه ، به ذهنم هیچ اعتباری نیست ، شاید یه ساعت دیگه مشکلی پیش بیاد و همه چیز فراموشم شه ! حیف این همه محبت و عشق که ثبتشون نکنم . حیفِ این همه احساس خوب که من و پسرکم از حضور تو فضای اون مستطیل آبی رنگ میبریم ، خدایی نکرده فراموشمون شه .
من میخوام بگم : به خدایی که پادشاهم و برام خلق کرده و نزدیکانم و هموطنانم و کشورم میبالم . (هرچند دزد و پلیسش گاهی نقش عوض کنند و هرچند .... بگذریم !)
زمان برگشت :
افتخار نوشت : سرعت یادگیری پسرک فوق العاده است . امروز زمان خیلی زیادی با فاصله ای طولانی از مربی روی آب از پشت سُر خورد و پا زد و تا احساس کرد خسته شده شروع به دوچرخه رفتن کرد که البته تشویق های مداوم و دست زدن ها و هورا کشیدن های مربی هایی که دور استخر جمع شده بودند و تعداد کم هنرجویان بی تاثیر نبود.
حاضر جواب نوشت : تا رسیدیم خونه مامان مرضی , دایی ابوالفضل آماده شد که بره سر قرار با یکی از دوستاش . ازش پرسید دایی کجا (چُجا) میری ؟ اونم گفت پیش دوستم . با جدی ترین لحن ممکن فرمودند : بیا بیشین اینجا ! زنگ بزن دوستتم بیاد !!!!
چند وقتی هست من و ناصر جمعه هارو توفیق اجباری تو کلاس فشرده زبان آلمانی میگذرونیم . و طول هفته اگر همدیگرو تو خونه ببینیم با هم کمی تمرین میکنیم . حالا این نیم وجبی میون همون گفتگوهای کوتاه 4 تا جمله یاد گرفته و تو خیابون و خونه و مهمونی می فرمایند : ایچ هایس امیرپارسا ! وی هاس (هایس ) دو ؟