پادشاه منپادشاه من، تا این لحظه: 12 سال و 2 روز سن داره

در انتظار معجزه

خوب یا بد ؟

1393/10/30 20:43
نویسنده : عاطفه
633 بازدید
اشتراک گذاری

زمونه ی ما که خیلی قدیم هم نبود دخترا و پسرا شیطنت های خاص خودشون و داشتند نمیدونم جزو اون شیطوناشون بودم یا سر به زیرا و آروما ؟! ولی خوب یادمه که خیلی مامان و بابام و دور زدم و آخر اکثر پیچ ها من ضرر کردم و لحظه های زیادی که میتونستند مفید بگذرند و سوزوندم. امیرپارسا بازیگوشی که میکنه و کلافه میشم خنده ام میگیره که چه مامان کم طاقتی هستم من ! چه جوری مامانم تو اون حیاط قدیمی و بزرگ و اون خونه ی اتاق اتاق هم سر کار میرفت و صبح تا ظهر با سی تا بچه سر و کله میزد و بعد که میومد میزبان مهمون های همیشگی قوم شوهر میشد و به درس و تربیت ما هم میرسید و یبکبار هم من و به خاطر مدام از درخت بالا رفتن و بازی های خطرناکم با یونولیت و آتش و چسب و بخاری و چوب و اره و ... دعوا نمیکرد . فقط همیشه بحث سر بهم ریختگی موهام و نزدن گل سر بود که هر دفعه یادش میکنم گریه هام یادم میاد و اخم مامانم و گیره ای که با فشار رو موهام سفت میشد. اکثر موقع ها موهام کوتاه میشد به خاطر همین پریشونی شون و البته گه گاه هم به دست بابای نازنینم بافته میشدند و من رویایی رو ابرا موج سواری میکردم !

بزرگتر که شدم یاهو مسنجر شد بلای جونمون و باز مامانم حرص خورد و حرص خورد و حرص خورد . چون کابل کامپیوتر و که بر میداشت من میرفتم یواشکی میخریدم . سیم مودم که قطع میکرد ، اونی که قایم کرده بودم و رو میکردم , سیم تلفن که جمع میشد من اون یکی رو یواشکی با تراشیدن موزاییک های زیر موکت رد میکردم و باز هم کانکت میشدم ! حالا چه حرصی میخورم سر بازی های مداوم پسرک با گوشیم و تبلت بقیه و سی دی های بی محتوا نگاه کردنش ! گاهی که برای اومدن و موندن سجاد تو مواقعی که مناسب نیست اونجور اشک میریزه و خواهش میکنه و قهر یاد خودم میافتم که همیشه ی خدا به اصرار یکی از بچه های فامیل و کنارم نگه میداشتم و تمام اشاره های مامانم و حجم کارها وبرنامه هاش و ندید میگرفتم. کودکی و نوجوونی ام که گذشت و تمام قرارهای یواشکی و تلفن عمومی و چت و موبایل عادی شد و خیلی حس های خوب رو تجربه کردم و یه سری هم تجربه های تلخ کسب کردم فهمیدم چه زود ، بزرگ شدم ! حالا نگران نوجوونی و جوونی پسرم هستم ! حالا نمیدونم این یواشکی تو اتاق رفتناش ! این در گوشی حرف زدنش با آوا و حلما و خنده های ریز ریزشون ! این عصبانیت ها و بغض فرو خوردن ها و حرف نزدن درباره ی احساسش باعث نشه که ازم دور شه ! خیال نکنه که نمیفهمم ناراحته ! ذوق نمیکنم از کیو کیو تفنگ بازی اش ! درک نمیکنم دوست داشتن و میلش به پیتزا یا ساندویچ رو ! اینکه مجبور شم گاهی بگم نگم ! گاهی آره ی زورکی ! گاهی تنبیه و گاهی یه تشویق حسابی واسه کاری که بر خلاف میلش انجام داده ! گیج شدم ! دارم قدم هام و با ترس بر میدارم . پاهام رو هوا میلرزه واسه رو زمین اومدن ! میخوام زیر پام سفت باشه ! دوست دارم راهی که میرم بدون هیچ تردیدی صحیح و پر از پله های ترقی باشه و تضمینی بده برای خوشبختی پادشاهم . تا نلرزه دلش جایی که جاش نیست و خوابش نگیره اونجایی که نیاز به هوشیاری داره و خسته نشه اونجایی که به قله نزدیک شده و برنگرده ! دلم میخواد خوب مادری کنم و غصه های زندگیم پسرم رو تبدیل نکنه به دختری که تموم عروسک هاش و با بغض نگاه میکرد و با انجام کارهای پسرونه میخواست قوی شه و بزرگ و مادرش و بگیره در پناه دست های کوچکش و محافظش باشه در برابر چنگال دست های مردی که عاشقانه دوستش داشت و پدر مینامیدش ! و میان بادکنک هایی پر از رویا و توپ هایی از جنس واقعیت بالا و پایین میپرید. پسرم نگرانتم . درگیر من نشو.

