پادشاه منپادشاه من، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره

در انتظار معجزه

در مکتب تو

1394/8/2 23:15
نویسنده : عاطفه
417 بازدید
اشتراک گذاری

بعد یه عالم وقت غیبت حضور مجدد تو یه جمع خیلی سخته ، حالا هرچقدر هم اون جمع صمیمی و دوست داشتنی باشه یا حتی غیبتت موجه !!!

ســـــــــــلام؛

ما باز هم خانه نشین شدیم !

و پسرکم در سه سال و شش ماهگی به سر میبره ! و به حدی شیرین تر و خوش زبون تر و عاقل تر شده که زبان من مادر قاصرِ از تعریف .

سکانس اول :

- عاطف کی من و گذاشت تو دل تو ؟

- خدا

- کی بهش گفت اینکارو بکنه ؟

- من ازش خواستم یه بچه بهم بده و اون بچه هایی که تو آسمون بودن و صدا کرد تا من و ببینن و پرسید کی میخواد پسر این خانوم بشه ؟ تو هم بهش گفتی : من ! اونم گذاشتت تو دلم. 

- آره ! آره ! یادم میاد . الان خودش کجاس ؟

- کی ؟

- خدا دیگه !

- تو قلبت ! و مواظبِ تو ادم خوبی باشی . مهربونی کنی ، احترام بذاری ، حرفای قشنگ بزنی و...

سکانس دوم :

ازم میپرسه ستاره ها رو کی تو آسمون نگه میداره ؟

میگم : خدا !

میگه خدا که تو قلب منه ، تو آسمون چی کار میکنه ؟

توضیح میدم خدا یه جوری آسمون و آفریده که هر چیزی که توش هست رو همون جا نگه داره و زمین نیافته مثل ماه ، خورشید ، ابر .. مثل کارتون فضانوردایی که دیدی و اونجا تو هوا شنا میکنن !

سر تکون میده و میگه واقعا دمش گرم ! باحال آفریدتش !!!

سکانس سوم :

نگاهش به پنجره ی باز آشپزخونه اس و میگه: میدونی من عاشقشونم ؟

میپرسم عاشق کی ؟

اشاره میکنه به درخت پرتقال و انار تو حیاط و میگه : مطمئنم اینارم خدا آفریده !

سکانس چهارم :

بغض کرده و بلند میشه میره سمت اتاقش ، در و که میخواد ببنده داد میزنه عاطف ؛ غمگینم نیا تو اتاقم.

میرم پشت در و آهسته به در میکوبم و میپرسم : اجازه میدی چند لحظه بیام تو ؟ چند تا جمله ای که بینمون رد و بدل میشه میرم داخل . داره گریه میکنه . میدونم دلش از چی پره ! سرم و میندازم پایین و میگم میخوای صدای قلب همدیگرو گوش بدیم حالمون خوب شه ؟

میاد تو بغلم. لبخند کمرنگی میاد رو لبش و میگه : شنیدی خدا از تو قلبم بهت چی گفت ؟

میگم زیاد واضح نبود ، خوب متوجه نشدم !

نگاه نافذی بهم میکنه و میگه : گفت کاشکی اخلاق ناصر خوب شه و سه تایی برید بیرون ، امیرپارسارم ببرید شهربازی !

بهش میگم تو این هفته هر روز شهربازی بودی !

میگه : انگار درست نشنیدی !! خدا گفت : سه تایی !!!

سکانس آخر :

با خوشحالی میدوه تو آشپزخونه و میپرسه : یه چیزی بگم غافلگیر میشی ؟

میگم : آره ! بگو ! منتظرم ! دستش و پشتش قایم کرده و من سر یکی از عروسکای جنگی اش و میبینم !

دوباره با ذوق میپرسه : خوشحالم میشی ؟

مثلا کمی فکر میکنم و میگم : آره ! آره ! بگو دیگه !

عروسک و میاره جلو و میگه من فهمیدم خدا بعضی ها رو آفریده تا بتونن اینا رو واسه ما درست کنن باهاشون بازی کنیم ، حال کنیم !

