پادشاه منپادشاه من، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره

در انتظار معجزه

چایی نبات

1393/6/16 21:56
نویسنده : عاطفه
488 بازدید
اشتراک گذاری

عنوان یعنی زندگی من ! تلخی که با تو شیرین میشه !!! و بودنت هزار تا درد بی درمونم و دوا میکنه و سردی ها رو از وجودم میبره ! بودنت گرمیه زندگی منِ!

متاسفانه یا خوشبختانه غیبت های مکررمان در مهمانی های روز جمعه باعث شد تا کم کم همه بفهمند که در سر بابا ناصر چی میگذره و اینکه قصدش رفتنِ ....

و درست از همین جمعه بود که دلم بد جور به تاب تاب افتاده ... ولی خب چاره چیه ؟ یا باید با تو برم یا بی تو بمونم ! و من ترجیح میدم اگه تو زبونم لال به جهنمم بری باهات بیام چه برسه به جای خوش آب و هوایی مثل آلمان که میگن مثل شمال خودمون سرسبز و خرم !؟

و حالا حال بدی دارم مامان ، مدام به گوشم میرسه که مامان مهین (مامان بزرگم ) داره گریه میکنه از وقتی این خبر و شنیده و وقتی من و میبینه از سیاستش و اینکه نکنه تو زندگی من مشکلی پیش بیاد سکوت میکنه و هیچی نمیگه ! بغض کردنای خاله هام و مامان ثری ام و میبینم و دلم نرفته تنگشون میشه .. اصرار و قسم های دخترخاله و دخترعمه رو میشنوم و هیچ جوابی ندارم بهشون بدم .فامیلام و دوستام و .. مامان و بابا و از همه بدتر داداشم و ...

نمیدونم امیرپارسا ..هیچی نمیدونم مامان .. اصلا انگار مغزم کار نمیکنه ... رسیدم به جایی که انگار شدم عروسک خیمه شب بازی . منطق میگه اینجا برای من خوبه ، اونجا برای تو و اینجا من کسایی و دارم که دوستم دارن و دوسشون دارم و  اونجا فقط تو رو !

خیلی انتخاب سختیه ! البته اگه بخوام صادق باشم باید بگم انتخابی در کار نیست ، خیلی تقدیر سنگینیه ! اینجا ، این لحظه ، از اون ثانیه های پدر در بیاره که هر مادری جای من بود دلش میخواست محکم با لگد بکوبه تو دهن دولتی که قانونش حامی زن نیست و با نفرت انزجارش و از تمام دولت مردان کشورش اعلام کنه ! که اگه هر کدوم فقط یک ثانیه خودشون و جای یک مادر میگذاشتند خیــــــــــــــــلی از قوانین و تبصره های کشور عوض میشد ... حیف ! و مشکل اینه که قانون فقط برای بعضی ها اجرا میشه و بقیه از همون لحظه تولد حکمشون داده شده و مجبور به تحملند ... تحمل اضطراب هر بلایی که قراره سرشون بیاد یا اومده ....

بی سواد نیستم ، میدونمم داشتن یه لیسانس ساده هم خیلی مساله ی عادیه تو این روزگار , دکتری و مهندسی هم نخوندم که بگم خیلی حالیمه ولی درسایی که با عشق پاسشون کردم , خط به خطش مربوط به تو بود .. و مربوط به تمام بچه های دوست داشتنی دنیا ! علوم تربیتی !

و حالا خوب یا بد از اثر همون درس های آموخته شده است که دلم شور تو رو میزنه .. که انقدر دلواپستم ، که انقدر خیره میشم به چشمای ناز به خواب رفته ات و فکر میکنم و فکر میکنم و فکر ... که گیر کردم بین موندن و رفتن ... و تو مطمئن باش عزیز دل من که اگه حتی هیچی هم نخونده بودم ، هیچی هم نمیدونستم و تو هیچ دوره ی تربیتی و مشاوره ای هم شرکت نکرده بودم باز به لطف غریزه ی مادری ام نگران بودم که نگرانی از اساس مادری کردن است ..

خدا خودش کمکم کنه ، نمونیم و بریم تو بعدا" نگی چرا ؟ و بمونیم و نریم ... ؟ و خدا اون روز رو نیاره که بمونم و بری ...