ولی نزدیکم باش !


- این پست دلنوشته ای بود از جنس دغدغه ، درهمی اش را ببخشید ، ذهنم باید که خالی میشد .

- نظرات بی پاسخ مانده اند ، تاخییر تاییدشان را با پاسخ مناسب جبران میکنم .

- پسرک فوق العاده شیرین زبون شده ، راهی برای نخوردنش هست ؟  

پسندها (3)

نظرات (8)

مامان ماني جون
1 بهمن 93 1:05
وای که چقد یاد خودم افتادم بالا رفتن از درخت و پاره شدن شکمم پرت شدن از ماشین و شکستن سرم چپ شدن کمد و گیر کردن من و پاره شدن دستم چت و یاهو و سیم تلفن و.....که جای خود داشت خدایا ببخش مارو و بچه هامون رو خودت نگهدار عزیزم من هیچ راهی بلد نیستم میخوای بیار بده من بخورمش عذاب وجدان نگیری
عاطفه
پاسخ
بعداون همه اتفاق هنوز زنده ای ؟ خدابه مادرت رحم کرده با هم میخوریم
مامان عطرین
1 بهمن 93 11:42
عاطفه جون چشم ما روشن بالاخره اومدی یک سر هم که به ما نمیزنی کجایی دلمون تنگ شده برات
عاطفه
پاسخ
خدمت میرسیم
مامان زهرا
5 بهمن 93 17:17
وااااای عاطفه جون گفتی وذهنت خالی شد حرف دل منو زدی . منم به سن خودم شیطنت کردم اما خداییش مامانم صداش درنیومد که بخواد دعوام کنه نه اینکه اصلادعوا نکنه ولی اکثر مواقع از در دوستی وارد میشد وخداییش من وخواهرام هم جنبه داشتیم سعی میکردیم خیلی روی اعصاب مامان جونم نریم حالا که بزرگ شدم ویه مادر.نمیدونم مامانم اون همه صبوریو ازکجا آورده بود .حاالا منمو امیررضاجانم وگذراندن دوران سخت نوجوونی .بعضی از کاراش میره روی اعصاب بعضی از کاراشم شیرینه . همش ازخدا میخوام بهم آرامش بده باسرام دوست باشم ازون طرفم از خدا میخوام که پسرام بی جنبه نباشن موقعیت خودشونو درک کنن .الهی همه ی بچه ها عاقبت بخیر باشن ومایه ی سربلندی پدر ومادر (الهی آمین )ببخشید پرحرفی کردم انگار ذهن منم باید خالی میشد
عاطفه
پاسخ
خوشحالم کردی با حرفات. کاش همه ی ما مثل مامنت باشیم دوست کلم
زری مامان
6 بهمن 93 1:02
هر روز که می گذره دغدغه هامون هم همراه بچه هامون بزرگ می شن و هر روز بیشتر مامان و باباهامون رو درک می کنیم و خاطراتمون زنده می شه قطعاً با وجود مامان با تدبیر و نازنینی مثل تو امیرپارسا می باله و رشد می کنه و باعث افتخارت می شه
عاطفه
پاسخ
اره واقعا ! امیدوارم
زری مامان
6 بهمن 93 1:02
دلم برات تنگ شده هزااارتا
عاطفه
پاسخ
زری مامان
6 بهمن 93 1:04
واقعا دو دل موندی که جز شیطونا بودی یا سر به زیرا؟؟؟؟ با این همه شیطنت و از درخت بالا رفتن و بازی با آتش و چسب و بخاری و چوب و اره ؟؟؟ آتیشپاره ای بود برای خودت
عاطفه
پاسخ
شیطون ندیدی پس
زری مامان
6 بهمن 93 1:07
تیتر خوب یا بد رو راجع به دغدغه هات نوشتی؟ اگه اینطوره باید بگم واقعا این دغدغه ها و نگرانی ها رو داشتن خوبه خیلی هم خوبه این توجهات باید همیشه باشه باید پا به پای بچه هامون بیایم جلو و جا نمونیم. همیشه می ترسم اینقدر درگیر روزمرگیها و فکر و خیالهای خودم بشم که یهو چشم باز کنم ببینم اینقدر از طرز فکر و زندگی بچه هام عقبم که دیگه چاره ای جز چشم پوشی و ندیدن و سکوت ندارم
عاطفه
پاسخ
خدا نکنه
مامان عطرین
16 بهمن 93 16:01
کجایی دختر کم کم دارم نگران میشما
عاطفه
پاسخ