بزرگ مرد کوچک
حرفای نانوشته داره زیاد میشه و تو هزار ماشالله داری به سرعت نور * بزرگ * میشی !
روزها میریم مهدکودک دوتایی و کلی از کنار بچه های دیگه بودن حظ میکنیم و از زمان برگشت تا فردا صبح اش همدیگرو می بوییم و میبوسیم و مدام خدا رو شکر میکنم که مادر توام پسر فوق العاده ی من.
چند روزی هست که سرما خوردی . اولش تب و بی حالی بود ، بعد شد آبریزش و عطسه و حالا سرفه های خشک و پدر در بیار ! به حدی که گریه میکنی و میگی : عاطف ! گلوم میسوزه ! الهی قربون این توضیح دقیق و درستت بشم عزیز دل من . برات شربت سرماخوردگی آوردم و میگم مامانی بخور خوب شی . با گریه میگی : بهتر میشم ؟ بهت قول بهتر شدن میدم و با اکراه میخوری ! کمی میخوابی و باز از شدت سرفه های خشک بیدار میشی و با شربت سینه میام بالا سرت میگم مامانی اینم بخور ! قول قول میدم که دیگه خیلی بهتر شی ! میگی آخه این بو میده ! میدونم بد مزه اس و باز آروم اشک میریزی و وقتی حس میکنم هر کاری کنم لب نمیزنی و میام که درش و ببندم با ناله میگی چی کار کنم دیگه ؟ بده بخورم خوب شم . آخه مامانی تو همش 29 ماه داری ! هنوز خیلــــــــــــــــــی زوده واسه این همه درک مسایل دور و برت ! یه ذره بچگی کن پادشاه من .
شربت و که خوردی خواب از سرت پر کشید. رفتیم که برات فرنی درست کنم با ارد برنج و عسل . تموم که شد گفتی نمیخورم و خواهش که کردم گفتی : امتحان میکنم ، باشه ؟ و بعد تمام قاشق های کوچولو رو ردیف کردم جلوت تا بفروشی و من با خرید هر کدوم یه قاشق فرنی بهت بدم ولی فقط 4 تا خوردی و گفتی : آردش بدمزه اس ! یه جوریه !
رفتیم دوباره شیر گرم کردیم و با عسل هم زدیم و اینبار با دل خوش خوردی و یه به به کوچولو هم کردی و بعد هم بهونه قدیم ها رو گرفتی !
یاد دوران شیرخوارگی ات افتاده بودی و اینچنین شد که سر در گریبان مامان کردی و با بو کردن تنم خوابیدی .
حالا سرت و گذاشتی زیر سرت و مثل فرشته ها چشمات بسته است و من دلم فقط کودکی کردن تو رو میخواد . ایکاش به جای توضیح دقیق سوزش گلوت بگی اینجام درد میکنه یا اوف شده ! یا یه جای تمایز خوب یا بهتر شدن بهونه هات و بگیری ! به جای لب باز کردن و خوردن شربت سرماخوردگی میزدی زیر دستم و خودت و میکشیدی عقب و لبات و بهم میفشردی ! کاش وقت خوردن فرنی به جای اینکه عقلت برسه بگی : امتحان میکنم ! لج میکردی مثل خیلی از آدم بزرگا بدون اینکه لب بزنی پافشاری میکردی که الا و بلا نمیخورم و یادم مینداختی که از اول هم فرنی با آرد برنج و دوست نداشتی ! یا وقتی شربت سینه ی تلخ و بدمزه رو آوردم کنارت از دهنت میریختی بیرون و میزاشتی صورتت و لباست و دست من نوچ و شربتی شه مثل خیلی از بچه های دیگه ! تو این چند ساعت بعد این همه دردی که از تن تو زیاد بود فقط همین دست به یقه ی من بردنت و این نفس های عمیقی که برای بوییدن عطر تن من کشیدی بچه گانه بود ! بچه گانه ای که آدم آرزو میکنه تا آخرین زمان رشد و بالندگی و * بزرگ * شدن ات از یادت نره و از اون مهم تر ، در تمام لحظه هایی که خدایی ناکرده احساس غم و درد و ... کردی باعث آرامش و تسکین ات بشه . بندگی تو را کردن و بانی آرامشت بودن تنها افتخار من میشه تو این زندگی . خیلی دوستت دارم پسر کوچولوی بزرگم.