پادشاه منپادشاه من، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره

در انتظار معجزه

کی از همه عزیزتر ؟

1394/8/27 19:31
نویسنده : عاطفه
360 بازدید
اشتراک گذاری

هر بار که میام و اینجا رو میخونم و میبینم باز وقفه افتاده بین ثبت دلنشین ترین روزهای خوب خدا دلم میسوزه و میگم : عاطف , دلایلت واسه مکتوب نکردن این لحظه های شیرین هرچی که هست مطمئن باش روزی پشیمون میشی ! پس شاخ غول تنبلی رو بشکن و به جنگ همه ی بهانه ها برو قوی.

بعد میرسیم به همچین لحظه ای که بشینم پشت سیستم و بنویسیم :

*پسرک کاوشگر من وقت درست کردن خورشت بامیه و ریز کردن پیاز میپرسه : چرا خدا پیاز و اینجوری آفریده ؟ تعجب با تعجب پیاز میچرخونم تو دستم و میگم مگه چه جوریه ؟ و همزمان به شکل پیچیده ای ذهنم مشغول لایه های روی هم پیاز و شکل یکدست سیب میشه که با لحنی خونسرد میگه : سیب بوی خوب داره و چشمامون و نمیسوزونه راضی! و میرهدلخور . (1)

*بعد کلی بازی و کار، از خستگی غش میکنم جلو تلویزیون و حین تماشای سی دی کلاه قرمزی میگم : مامانی حتی فرشته های مهربونم خوابیدن ! من دیگه توان ندارم ، تروخدا سعی کن بخوابی . با نگاهی ریز قشنگترین خنده ی دنیا رو میریزه تو چشمم و میپرسه ؛ میدونی تو بهترینِ بهترین مامان دنیایی ؟ تعجبمحبتبوس .

نمیدونم شانس من بود یا اقبال خودش که تو اون لحظه فرشته مرگ حواسش بهمون نبود . چون قلب من که وایساده بود از خوشبختی و با بوسه ی تر و دلنشین اش  روی گونه ام دوباره احیا شد بغل.

* آقا سجاد که معرف حضورتان بود (پسر همسایه) دیگه شده عضوی از خانواده ی سه نفره ما و ما هنوز مثل روزای اول درگیر رفتار و ادب و بیان و خیلی چیزای دیگه این گل پسریم ! و یاد گرفتیم که غیر مستقیم زیر نظر داشته باشیمشون تا ترکش ادب و رفتار خوب عزیز دل به پسرک نخوره ولی خب گاهی پیش میاد که ببینیم پسرک با بغضی نفس گیر دویده سمتون و پرسیده ، میشه بریم تو اتاقم خصوصی حرف بزنیم خطا؟ و ما تا ته ماجرا رو رفتیم که ای وای من ! باز کجا حواسمون پرت شده ؟

