پادشاه منپادشاه من، تا این لحظه: 12 سال و 3 روز سن داره

در انتظار معجزه

یادش بخیر

1393/8/30 23:27
نویسنده : عاطفه
622 بازدید
اشتراک گذاری

چند روز پیش داداشم به هوای بازی با پسرک اومد خونمون و حرف از قدیما شد ! همزمان جفتمون یاد تولد مشترکی افتادیم که درست 21 سال پیش برامون گرفته بودند که البته اصل تولد برای من بود . دقیقا خرداد سال 72 . و هر دو سراغ فیلم اش و گرفتیم که خبری ازش نبود و تقریبا فراموشش کرده بودیم. این شد که هر دو گشتیم و گشتیم و تا اینکه امروز وقتی واسه نهار رفتم خونه ی مامانم موقع برگشت خیلی عجله ای یه پلاستیک پر از سی دی و که توش برنامه های داداشی بود و بالای کمدش ، باز کردم تا ببینم فیلمی داره که ندیده باشم و بیارم تا به همراه پادشاه تماشا کنیم که یکدفعه ..... بعله ! با کمال خوش شانسی سی دی تولدی که چندین سال قبل از فرمت ویدیو خارج شده بود یافت گردید.

حالا از اون موقع تا حالا صد بار دیدمش و هر دفعه لبخند روی صورتم عمیق تر شده.

خونه ی قدیمی حیاط دار که چند تا از مهمونا دور حوضش نشستند . جایزه هایی که به صورت قرعه کشی به بچه ها داده میشه. صورت شرمگین و خجالتی من . لباس عروسی که چقدر اذیتم کرد ! مصاحبه ی بامزه بابام با من . خنده ی قشنگ همه ی مهمونا از اول تا آخر فیلم . رقص خنده دار و دوست داشتنی بچه ها ! و یاد و تصویر اونایی که از مینمون رفتند مثل عمه ام . اکثر بچه های حاضر در جمع چند سالی هست که ازدواج کردند و خودشون مامان و بابا شدند . چند تاییشون در شرف ازدواجند که اون موقع نوزاد بودند و من هی میرم بغلشون میکنم و ازم میگیرنشون. لباسای از مد افتاده و خنده دار که چقدر از دیدنشون خوشحالم شدم.

مامان و بابام ! چقـــــــــــــــدر جوون بودند. یاد خیلی چیزا افتادم. همون روز من و بردند یه آرایشگاه خانومی که دوست مامانم بود و موهام و مصری فانتزی کوتاه کردند . انقدر از کشیده شدن تیغ پشت گردنم چندشم میشد و گریه کردم که هنوزم تلخیش یادمه ! نزدیک بود به خاطر گریه ام کتک بخورم اون روز . لباس چین چین سفیدم و مامانم دوخته بود. کار گلدوزیش همون روز صبح تموم شد . قشنگ یادمه ! یه مستاجر داشتیم که تو خونه اش گلدوزی میکرد و طرح اش و اون زده بود. چقدر باعث خارش و اذیتم میشد. هیچ وقت عادت به اون لباسا نداشتم و هنوزم ندارم. سر جایزه هایی که به بچه ها میدادن دلم میسوخت . راضی نبودم. با اون سن ام می فهمیدم داره پارتی بازی میشه . ولی با همه ی اینا چقدر خوشحاااال بودم. شاید بیشتر از روز عروسی ام . خیلــــــــــی بیشتر . همه چیز رویایی و غرور آفرین بود.

اون روز دستم پر از النگو بود . و یه گردنبند مروارید که چند بار دور گردنم پیچ خورده بود رو لباسم . یه شاخه گل گلایل سفید !!!! تو دستم و در تمام فیلم خنده از روی لبم محو نمیشه . چقدر همه شادند .

حال خیلی خوبی دارم.


