پادشاه منپادشاه من، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره

در انتظار معجزه

تکیه گاهم بمان !

1391/5/27 19:58
نویسنده : عاطفه
626 بازدید
اشتراک گذاری

همه رفتن سر زندگی شون ! البته بهتره بگم کسی از زندگی اش واسه ما بیرون نیومده که حالا بخواد بره ! خیلی وقته تنهاییم !

یه چیزی که نمی ذاره گلایه هام و واست بگم اینه که دوست ندارم وبلاگ خاطرات تو با غصه ها و بهانه گیری های من مه آلود بشه ! ولی خودت بگو به تو نگم چی کار کنم ؟

ناصر سره کاره ! من و تو از صبح که بیدار شدیم هنوز یه لامپ هم روشن نکردیم . فضای خونه دلگیر میشود گاهی ..

تو امیدت منم و من امیدم تو !!! انگار یه جورایی نگفته و نا نوشته با هم یه معامله کردیم ..تو به من شور زندگی بدی و من به تو امکانات اون و !

این چند وقته خیلی ها رو شناختم ! از خیلی ها متنفر شدم ! دوست ندارم اینجوری بگم امیر پارسا ! دوست ندارم یاد بگیری مامان جان ! ولی این اصول زندگیه ماست ! همه خوب نیستن !!!

اینو باید یاد بگیری که قلب ها برای هم نمی پنند ..این چیزی که این چند وقته فهمیدم !

اگه تو نبودی و بهانه ی زیستن ام نمی شدی... چه بد دردی می شود این فهمیدن های تلخ !! خونه خریداری شد " خدارو شکر" ولی چه حرفها از پس پرده ی حسادت و بخل ورزی بیرون افتادند .. چه ها شنیدم و پاسخی ندادم .. اذیت ها و نیش زبان این آدم های سیاه تمامی ندارد انگار و سکوت من بیشتر کش می دهد این حرف ها را و درهای بسته شرم و حیای نداشته شان را بازتر می کند ..

چه سخت است برای من که به بی عرضه گی ام در پاسخگویی به حرف های ناحق شان برچسب احترام می زنم و در دل آرزو می کنم بزرگ تر شدن تو را ..برای گرفتن تمام حقوق پایمال شده ام ... مرد من کجاست ؟!

تنهایی سخت در چنگال خودش اسیرم کرده است . پسرم دلم در این غروب جمعه خیلی گرفته است .. بگذار حالا که تنها تو را دارم در میان آدم هایی که نشنیده گره های زندگی ام را کورتر می کنند و به جای سبک کردن کوله بار اندوهم سنگ ریز هایش را می افزایند با تو سخن بگویم که فقط می شنوی ... و گاهی با لبخندی شیرین تلخی ها را دور می کنی ازم .. خیلی دور می کنی !

با سکوت ناصر و به اسم بی حرمتی نکردن مرزهای نداشته ی این زندگی روز به روز بیشتر محو می شود و تمام اولین هایم رنگی از یک تجربه ی تلخ دیگر به خود می گیرند ..

آنها آمده اند نه برای کمک به ما .. نه برای گرفتن دست هایمان در زمانی که اولین قدم های مان را در تجربه هایی مستقل بر می داریم .. نه برای هموار کردن مسیرمان در زندگی مشترک .. آمده اند تا سنگ های کوچک و بزرگ لجبازی هایشان را در مسیرمان بیاندازند .. آمده ان تا چاله هایمان را چاه کنند و گره های خامی و بی تجربه گیمان را کورتر و کورتر .. آمده اند خسته مان کنند و به شیریرنی همه چیزمان طعمی زهراگین بزنند !

دوستشان ندارم . از اول اصلا اینگونه نبود .. اوایل انقدر قلبم رنگین کمانی بود که هیچ از بدی هایشان نمی فهمیدم و نمی دیدم .. روی ابرها سیر می کرد م و انقدر این اتفاقات مکرر شد تا به همه چیز و همه کس شک کردم و فهمیدن واقعیت ها به یکباره خسته ام کرد ...

تا تو آمدی ... اوضاع هیچ وقت بهتر نشد ... ولی حضورت با تمام تلاششان برای فروپاشی همه چیز به من انگیزه ای داد برای مبارزه ! اَبَر قهرمان من مسابقه تمام نشده و من چون تو را دارم یک – هیچ جلو هستم .

سبک شدم ! همین !

 

ای بابا ! این نیز بگذرد !

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مریم بانو
28 مرداد 91 0:46
خودت جواب خودت و دادی : این نیز بگذرد ! پسر قشنگ و دوست داشتنی ای داری !شاد باشید
زری مامان مهدیار
31 مرداد 91 14:49
و چقدر سخته که با قلبی مهربون و احساسی پر رنگ تر از همه ی رنگ ها مرتب بخواهی که این صد رنگیها را نبینی و فقط تفال خوب بزنی و باز تکرار شود و تکرار و به این باور برسی که گاهی زیادی خوب بود بد نیست اصلاً خوب بودن ناپسنده و من هنوز هم در جدال با آدمهایی هستم در اطرافم که تیر حسادتشون زخمیم می کنه و دلم می خواد با عشق و محبت حسادت رو ازشون دور کنم باور می کنی، حتی مستقیم هم ازشون خواستم که فقط دوستم بدارن و به دید مهر نگاهم کنن ولی........
زینب (مامان فرشته آسمونی امیرعباس)
27 مهر 91 0:06
انشالله همه مشکلاتت با لطف خدا حل بشه ... توکل به خدا راه های سخت و دشوار آسون میشه