شب مباهله
پادشاهم سلام.
خدارو شکر که بهتری و از آن سرماخوردگی پدر دربیار فقط سرفه های کوتاه گه گدارت مانده و بس ! ولی در عوض چنان با تجربه و کاربلد شده ای که توی کلاس دستمال دست بچه ها میدهی و مواظبت میکنی و وقت سرفه پشت کمرشون آروم میزنی و مدام توضیح میدی که ببین الان مریضی ! خب ؟ باید داروبخوری تا خوب شی . گریه هم نداره که ! فقط یه ذره تلخه ! ببین ! باشه ؟ بعد هم میگی بچه ها واسه ( ترانه - نازگل - ایلیا و ..) دست بزنید میخواد دارو بخوره و بقیه ماجرا ... ( البته ما تو مهد به بچه ها دارو نمیدیم و بچه های بیمار در صورتی میتون بیان که گواهی سلامت و عدم انتقال بیماری داشته باشند ) و این بیانات همه نتیجه خیالات و قصه پردازی های آقا کوچولومون میباشد.
از اون طرف نمیدونی چه ذوقی میکنم وقتی دارم یکی یکی بچه ها رو میخوابونم و تو میری پتوهاشون و مرتب میکنی و با لحن تحکم آمیز من میگی حنانه چشما بسه خاله جون ! آفرین ! و پله ها رو اونقدر قشنگ پایین و بالا میکنی به بهونه سر زدن به خاله سِبازار ( خانم سزاوار- مدیر ) و با خنده شیطنت هات و تعریف میکنی و اونقدر خوشگل اسباب بازی ها رو بین بچه ها تقسیم میکنی و یکی یکی میفرستیشون تعویض یا دستشویی و اونجور با دقت مراقبشونی تا نیفتن و برن و بیان در حالیکه همتون تو یه رده ی سنی هستید کل اختلافتون یک تا چهار ماه بیشتر و کمتره.
انقدر لذت میبرم وقتی میشینید کنار هم دیگه و اونقدر قشنگ شعر میخوید و یهو وقت دست زدن یا رقصیدن دستاتون میخوره به صورت یا جایی از بدنتون بعد تو بلافاصله رفع و رجوع میکنی و میگی بچه ها بازیه ! بازی هم اشکنک داره ، سر شکستنک داره ! و اگه مضروب خودت باشی اخم میکنی و میگی بازی نمیخوام اشکنک داشته باشه ! بی ادب ! والبته بلافاصله هم آشتی میکنی .
تو کلاس متاسفانه یا خوشبختانه راه میری و یکی یکی بچه ها رو مجبور به بوسیدن همدیگه و خودت میکنی . اینجوری که مثلا میگی آوا بزرگه حلما رو بوس کن. آفرین. حالا ایلیا حنانه رو بوس کن آفرین و ... و جالب اینه که بچه ها هم غرق خنده میشن و منم به خاطر اینکه انقدر خوششون میاد جلوتون و نمیگیرم و بماند که برای هر بوسه ای که بچه ای به بچه ی دیگه میده باید سهم تو پرداخت شه و با این حساب 50 بار بوسیده میشی و میبوسی . ( نیاز به منکرات داره کلاسمون )
گاهی که ترانه عضو جدید کلاسمون گریه میکنه قبل از اینکه حرفی بزنم بغلش میکنی و میگی : جااان ؟ جاااانم ؟ عاطف این بچه مامانش و میخواد. بعد هم براش توضیح میدی ببین مامانِ حنانه نیست گریه نمیکنه و الکی دستت و به حالت تلفن میبری بغل گوش ات و میگی : مامانِ ترانه زود بیا و گاهی هم در ادامه اش شعری که وقت رفتن برای بچه های بی قرار میخونم و براش میخونی و میگی : السون و بلسون ( ولسون) مامان جونش و برسون و خودم چقدر خاطره دارم از این شعر پشت درب مهدکودک دانشگاه تربیت معلم . زمانی که با داداشم یه گوشه میشستیم و میخوندیم تا کلاس مامانم تموم شه و بیاد تا بریم از قنادی یاس تو میدان بهارستان که مدت هاس تعطیله شیرینی قیفی خامه ای مخصوص بخریم و برسیم خونه و بازی هامون شروع شه ....
گاهی هم وقتایی که پیش میاد سر یه اسباب بازی ، سر یه تکه بیسکوییت که کی زودتر یا دیرتر برداشته یا سر شوخی های همکارا با تو ، بزنی زیر گریه و موبایل بخوای و گزارش بدی به مامان مرضی یا بابا ناصر که بیاید و ببینید که با پادشاهتون چه کردن !!! و آروم شی با حرفایی همیشگی ای که مامان باباها واسه آروم کردن و عزیز تر کردن نازنیناشون میگن ؛ مثل حسابش و میرسم و عیب نداره و شوخی کرد و از این چیزا ....
خلاصه اینکه مامانی باز هم به لطف داشتن و بودنت مهدکودک برای من واقعا گلستان * شده ... قبلا هم کارم و دوست داشتم ولی هیچ وقت اینجور که در کنار تو از بودن در اون محیط لذت میبرم ، لذت نبرده بودم . کاش همه ی مامانا فرصت و توان دستیابی به این موهبت و داشتن. حضور مداوم در کنار نوگلای دوست داشتنی شون.
* صبح که از خواب پا میشم تو باغچه ورزش میکنم ، یه کمی نرمش میکنم ، صدا میزنم مامان جون ، بابا جون چایی رو بریز تو فنجون ، وقتی چایی نوشیدم ، لباسام و پوشیدم ، میرم به کودکستان ، میون اون گلستان .*
- میدونم که عشقی که به فرزندت داری قابل وصف نیست . میدونم حس غریبی نسبت به مهدکودکش داری . میدونم دلت جور عجیبی شور میزنه . منم مادرم. گریه های دم صبحش وقت ورود دل منم میلرزونه . اون شوق و هیجان عصرش موقع خداحافظی به چشم منم اشک میاره ، میدونم چاره ی دیگه ای نیست . به من اعتماد کن. بهت دروغ نمیگم که بیشتر از بچه ی خودم دوسش خواهم داشت ولی بهت قول میدم به همون شدت براش مادری کنم. با تموم اون تشویق ها و تنبیهات لازم. خیال ات راحت هواش و دارم .
- مامانی تا به این سن برسی تو هم این روزا رو گذروندی ها ! با عذابی بیشتر از تمام مادران شاغل برای من ! اون ها بچه هاشون و میگذاشتن و میرفتن و بچه ها که از نبودشون مطمئن میشدند پناه میاوردند به آغوش ما و با خیال راحت روز و طی میکردن . ولی تو .. با اون حس قوی ای که داشتی دیوار به دیوار کلاس من از صبح تا عصر بهونه میگرفتی و گاهی اشک میریختی و چشم به در میدوختی و با رد شدن هرکدوم از همکارام و دیدن یونیفرمشون که شبیه من بود ، نبودم و باور نمیکردی .. تا تونستی راه بیافتی و بیای تو کلاسم . با کلی ارفاق و محبت خانم سزاوار و تعهدی که دادیم مبنی بر کم نشدن توجه مون به بچه های دیگه . فقط اعتمادم به محبت و علاقه عمیق مربی ات نسبت به همه ی بچه ها بود که تونستم طاقت بیارم تا رد شن اون روزا و نذاشتم حس مادرانگی ام باعث شه مدیون بچه هایی شم که متفق القول صدام میکردن : ماامااان . درست برعکس توی ناقلا ( همچنان میگی : عاطف )