استقبال نوشت : جمعه دایی جون از اولین سفر خارج از کشورش که تنهایی رفته بود به سلامتی برگشت و بیشترین سهم سوغاتی از این سفر مجردی قسمت شما عزیز دردونه شد .

سوغاتی های اون ور آبی از طرف دایی به رنگ آبی

اینم سوغاتی امیرعلی کوچولو بود که جهت اندازه گیری تن پادشاه نمودیم :

بیزینس نوشت : کار و کاسبی پسرک به لطف دعای مادرش و روی خوش خودش رونق گرفته حسابی ! به این حد که اینترنتی و وایبری فروش میکند و اجناسش را رو هوا میبرند ! خلاصه که کارمان در آمده ! یا خودمون مشغول خریدیم یا در حال پاسخگویی و واسطه گری میان خریداران و فروشنده در پس پیغام های صوتی و تصویری وایبر !

سرجاش میخوابه و جنساش و میفروشه

اینجا هم قصد فروش وسایل خونه من جمله تلویزیون و دارند :

فعال نوشت : چند روز پیش یکی از اتفاقات نادر این زندگی به وقوع پیوست ! بنده به خودم تکانی دادم اساسی و با پسرک دوتایی دم غروب راهی پاتوق جگرکی خانوادگی مان شدیم و از عمو حسن مهربان چند سیخ جگر خریدیم و دنبه و بال و نشستیم روی چهارپایه های بر خیابان و غذای لذیذمون و با گربه ها شریک شدیم و انقدر بهمون مزه داد و چسبید که گوشت شدنش به تنمان را کاملا احساس کردیم و بعد هم پیاده برگشتیم به منزل عزیزمون و بین راه برای خودمون شیرینی خامه ای خوشمزه هم خریدیم و راستی قبلش هم سری به مغازه ی پرنده فروشی بین راه زدیم و حسابی کیف کردیم از این لحظه های دو نفره ی عاشقانه.

من و پادشاه

دقت نوشت : دیشب پادشاه مامان اجناس مغازه رو کرده بود سگ و گربه و پرنده های خیالی و وقتی بعد از براندازه کردن مرغ عشق کذایی قصد خرید و دادن عابر بانک برای محاسبه قیمت رو داشتم فرمودند : مگه یادت رفته ؟ اینا رو فقط باید نگاه کنی از مغازه بری بیرون دوباره بیای ! نمیخریم که ! مگه لباس و اسباب بازیه ؟ محبت

اینجا هم جهت خرید کیف و کفش برا مامانی رفته بودیم که در تمام زمان انتخاب و خرید پسرک میفرمودند : مگه نداری ؟ اینا چیه پات ؟ خراب نشده که ! مگه این کیف نیست ؟ و الی آخر .. خدا رو شکر پسرمِ نه آقا بالا سرم !

و در آخر عشق وافر پادشاه به ملکه شدن !

انگار تو همین سن کم فهمیده که زن بودن چقدر قابل ستایش تر از مرد بودنِ ! که مدام دلش میخواد گیره سر وصل کنه به موهاش ، لاک بزنه به ناخونش و ... و کاش بفهمه که انسان بودن از هر چیزی تو دنیا دلنشین تر و قابل تقدیرتره و چقدر سخته این انسان بودن ....

دیگه چی بگم جز خدایا شکرت ؟

پسندها (6)

نظرات (8)

