چایی نبات
عنوان یعنی زندگی من ! تلخی که با تو شیرین میشه !!! و بودنت هزار تا درد بی درمونم و دوا میکنه و سردی ها رو از وجودم میبره ! بودنت گرمیه زندگی منِ!
متاسفانه یا خوشبختانه غیبت های مکررمان در مهمانی های روز جمعه باعث شد تا کم کم همه بفهمند که در سر بابا ناصر چی میگذره و اینکه قصدش رفتنِ ....
و درست از همین جمعه بود که دلم بد جور به تاب تاب افتاده ... ولی خب چاره چیه ؟ یا باید با تو برم یا بی تو بمونم ! و من ترجیح میدم اگه تو زبونم لال به جهنمم بری باهات بیام چه برسه به جای خوش آب و هوایی مثل آلمان که میگن مثل شمال خودمون سرسبز و خرم !؟
و حالا حال بدی دارم مامان ، مدام به گوشم میرسه که مامان مهین (مامان بزرگم ) داره گریه میکنه از وقتی این خبر و شنیده و وقتی من و میبینه از سیاستش و اینکه نکنه تو زندگی من مشکلی پیش بیاد سکوت میکنه و هیچی نمیگه ! بغض کردنای خاله هام و مامان ثری ام و میبینم و دلم نرفته تنگشون میشه .. اصرار و قسم های دخترخاله و دخترعمه رو میشنوم و هیچ جوابی ندارم بهشون بدم .فامیلام و دوستام و .. مامان و بابا و از همه بدتر داداشم و ...
نمیدونم امیرپارسا ..هیچی نمیدونم مامان .. اصلا انگار مغزم کار نمیکنه ... رسیدم به جایی که انگار شدم عروسک خیمه شب بازی . منطق میگه اینجا برای من خوبه ، اونجا برای تو و اینجا من کسایی و دارم که دوستم دارن و دوسشون دارم و اونجا فقط تو رو !
خیلی انتخاب سختیه ! البته اگه بخوام صادق باشم باید بگم انتخابی در کار نیست ، خیلی تقدیر سنگینیه ! اینجا ، این لحظه ، از اون ثانیه های پدر در بیاره که هر مادری جای من بود دلش میخواست محکم با لگد بکوبه تو دهن دولتی که قانونش حامی زن نیست و با نفرت انزجارش و از تمام دولت مردان کشورش اعلام کنه ! که اگه هر کدوم فقط یک ثانیه خودشون و جای یک مادر میگذاشتند خیــــــــــــــــلی از قوانین و تبصره های کشور عوض میشد ... حیف ! و مشکل اینه که قانون فقط برای بعضی ها اجرا میشه و بقیه از همون لحظه تولد حکمشون داده شده و مجبور به تحملند ... تحمل اضطراب هر بلایی که قراره سرشون بیاد یا اومده ....
بی سواد نیستم ، میدونمم داشتن یه لیسانس ساده هم خیلی مساله ی عادیه تو این روزگار , دکتری و مهندسی هم نخوندم که بگم خیلی حالیمه ولی درسایی که با عشق پاسشون کردم , خط به خطش مربوط به تو بود .. و مربوط به تمام بچه های دوست داشتنی دنیا ! علوم تربیتی !
و حالا خوب یا بد از اثر همون درس های آموخته شده است که دلم شور تو رو میزنه .. که انقدر دلواپستم ، که انقدر خیره میشم به چشمای ناز به خواب رفته ات و فکر میکنم و فکر میکنم و فکر ... که گیر کردم بین موندن و رفتن ... و تو مطمئن باش عزیز دل من که اگه حتی هیچی هم نخونده بودم ، هیچی هم نمیدونستم و تو هیچ دوره ی تربیتی و مشاوره ای هم شرکت نکرده بودم باز به لطف غریزه ی مادری ام نگران بودم که نگرانی از اساس مادری کردن است ..
خدا خودش کمکم کنه ، نمونیم و بریم تو بعدا" نگی چرا ؟ و بمونیم و نریم ... ؟ و خدا اون روز رو نیاره که بمونم و بری ...
استقبال نوشت : جمعه دایی جون از اولین سفر خارج از کشورش که تنهایی رفته بود به سلامتی برگشت و بیشترین سهم سوغاتی از این سفر مجردی قسمت شما عزیز دردونه شد .
اینم سوغاتی امیرعلی کوچولو بود که جهت اندازه گیری تن پادشاه نمودیم :
بیزینس نوشت : کار و کاسبی پسرک به لطف دعای مادرش و روی خوش خودش رونق گرفته حسابی ! به این حد که اینترنتی و وایبری فروش میکند و اجناسش را رو هوا میبرند ! خلاصه که کارمان در آمده ! یا خودمون مشغول خریدیم یا در حال پاسخگویی و واسطه گری میان خریداران و فروشنده در پس پیغام های صوتی و تصویری وایبر !
اینجا هم قصد فروش وسایل خونه من جمله تلویزیون و دارند :
فعال نوشت : چند روز پیش یکی از اتفاقات نادر این زندگی به وقوع پیوست ! بنده به خودم تکانی دادم اساسی و با پسرک دوتایی دم غروب راهی پاتوق جگرکی خانوادگی مان شدیم و از عمو حسن مهربان چند سیخ جگر خریدیم و دنبه و بال و نشستیم روی چهارپایه های بر خیابان و غذای لذیذمون و با گربه ها شریک شدیم و انقدر بهمون مزه داد و چسبید که گوشت شدنش به تنمان را کاملا احساس کردیم و بعد هم پیاده برگشتیم به منزل عزیزمون و بین راه برای خودمون شیرینی خامه ای خوشمزه هم خریدیم و راستی قبلش هم سری به مغازه ی پرنده فروشی بین راه زدیم و حسابی کیف کردیم از این لحظه های دو نفره ی عاشقانه.
دقت نوشت : دیشب پادشاه مامان اجناس مغازه رو کرده بود سگ و گربه و پرنده های خیالی و وقتی بعد از براندازه کردن مرغ عشق کذایی قصد خرید و دادن عابر بانک برای محاسبه قیمت رو داشتم فرمودند : مگه یادت رفته ؟ اینا رو فقط باید نگاه کنی از مغازه بری بیرون دوباره بیای ! نمیخریم که ! مگه لباس و اسباب بازیه ؟
اینجا هم جهت خرید کیف و کفش برا مامانی رفته بودیم که در تمام زمان انتخاب و خرید پسرک میفرمودند : مگه نداری ؟ اینا چیه پات ؟ خراب نشده که ! مگه این کیف نیست ؟ و الی آخر .. خدا رو شکر پسرمِ نه آقا بالا سرم !
و در آخر عشق وافر پادشاه به ملکه شدن !
انگار تو همین سن کم فهمیده که زن بودن چقدر قابل ستایش تر از مرد بودنِ ! که مدام دلش میخواد گیره سر وصل کنه به موهاش ، لاک بزنه به ناخونش و ... و کاش بفهمه که انسان بودن از هر چیزی تو دنیا دلنشین تر و قابل تقدیرتره و چقدر سخته این انسان بودن ....
دیگه چی بگم جز خدایا شکرت ؟