پادشاه منپادشاه من، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره

در انتظار معجزه

شب مباهله

1393/7/26 23:06
نویسنده : عاطفه
493 بازدید
اشتراک گذاری

پادشاهم سلام.

خدارو شکر که بهتری و از آن سرماخوردگی پدر دربیار فقط سرفه های کوتاه گه گدارت مانده و بس ! ولی در عوض چنان با تجربه و کاربلد شده ای که توی کلاس دستمال دست بچه ها میدهی و مواظبت میکنی و وقت سرفه پشت کمرشون آروم میزنی و مدام توضیح میدی که ببین الان مریضی ! خب ؟ باید داروبخوری تا خوب شی . گریه هم نداره که ! فقط یه ذره تلخه ! ببین ! باشه ؟ بعد هم میگی بچه ها واسه ( ترانه - نازگل - ایلیا و ..) دست بزنید میخواد دارو بخوره و بقیه ماجرا ... ( البته ما تو مهد به بچه ها دارو نمیدیم و بچه های بیمار در صورتی میتون بیان که گواهی سلامت و عدم انتقال بیماری داشته باشند ) و این بیانات همه نتیجه خیالات و قصه پردازی های آقا کوچولومون میباشد.

از اون طرف نمیدونی چه ذوقی میکنم وقتی دارم یکی یکی بچه ها رو میخوابونم و تو میری پتوهاشون و مرتب میکنی و با لحن تحکم آمیز من میگی حنانه چشما بسه خاله جون ! آفرین ! و  پله ها رو اونقدر قشنگ پایین و بالا میکنی به بهونه سر زدن به خاله سِبازار ( خانم سزاوار- مدیر ) و با خنده شیطنت هات و تعریف میکنی و  اونقدر خوشگل اسباب بازی ها رو بین بچه ها تقسیم میکنی و یکی یکی میفرستیشون تعویض یا دستشویی و اونجور با دقت مراقبشونی تا نیفتن و برن و بیان در حالیکه همتون تو یه رده ی سنی هستید کل اختلافتون یک تا چهار ماه بیشتر و کمتره.

انقدر لذت میبرم وقتی میشینید کنار هم دیگه و اونقدر قشنگ شعر میخوید و یهو وقت دست زدن یا رقصیدن دستاتون میخوره به صورت یا جایی از بدنتون بعد تو بلافاصله رفع و رجوع میکنی و میگی بچه ها بازیه ! بازی هم اشکنک داره ، سر شکستنک داره ! و اگه مضروب خودت باشی اخم میکنی و میگی بازی نمیخوام اشکنک داشته باشه ! بی ادب ! والبته  بلافاصله هم آشتی میکنی .

تو کلاس متاسفانه یا خوشبختانه راه میری و یکی یکی بچه ها رو مجبور به بوسیدن همدیگه و خودت میکنی . اینجوری که مثلا میگی آوا بزرگه حلما رو بوس کن. آفرین. حالا ایلیا حنانه رو بوس کن آفرین و ... و جالب اینه که بچه ها هم غرق خنده میشن و منم به خاطر اینکه انقدر خوششون میاد جلوتون و نمیگیرم و بماند که برای هر بوسه ای که بچه ای به بچه ی دیگه میده باید سهم تو پرداخت شه و با این حساب 50 بار بوسیده میشی و میبوسیمحبت . ( نیاز به منکرات داره کلاسمون چشمک)

امیرپارسا و آوا

گاهی که ترانه عضو جدید کلاسمون گریه میکنه قبل از اینکه حرفی بزنم بغلش میکنی و میگی : جااان ؟ جاااانم ؟ عاطف این بچه مامانش و میخواد. بعد هم براش توضیح میدی ببین مامانِ حنانه نیست گریه نمیکنه و الکی دستت و به حالت تلفن میبری بغل گوش ات و میگی : مامانِ ترانه زود بیا و گاهی هم در ادامه اش شعری که وقت رفتن برای بچه های بی قرار میخونم و براش میخونی و میگی : السون و بلسون ( ولسون) مامان جونش و برسون و خودم چقدر خاطره دارم از این شعر پشت درب مهدکودک دانشگاه تربیت معلم . زمانی که با داداشم یه گوشه میشستیم و میخوندیم تا کلاس مامانم تموم شه و بیاد تا بریم از قنادی یاس تو میدان بهارستان که مدت هاس تعطیله شیرینی قیفی خامه ای مخصوص بخریم و برسیم خونه و بازی هامون شروع شه ...آرام.

