خوب یا بد ؟
زمونه ی ما که خیلی قدیم هم نبود دخترا و پسرا شیطنت های خاص خودشون و داشتند نمیدونم جزو اون شیطوناشون بودم یا سر به زیرا و آروما ؟! ولی خوب یادمه که خیلی مامان و بابام و دور زدم و آخر اکثر پیچ ها من ضرر کردم و لحظه های زیادی که میتونستند مفید بگذرند و سوزوندم. امیرپارسا بازیگوشی که میکنه و کلافه میشم خنده ام میگیره که چه مامان کم طاقتی هستم من ! چه جوری مامانم تو اون حیاط قدیمی و بزرگ و اون خونه ی اتاق اتاق هم سر کار میرفت و صبح تا ظهر با سی تا بچه سر و کله میزد و بعد که میومد میزبان مهمون های همیشگی قوم شوهر میشد و به درس و تربیت ما هم میرسید و یبکبار هم من و به خاطر مدام از درخت بالا رفتن و بازی های خطرناکم با یونولیت و آتش و چسب و بخاری و چوب و اره و ... دعوا نمیکرد . فقط همیشه بحث سر بهم ریختگی موهام و نزدن گل سر بود که هر دفعه یادش میکنم گریه هام یادم میاد و اخم مامانم و گیره ای که با فشار رو موهام سفت میشد. اکثر موقع ها موهام کوتاه میشد به خاطر همین پریشونی شون و البته گه گاه هم به دست بابای نازنینم بافته میشدند و من رویایی رو ابرا موج سواری میکردم !
بزرگتر که شدم یاهو مسنجر شد بلای جونمون و باز مامانم حرص خورد و حرص خورد و حرص خورد . چون کابل کامپیوتر و که بر میداشت من میرفتم یواشکی میخریدم . سیم مودم که قطع میکرد ، اونی که قایم کرده بودم و رو میکردم , سیم تلفن که جمع میشد من اون یکی رو یواشکی با تراشیدن موزاییک های زیر موکت رد میکردم و باز هم کانکت میشدم ! حالا چه حرصی میخورم سر بازی های مداوم پسرک با گوشیم و تبلت بقیه و سی دی های بی محتوا نگاه کردنش ! گاهی که برای اومدن و موندن سجاد تو مواقعی که مناسب نیست اونجور اشک میریزه و خواهش میکنه و قهر یاد خودم میافتم که همیشه ی خدا به اصرار یکی از بچه های فامیل و کنارم نگه میداشتم و تمام اشاره های مامانم و حجم کارها وبرنامه هاش و ندید میگرفتم. کودکی و نوجوونی ام که گذشت و تمام قرارهای یواشکی و تلفن عمومی و چت و موبایل عادی شد و خیلی حس های خوب رو تجربه کردم و یه سری هم تجربه های تلخ کسب کردم فهمیدم چه زود ، بزرگ شدم ! حالا نگران نوجوونی و جوونی پسرم هستم ! حالا نمیدونم این یواشکی تو اتاق رفتناش ! این در گوشی حرف زدنش با آوا و حلما و خنده های ریز ریزشون ! این عصبانیت ها و بغض فرو خوردن ها و حرف نزدن درباره ی احساسش باعث نشه که ازم دور شه ! خیال نکنه که نمیفهمم ناراحته ! ذوق نمیکنم از کیو کیو تفنگ بازی اش ! درک نمیکنم دوست داشتن و میلش به پیتزا یا ساندویچ رو ! اینکه مجبور شم گاهی بگم نگم ! گاهی آره ی زورکی ! گاهی تنبیه و گاهی یه تشویق حسابی واسه کاری که بر خلاف میلش انجام داده ! گیج شدم ! دارم قدم هام و با ترس بر میدارم . پاهام رو هوا میلرزه واسه رو زمین اومدن ! میخوام زیر پام سفت باشه ! دوست دارم راهی که میرم بدون هیچ تردیدی صحیح و پر از پله های ترقی باشه و تضمینی بده برای خوشبختی پادشاهم . تا نلرزه دلش جایی که جاش نیست و خوابش نگیره اونجایی که نیاز به هوشیاری داره و خسته نشه اونجایی که به قله نزدیک شده و برنگرده ! دلم میخواد خوب مادری کنم و غصه های زندگیم پسرم رو تبدیل نکنه به دختری که تموم عروسک هاش و با بغض نگاه میکرد و با انجام کارهای پسرونه میخواست قوی شه و بزرگ و مادرش و بگیره در پناه دست های کوچکش و محافظش باشه در برابر چنگال دست های مردی که عاشقانه دوستش داشت و پدر مینامیدش ! و میان بادکنک هایی پر از رویا و توپ هایی از جنس واقعیت بالا و پایین میپرید. پسرم نگرانتم . درگیر من نشو.
ولی نزدیکم باش !
- این پست دلنوشته ای بود از جنس دغدغه ، درهمی اش را ببخشید ، ذهنم باید که خالی میشد .
- نظرات بی پاسخ مانده اند ، تاخییر تاییدشان را با پاسخ مناسب جبران میکنم .
- پسرک فوق العاده شیرین زبون شده ، راهی برای نخوردنش هست ؟