پادشاه منپادشاه من، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره

در انتظار معجزه

بزرگ مرد کوچک

1393/7/13 22:16
نویسنده : عاطفه
438 بازدید
اشتراک گذاری

حرفای نانوشته داره زیاد میشه و تو هزار ماشالله داری به سرعت نور * بزرگ * میشی !

روزها میریم مهدکودک  دوتایی و کلی از کنار بچه های دیگه بودن حظ میکنیم و از زمان برگشت تا فردا صبح اش همدیگرو می بوییم و میبوسیم و مدام خدا رو شکر میکنم که مادر توام پسر فوق العاده ی من.

چند روزی هست که سرما خوردی . اولش تب و بی حالی بود ، بعد شد آبریزش و عطسه و حالا سرفه های خشک و پدر در بیار ! به حدی که گریه میکنی و میگی : عاطف ! گلوم میسوزه ! الهی قربون این توضیح دقیق و درستت بشم عزیز دل من . برات شربت سرماخوردگی آوردم و میگم مامانی بخور خوب شی . با گریه میگی :  بهتر میشم ؟ بهت قول بهتر شدن میدم و با اکراه میخوری ! کمی میخوابی و باز از شدت سرفه های خشک بیدار میشی و با شربت سینه میام بالا سرت میگم مامانی اینم بخور ! قول قول میدم که دیگه خیلی بهتر شی ! میگی آخه این بو میده ! میدونم بد مزه اس و باز آروم اشک میریزی و وقتی حس میکنم هر کاری کنم لب نمیزنی و میام که درش و ببندم با ناله میگی چی کار کنم دیگه ؟ بده بخورم خوب شم . آخه مامانی تو همش 29 ماه داری ! هنوز خیلــــــــــــــــــی زوده واسه این همه درک مسایل دور و برت ! یه ذره بچگی کن پادشاه من .

شربت و که خوردی خواب از سرت پر کشید. رفتیم که برات فرنی درست کنم با ارد برنج و عسل . تموم که شد گفتی نمیخورم و خواهش که کردم گفتی : امتحان میکنم ، باشه ؟ و بعد تمام قاشق های کوچولو رو ردیف کردم جلوت تا بفروشی و من با خرید هر کدوم یه قاشق فرنی بهت بدم ولی فقط 4 تا خوردی و گفتی : آردش بدمزه اس ! یه جوریه !

رفتیم دوباره شیر گرم کردیم و با عسل هم زدیم و اینبار با دل خوش خوردی و یه به به کوچولو هم کردی و بعد هم بهونه قدیم ها رو گرفتی !

یاد دوران شیرخوارگی ات افتاده بودی و اینچنین شد که سر در گریبان مامان کردی و با بو کردن تنم خوابیدی .


حالا سرت و گذاشتی زیر سرت و مثل فرشته ها چشمات بسته است و من دلم فقط کودکی کردن تو رو میخواد . ایکاش به جای توضیح دقیق سوزش گلوت بگی اینجام درد میکنه یا اوف شده ! یا یه جای تمایز خوب یا بهتر شدن بهونه هات و بگیری ! به جای لب باز کردن و خوردن شربت سرماخوردگی میزدی زیر دستم و خودت و میکشیدی عقب و لبات و بهم میفشردی ! کاش وقت خوردن فرنی به جای اینکه عقلت برسه بگی : امتحان میکنم ! لج میکردی مثل خیلی از آدم بزرگا بدون اینکه لب بزنی پافشاری میکردی که الا و بلا نمیخورم و یادم مینداختی که از اول هم فرنی با آرد برنج و دوست نداشتی ! یا وقتی شربت سینه ی تلخ و بدمزه رو آوردم کنارت از دهنت میریختی بیرون و میزاشتی صورتت و لباست و دست من نوچ و شربتی شه مثل خیلی از بچه های دیگه ! تو این چند ساعت بعد این همه دردی که از تن تو زیاد بود فقط همین دست به یقه ی من بردنت و این نفس های عمیقی که برای بوییدن عطر تن من کشیدی بچه گانه بود ! بچه گانه ای که آدم آرزو میکنه تا آخرین زمان رشد و بالندگی و * بزرگ * شدن ات از یادت نره و از اون مهم تر ، در تمام لحظه هایی که خدایی ناکرده احساس غم و درد و ... کردی باعث آرامش و تسکین ات بشه . بندگی تو را کردن و بانی آرامشت بودن تنها افتخار من میشه تو این زندگی . خیلی دوستت دارم پسر کوچولوی بزرگممحبت.

پسندها (7)

نظرات (6)

مامان ماني جون
14 مهر 93 11:55
الهي زود تر خوب شه پادشاهت عاطفه جون براي سرفه هاش شربت آيورا بگير معجزه ميكنه و البته خيلي هم خوشمزه است(گياهيه) ببوسش
مامان ترنم
14 مهر 93 12:37
ان شاا.. كه بلا به دوره امير كوچولوي ناز. قربون اين پسر با اين همه درك.
مامانی باران
14 مهر 93 17:34
عاطفه جان الهی که این مرد فهمیده همیشه آرامش وجودت باشه الهی که بزرگ منشیش همیشه سربلندی و افتخارت باشه همیشه عطر محبت مشام پادشاهت رو پر کنه چقدر عمیق و قشنگ نوشتی ... و چقدر عاشقانه و محبت شما دو نفر حس میشه ... جاودان باشیــــــــــــــد عزیزم
مامان مریم
15 مهر 93 19:07
عزیزم ... عاطف اینقد تلخ نباش ،خوشحال باش که پسرت اینقد عاقل و فهمیدس..خوشحال باش که میتونی افتخار کنی به داشتنش ..بذار اونم حس کنه مادرش بهش افتخار میکنه به تمامیت بودنش اونجور که هست...
مامان نفس طلایی
16 مهر 93 12:38
خدا رو شکر ... برای حس ناب بودنش
سلام بهمن آباد
27 مهر 93 7:50
سلام و صدسلام اگه اشتباه نکنم منظورتون باید فرزند شهید آقا نادر باشه حاج حسن ارادت خاصی به خانواده حاج آقا نادر داشته و دارند.