پسرک وقت تماشای چند باره ی فیلم میگه بسه دیگه ! همش خودت و میذاری . مگه من تولد ندارم ؟ بعد وسوسه میشم که سر به سرش بذارم . میپرسم مامان تو کجایی راستی ؟ به این خیال که گله کنه و فکرش درگیر شه که چرا نبوده ! زهی خیال باطل ! جوابی که شنیدم تا زین پس فکر نکرده پرسشی نکنم بدین شرح بود : نمیبینی تو کوچولویی ! بذار بزرگ شی بعد من میام پیش ات دیگه ! ای بااابااا !!!!

- مامان مرضی گلم ، دستت رو میبوسم به خاطر تمام زحمت های ارزشمندی که تو زندگی کشیدی. تو یکی از فوق العاده ترین مادرای دنیایی ! دوستت دارم.

من چه کاری میتونم برای پادشاهم بکنم تا بیست سال دیگه انقدر خوشحال و ذوق زده بشه با یادآوریش ؟؟؟

این پست عکس دار  شد.

پسندها (8)

نظرات (10)

مامان اهورا (نرگس)
2 آذر 93 15:58
واااااااااااااااااااای...خوش به حالت...من از زمان بچگیم اصلا فیلم ندارم...فقط تو فیلم عروسی فامیلا اونم چند ثانیه ای.... منم خیلی یاد گذشته ها می کنم و خیلی دلم می گیره!!!!می دونی من خیلی قدر روزای بچگی رو ندونستم و همش انتظار بزرگ شدن و کشیدم...واسه همین می خوام کاری کنم که اهورا از همه چیز لذت ببره و بعدا افسوس روزای از دست رفته رو نخوره!!!!!
زری مامان
4 آذر 93 19:16
وااای چقدر شیرین خیلی خوشحال شدم از خوشحالیت فیلم تولد بیست سال پیش
زری مامان
4 آذر 93 19:17
قربوووون اون حاضر جوابیت بشمممممم من
زری مامان
4 آذر 93 19:17
هر وقت دلم برای امیرپارسات تنگ می شه عکس وایبرتو نگاه می کنم ضعف می رم براش
زری مامان
4 آذر 93 19:18
الهی خدا همه ی مامانای گل رو حفظ کنه در پناه خودش من که ندیده عاشق مامانتم
مامان عطرین
5 آذر 93 8:36
خیلی حالب بود . ولی نگفتی تولد چند سالگیت بود؟؟؟؟؟؟؟حتما عکس همون تولدو بذار منم عاشق اینجور نوستالژی هام در مورد تولد دسته جمعی هم که پرسیده بودی ، با بچه های نینی سایت که از بارداریمون با هم بودیم این تولدو برگزار میکنیم توی خانه کودکها درواقع اینا همشون هم سن هستن بازم سوالی بود درخدمتم
زری مامان
10 آذر 93 23:51
کجایی عاطفه جونم چرا نمی نویسیییییییییی
مامان مریم
17 آذر 93 16:35
چه باحال ...منم دلم خواست خب مطمئن باش بیست سال دیگه ام که فیلم اینروزاتو میبینی همینقدر ذوق زده میشی ولی الان همش داری غر میزنی !
عاطفه
پاسخ
من کی غر زدم ؟ چرا حرف تو دهن من میذاری مریم
زری مامان
17 آذر 93 17:18
پس چرا این پست عکس دار نشد
عاطفه
پاسخ
کلی خونه مامانم و گشتم عکسارو پیدا کردم از روش عکس انداختم ، ریختم تو کامپیوتر تا اومدم اپلود کنم اشتباهی هم مال گوشی و هم مال کامپیوتر و به سلامتی پاک کردم و فقط خستگی اش برام موند ، ضبر کن از مشهد برگشتیم اولین کاری که میکنم همینه ، میذارم براتون
مامان مریم
19 آذر 93 16:14
آآآآخی الهی عاطف اون خانوم خوشگله با اون لبخند رضایتمندانه تویی ؟! چقدر ناز بودی..چقد تغییر کردی (دقیقا منظورمو درست گرفتی ) ای جااانم لباسشو دوستاشو موهاشو ...آآآآخی اصلا رفتم به بچگیها و دهه ی شصت دوست داشتنیه خودمون