در مکتب تو
بعد یه عالم وقت غیبت حضور مجدد تو یه جمع خیلی سخته ، حالا هرچقدر هم اون جمع صمیمی و دوست داشتنی باشه یا حتی غیبتت موجه !!!
ســـــــــــلام؛
ما باز هم خانه نشین شدیم !
و پسرکم در سه سال و شش ماهگی به سر میبره ! و به حدی شیرین تر و خوش زبون تر و عاقل تر شده که زبان من مادر قاصرِ از تعریف .
سکانس اول :
- عاطف کی من و گذاشت تو دل تو ؟
- خدا
- کی بهش گفت اینکارو بکنه ؟
- من ازش خواستم یه بچه بهم بده و اون بچه هایی که تو آسمون بودن و صدا کرد تا من و ببینن و پرسید کی میخواد پسر این خانوم بشه ؟ تو هم بهش گفتی : من ! اونم گذاشتت تو دلم.
- آره ! آره ! یادم میاد . الان خودش کجاس ؟
- کی ؟
- خدا دیگه !
- تو قلبت ! و مواظبِ تو ادم خوبی باشی . مهربونی کنی ، احترام بذاری ، حرفای قشنگ بزنی و...
سکانس دوم :
ازم میپرسه ستاره ها رو کی تو آسمون نگه میداره ؟
میگم : خدا !
میگه خدا که تو قلب منه ، تو آسمون چی کار میکنه ؟
توضیح میدم خدا یه جوری آسمون و آفریده که هر چیزی که توش هست رو همون جا نگه داره و زمین نیافته مثل ماه ، خورشید ، ابر .. مثل کارتون فضانوردایی که دیدی و اونجا تو هوا شنا میکنن !
سر تکون میده و میگه واقعا دمش گرم ! باحال آفریدتش !!!
سکانس سوم :
نگاهش به پنجره ی باز آشپزخونه اس و میگه: میدونی من عاشقشونم ؟
میپرسم عاشق کی ؟
اشاره میکنه به درخت پرتقال و انار تو حیاط و میگه : مطمئنم اینارم خدا آفریده !
سکانس چهارم :
بغض کرده و بلند میشه میره سمت اتاقش ، در و که میخواد ببنده داد میزنه عاطف ؛ غمگینم نیا تو اتاقم.
میرم پشت در و آهسته به در میکوبم و میپرسم : اجازه میدی چند لحظه بیام تو ؟ چند تا جمله ای که بینمون رد و بدل میشه میرم داخل . داره گریه میکنه . میدونم دلش از چی پره ! سرم و میندازم پایین و میگم میخوای صدای قلب همدیگرو گوش بدیم حالمون خوب شه ؟
میاد تو بغلم. لبخند کمرنگی میاد رو لبش و میگه : شنیدی خدا از تو قلبم بهت چی گفت ؟
میگم زیاد واضح نبود ، خوب متوجه نشدم !
نگاه نافذی بهم میکنه و میگه : گفت کاشکی اخلاق ناصر خوب شه و سه تایی برید بیرون ، امیرپارسارم ببرید شهربازی !
بهش میگم تو این هفته هر روز شهربازی بودی !
میگه : انگار درست نشنیدی !! خدا گفت : سه تایی !!!
سکانس آخر :
با خوشحالی میدوه تو آشپزخونه و میپرسه : یه چیزی بگم غافلگیر میشی ؟
میگم : آره ! بگو ! منتظرم ! دستش و پشتش قایم کرده و من سر یکی از عروسکای جنگی اش و میبینم !
دوباره با ذوق میپرسه : خوشحالم میشی ؟
مثلا کمی فکر میکنم و میگم : آره ! آره ! بگو دیگه !
عروسک و میاره جلو و میگه من فهمیدم خدا بعضی ها رو آفریده تا بتونن اینا رو واسه ما درست کنن باهاشون بازی کنیم ، حال کنیم !
میگم : آفریـــــــــــــــــن !!!
میگه : فکر کنم خدارو شکر اونا بچه ندارن که اینا رو میفروشن ، ما هم بخریمشون باهاشون بازی میکنیم !
و همینجور با نگاهم خروجش از آشپزخونه رو تعقیب میکنم که شوری اشک و شیرینی لبخندم قاطی میشه من باب غروری افتخار آمیز از خدمت گذاری به همچین پادشاهی !