گاهی هم وقتایی که پیش میاد سر یه اسباب بازی ، سر یه تکه بیسکوییت که کی زودتر یا دیرتر برداشته یا سر شوخی های همکارا با تو ، بزنی زیر گریه و موبایل بخوای و گزارش بدی به مامان مرضی یا بابا ناصر که بیاید و ببینید که با پادشاهتون چه کردن !!! و آروم شی با حرفایی همیشگی ای که مامان باباها واسه آروم کردن و عزیز تر کردن نازنیناشون میگن ؛ مثل حسابش و میرسم و عیب نداره و شوخی کرد و از این چیزا ...بغل.

خلاصه اینکه مامانی باز هم به لطف داشتن و بودنت مهدکودک برای من واقعا گلستان * شده ... قبلا هم کارم و دوست داشتم ولی هیچ وقت اینجور که در کنار تو از بودن در اون محیط لذت میبرم ، لذت نبرده بودم . کاش همه ی مامانا فرصت و توان دستیابی به این موهبت و داشتن. حضور مداوم در کنار نوگلای دوست داشتنی شون.

* صبح که از خواب پا میشم تو باغچه ورزش میکنم ، یه کمی نرمش میکنم ، صدا میزنم مامان جون ، بابا جون چایی رو بریز تو فنجون ، وقتی چایی نوشیدم ، لباسام و پوشیدم ، میرم به کودکستان ، میون اون گلستان .*


- میدونم که عشقی که به فرزندت داری قابل وصف نیست . میدونم حس غریبی نسبت به مهدکودکش داری . میدونم دلت جور عجیبی شور میزنه . منم مادرم. گریه های دم صبحش وقت ورود دل منم میلرزونه . اون شوق و هیجان عصرش موقع خداحافظی به چشم منم اشک میاره ، میدونم چاره ی دیگه ای نیست . به من اعتماد کن. بهت دروغ نمیگم که بیشتر از بچه ی خودم دوسش خواهم داشت ولی بهت قول میدم به همون شدت براش مادری کنم. با تموم اون تشویق ها و تنبیهات لازم. خیال ات راحت هواش و دارم .

- مامانی تا به این سن برسی تو هم این روزا رو گذروندی ها ! با عذابی بیشتر از تمام مادران شاغل برای من ! اون ها بچه هاشون و میگذاشتن و میرفتن و بچه ها که از نبودشون مطمئن میشدند پناه میاوردند به آغوش ما و با خیال راحت روز و طی میکردن . ولی تو .. با اون حس قوی ای که داشتی دیوار به دیوار کلاس من از صبح تا عصر بهونه میگرفتی و گاهی اشک میریختی و چشم به در میدوختی و با رد شدن هرکدوم از همکارام و دیدن یونیفرمشون که شبیه من بود ، نبودم و باور نمیکردی .. تا تونستی راه بیافتی و بیای تو کلاسم . با کلی ارفاق و محبت خانم سزاوار و تعهدی که دادیم مبنی بر کم نشدن توجه مون به بچه های دیگه . فقط اعتمادم به محبت و علاقه عمیق مربی ات نسبت به همه ی بچه ها بود که تونستم طاقت بیارم تا رد شن اون روزا و نذاشتم حس مادرانگی ام باعث شه مدیون بچه هایی شم که متفق القول صدام میکردن : ماامااان . درست برعکس توی ناقلا ( همچنان میگی : عاطف )

پسندها (6)

نظرات (2)

محبوبه مامان ترنم
27 مهر 93 9:05
سلام عاطفه جان. خوش به سعادتت که کنار پسر گلت هستی. من واقعا از مهد بودن ترنم ناراحتم ولی هیچ چاره ای ندارم. بچه ام الان دو روزه که توی خونه می گه : مامان لولو می خوره". به خدا دارم دق می کنم. مطمئنم که توی مهد گفتن ولی اون ها قبول دار نمیشن. خیلی سخته مهد رفتن بچه خیلی سخته
عاطفه
پاسخ
واقعا متاسفم ! احتما خیلی زیاد مربی ها خانومایی هستند که هنوز مادر نشدند کار با بچه ها واقعا دنیای پیچیده ای است و درک و حوصله ی خیلی زیادی میخواد.
مامان مریم
10 آبان 93 10:58
خوشبحالت که مربی مهدی و میتونی کنار بچه ات کارم بکنی این عالیه ..دست همه ی مربیهای خوب مهدم درد نکنه چون واقعا زحمت میکشن.من و مهتاب از مهد راضی هستیم ولی داریم پرستار میگیریم...فک میکنم هنوز براش زوده صبح بیدار شدن و دل کندن از خونه و مامان..کاش امیرپارسا تو مهد مهتاب اومد اونموقع دیگه حسابی خیالم از بابتش راحت بود
عاطفه
پاسخ
جوابا رو دادم بهت دیگه ، اینجا دیگه تکرار نمیکنم