در یکی از این تو اتاق رفتن ها و خصوصی حرف زدن ها پادشاه فرمودند : من نمیخوام بزرگ شم ! دیگه به من غذا نده ! بزرگ شم میمیرم .بدبو و ته دلم لرزیده و تمام سعی ام و کردم تا بهترین واکنش و نشون بدم و سفت کشیدمش تو آغوشم و اشکاش که اومد با خودم گفتم : این بچه ی سه سال و نیم چه تصوری از مرگ و بزرگ شدن داره که اشک میریزه غمگین؟ و واسش از روزای خوبی گفتم که پیش روست ... ( تو بزرگ که بشی نمیمیری ! میری مدرسه و خواندن و نوشتن یاد میگیری و واسه من نامه مینویسی ، بعدش میری دانشگاه و چیزای فوق العاده کشف میکنی ! شاید دانشمند شی و شاید هم یه آدم شگفت انگیز ! نگاهش برق میزنه و من ادامه میدم میری سرکار پول در میاری و هرچی لازم داشته باشی با پول خودت میخری . وااای با یه خانوم خوش اخلاق و خوب آشنا میشی و میگی میخوام عروسی کنم . داماد میشی ! لبخند میزنه و من باز غرقش میکنم تو رویاهایی که راحت واقعی میشن و میگم : من شب عروسی ات لی لی لی میکنم و نقل میریزم سرت و بغضم میگیره  و ادامه میدم اون وقت تو و عروس با من خداحافظی میکنید میرید خونه خودتون . بعدا نی نی دار میشید . تو میشی بابا ! هر دو بلند میخندیم . میگم به من میگه مامان بزرگ و تو رو بابایی صدا میکنه ! با لحن بچه گونه ادامه میدم بابایی واسم توپ بخر ! بستنی بخر ! اسباب بازی بخر ! من و ببر پارک ! قلقلکت میدم و میگم : بگو چشم دیگه ! باید بگی چشم ! چشم ! چشم ! اوهههه بعدش بزرگتر که شد اون میره مدرسه ، دانشگاه ، سرکار و اونم عروسی میکنه و بچه دار میشه و خدای من !!! تو بابا بزرگ میشی ! هر دو قهقهه میزنیم و سجاد میاد پشت و در و میپرسه به چی میخندین ؟ در و باز میکنم و میگیم : به بابا بزرگ شدن امیر پارسا ! و سه تایی ناگفته وارد مسابقه طولانی ترین و عمیق ترین خنده ی از ته دل دنیا میشیم .) مطمئن که میشم پسرک بغض اولیه و صدای لرزونش و یادش رفته ازشون فاصله میگیرم و از دور میشینم به تماشای بازیشون و در تب و تاب لحظه ی عروج آدمیانم و کم طاقتی انسان های به جا مونده و از خودم میپرسم : عاطفه ، تو اون روزا رو میبینی ؟ (2)

* میریم خونه مامان مرضی و پسرک بازی جدیدی رو که مدام تکرارش میکنه انجام میده و نمیدونم چه جوری باید توضیحش بدم . یه جایی رو انتخاب میکنه و مثل یه صفحه نمایشگر وصفش میکنه که داخل شهربازی قرار داره و ما باید با کنترل ( دسته ی بازی ) مثل سگا و میکرو زمان خودمون تو بازی دعوای خیابانی , شخصیت مورد نظر را انتخاب کنیم و با حریف خیالی مسابقه بدیم . و این شخصیت با فیزیک بدنی یکسان و چهره ای ثابت اما اداها و حالات متفاوت بسیار خنده دار و جذاب و بامزه جلوی شما نقش آفرینی میکنه و هر بار با ژستی متفاوت و خشن تر از قبل شگفت زدتون میکنه .

و تنها قانون بازی اینه که شمای شرکت کننده به هیچ وجه حق خندیدن به شخص مورد نظر رو ندارید حتی اگر جملاتی به شرح : من حریف ندارم ! تو این زندگی همیشه برنده ام ! به من میگن شگفت زده ی شکست ناپذیر و .... و از زبان شخصیت های مسابقه بشنوید .(3)


1- خاصیت گازی که از پیاز متصاعد میشه و باعث در آوردن اشک چشممون میشه چیه ؟

2- بعدتر باید به پسرک بگم مردن ترس نداره و فقط محل زندگیمون عوض میشه . تو نظرم اینجوری توضیح بدم که میخوابیم و وقتی بیدار شدیم تو یه خونه ی جدید و دایمی هستیم . یه جای خوب که کم کم و به نوبت همه دور هم جمع میشن و تا آخر آخرش به خوبی و خوشی زندگی میکنن . نقدی بهش وارد هست با جون و دل میپذیرم .

3- همه ی بچه ها تو این سن انقدر قشنگ نقش آفرینی و بازیگری میکنن یا من ندید بدید استعداد عجیبی تو وجود پادشاه میبینم ؟

4 - دوستای عزیز نی نی وبلاگی عمیقا دوستتون دارم و بابت همه ی پیام های مهر آمیزتون ممنونم.

 

پسندها (1)

نظرات (0)