میگم : آفریـــــــــــــــــن !!!

میگه : فکر کنم خدارو شکر  اونا بچه ندارن که اینا رو میفروشن ، ما هم بخریمشون باهاشون بازی میکنیم !

 

و همینجور با نگاهم خروجش از آشپزخونه رو تعقیب میکنم که شوری اشک و شیرینی لبخندم قاطی میشه من باب غروری افتخار آمیز از خدمت گذاری به همچین پادشاهی !

 

پسندها (3)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (11)

مامان ماني جون
4 آبان 94 9:28
چه خوب که برگشتی ماشاالله به این پسر شیرین زبون ببوسش
عاطفه
پاسخ
خیلی به یادت بودم
مامان عطرین
4 آبان 94 13:07
سلام به به چشم ما روشن خوبید خوشید خیلی دلمون براتون تنگ شده بود کاش اینهمه مارو چشم انتظار نمیذاشتین
عاطفه
پاسخ
به بزرگی خودتون ببخشین دیگه دوست نازنینم
زری مامان
4 آبان 94 14:13
سلااااااااااااااااااااااام عاطفه ی پرعطوفت خودم چه عجب باورم نمی شه که اومدی دلم برات شده بود اندازه ی یه نقطه
عاطفه
پاسخ
من از دلتنگی اون یه نقطه رو هم نمیدیدم
زری مامان
4 آبان 94 14:18
خدا از همه ی بلاها دور کنه این فرشته ی آسمونیتو هزار الله اکبر به زبونش و شعور و درک و مهربونیش خدا برات نگهش داره عاطفه جونم
عاطفه
پاسخ
از صدقه سر دعای توی مهربونم
زری مامان
4 آبان 94 14:19
رمزو می دم ولی به شرط اینکه اون قسمت داداش بچه هاس یا چی رو توضیح بدی خوب؟
عاطفه
پاسخ
خب پیش میاد دیگه ! آدم هزار و یک فکر و خیال میکنه ! گفتم شاید برادر زاده ای خواهر زاده ای باشه . زری ولی واقعا ماشالله به جونت خواهر ! ماشالله به توانت . خیلی بابتش برات خوشحالم . خدا کمکت کنه عزیز دلم
زری مامان
4 آبان 94 14:20
خصوصیتو چک کن بانو
عاطفه
پاسخ
یه دنیا ممنونم زری جونم
مامان زهرا
6 آبان 94 17:22
سلام عاطفه جونم ، خوبی خانم .کجایی خبری نبود ازت به هرحال خیلی خوشحالم که دوباره اومدی .امیدوارم هر جا که هستی زندگی بر وفق مرادت باشه وآرامش داشته باشی . امیرپارسای عزیزمو ببوس
عاطفه
پاسخ
ممنونم مهربونم
مامان محمدحسین
13 آبان 94 23:58
ای جانم که چقد دلم براتون تنگ شده بود مثل خونه ای بود که بیشتر وقتا میومدم مهمونی اما صاحبخونه نبود خوشحالم ازاومدنتون
عاطفه
پاسخ
ما هم خیلی دلتنگ بودیم و ممنونیم که آدرس خونمون و فراموش نکردید. ایشالله زین پس میزبان خوبی باشیم و قصورمون و جبران کنیم
otadi
22 آبان 94 0:59
خوشحالم که خوبی و روزهای خوبی را در کنار پسر گل و زیبات میگذرونی دوستت دارم و به یادت هستم همکلاسی صمیمی سال هشتاد هاجر کلاس یک چهار
عاطفه
پاسخ
خدااااا من !!!!
لی لی
24 آبان 94 11:26
وااای عاطفه جونم چقدر خوشحال شدم دوباره برگشتی دلم برای قلمت یه ذره شده بود اینو باور کن
عاطفه
پاسخ
باور میکنم . قدم نورسیده رو هم تبریک میگم . هزار ماشالله چقدر هم این گنجشک کوچولو خوشگل و ناز تشریف داره.
مریم
1 بهمن 94 8:17
مرگ بر سانسورچی کامنت ما رو پس بده