افسانه
17 شهریور 93 3:05
عاطفه جون سلام ، یک ساعت دارم وبلاگ قشتنگت و میخونم و خودمم متوجه زمان نشدم ، واقعا عالی نوشتی و از خوندن نوشته هات لذت بردم و ارزو میکنم شما و پسرت همیسه لحظه های خوبی کنار هم داشته باشید و با خوندن مطالبت خدا رو شکر میکنم که مادر شدم.
عاطفه
پاسخ
سلام ، مرسی مهربون خدا رو شکر بابت مادر شدن ، مادر داشتن ، مادر موندن و بابت همه چیزش مرسی از حضورت
مامان ماني جون
17 شهریور 93 12:02
اميدوارم بهترين تصميم رو بگيريد همه ميدونن كه اونجا زندگي كردن خيلي راحت تره و هيچ غمي جز دوري از عزيزانت رو نداري و خوشبختانه به حقوق خانوم ها هم اهميت ميدن الهي هر جا هستي شاد زندگي كن شايد اونجا كسب و كار پارسا جون هم پر رونق تر باشه سوغاتي هاش هم مباركش باشه
عاطفه
پاسخ
تو دیگه چرا ؟؟؟ مرسی از مهربونیت شاید مرسی
مامان امیرناز
18 شهریور 93 16:34
سلام عزیزم حسابی دلتنگتون بودم بعد مدتها اومدم و اولین وبلاگی که اومدم پیش تو بود دلم گرفت خوندم عزم رفتن دارید اما خودمم مادرم شاید اونجا برا پسرت بهتر باشه گرچه تصور رفتنم برام عذابه دوستتون دارم بازم میام
عاطفه
پاسخ
سلام ، مرسی عزیزم . هنوز هیچی معلوم نیست . همه چی 50-50 . ایشالله هرچی خیره پیش بیاد خوشحال شدیم از حضورتون
مامان مریم
19 شهریور 93 10:13
عاطف دیدی آخرشم قرار نذاشتیمو تو داری میری ! حالا تو که مهم نبودی پادشاهمو ندیدم ولی جدا تصمیم سختیه ، ولی مهمترین چیز تو زندگی خانواده است و کنار هم بودنتون..مهم نیست کجای این دنیا باشین مهم اینه که با هم باشین..
عاطفه
پاسخ
دلت بسوزه به زودی من و الهه همدیگرو میبینیم و یادی هم از تو نمیکنیم آخ جون چقدر خوش میگذره فقط کاش مهتاب میشد بیاد با بچه ها باشه
رومینا
19 شهریور 93 18:38
قربونش بشم که چه جیگری شده این عسل پسر شازده پسر . عاطفه جون خدایی باید از خدات باشه که همسری داره کاراتون رو جور میکنه که برید خدایی خودت یه کمی فکر کن ببین پسرت اونجا موفق تر هست یا اینجا . معلومه که اونجا بهتره . اشتباه نکن اینده پسرت اونجا خیلی درخشان تره اینجا میخواد بمونه چی کنه بدبختی مردم که روز به روز بیشتر میشه رو ببنه اخه . من اگگه جای تو بودم زودتر فرار میکردم از اینجا میرفتم . اگه رفتی دست ما رو هم بگیر ببر تا من راحت بشم از اینجا در هر صورت موفق باشی عزیزم 3 سال دیگه که رفتی پست میزاری که دوستان من اشتباه کردم واقعا اینجا راحت زندگی میکنم و با ارامش . بدون دغدغه اینده کودکت. . دوری رو بی خیال به فکر خودت و همسرت و فرزندت باش . همین .
عاطفه
پاسخ
نمیدونم چی بگم ! و البته مطمئنم اطلاعات شما با اون همه دوست و آشنای خارجکی خیلی بیشتر از ماست
مامان ترنم
20 شهریور 93 12:45
عاطفه جون اميدوارم بهترينها توي سرنوشتت رقم بخوره. گاهي شايد رفتن بهتر از موندن باشه. باور كن من به جاي تو از الان دلم گرفت. هرجا هستي خوش باشي عزيزم.
عاطفه
پاسخ
آخه چقدر تو خانمی ؟ با اون دختر گل و ناز و دوست داشتنی اتمرسی.
مامان مریم
21 شهریور 93 15:57
سلام عاطفه جان خوبی خانوم ؟پادشاهت خوبه ؟ چند وقتی بود که هر وقت می اومدم وبلاگتون صفحه که باز میشد قفل میکرد نمیتونستم کاری بکنم خدارو شکر الان خوب شد و تونستم نوشته های زیباتو ببینم عزیزم انشاالله هر چی که به صلاحتونو و فکر میکنید خوبه براتون پیش بیاد از ته دلم براتون دعا میکنم انشاالله همیشه شاد باشین پادشاهتون هم با این فروشندگیش کلی منو میخندونه فروشنده قهاری شده برای خودش دست دایی جون هم درد نکنه مبارک پادشاهتون باشه
عاطفه
پاسخ
سلام عزیزم. ممنونم . دقیقا این مشکل و منم داشتم و دارم انگار مال فایرفاکس. دقیقا نمیدونم چرا اینجوری میشه . به هر حال ممنون از حضورت و وقتی که گذاشتی .عزیزای دلم و ببوس
مامان اهورا (نرگس)
31 شهریور 93 11:04
امیدوارم خداوند راهی رو جلوی پات بذاره که به صلاح همه تونه... عزیزم مثل همیشه عالی نوشتی...